۱۴۰۲ مهر ۵, چهارشنبه

نحل

 

تابستان ۷۷ (۲۵ سال قبل) امیرحسین مرا دعوت کرد خانه‌شان؛ گفت: «نیایی ضرر کرده‌ای» ... یک اصراری داشت که نگوید ماجرا چیست! ... اعتماد داشتم بهش. رفتم. پیرمردی مهمان خانه‌شان بود. گفت: «آقای حسینی است» ... معلوم شد از آن‌هایی‌ست که مدعی‌اند توانایی خاصی در گفتن از غیب دارند، «روشن ضمیرند» ... امیرحسین چند نمونه از خبرهای درستی که آقای حسینی داده بود، گفت. پیرمرد آن روزگار دوران نقاهت بعد از یک تصادف رانندگی شدید را سپری می‌کرد ... من همان موقع هم حس خوبی به این باورها نداشتم هر چند دلیلی هم نداشتم به کل رد کنم این ادعا و باورها را ... بین همه کارهایی که گفته شد آقای حسینی بلدند و می‌کنند و تعبیر دارد، من حواسم رفت به این کار که قرآن باز می‌‌کند به نیّت هر کسی؛ تفأل‌طور. به امیرحسین گفتم سر وقت از آقای حسینی بخواهد این کار را برای من بکند. من روزگاری انس زیادی با قرآن داشتم ... روزی گذشت و خبر داد که برای تو سوره "نحل" آمده؛ "سوره زنبور عسل" ... خودم از آقای حسینی پرسیدم که این یعنی چی؟ «یعنی من عاقبت به خیر می‌شوم؟» ... گفت: بله. سوره خیلی مبارکی است.

من خوشحال شدم و از آن روز به بعد، "زنبورهای عسل" را بیشتر از قبل دوست داشته‌ام! انگار که جانی از من در آنهاست یا جانی از آنها در من! ... بچه که بودیم خدابیامرز مادر همیشه ما را از کشتن زنبور عسل منع می‌کرد، خودش هم نمی‌کشت، نجات‌شان می‌داد اگر پشت شیشه‌ پنجره اتاقی گیر افتاده بودند. بعدتر شنیده بودم وقتی زنبور عسل کسی را نیش می‌زند، این خودش است که می‌میرد، چون نیشش در محل نیش گیر می‌کند و وقتی زنبور تقلا می‌کند خودش را نجات دهد، محتوای شکمش از هم می‌پاشد!

در همه این سال‌ها حساب از دستم در رفته که چقدر زنبور عسل نجات داده‌ام! از زنبور عسلی که روی آب استخر با بال‌های خیس شده گیر افتاده تا آنهایی که پشت پنجره گیر افتاده‌اند ... پیرارسال یادم هست زنبوری روی سطح آب استخر افتاده و بی‌حرکت شده بود، انگار که کارش تمام شده و مرده بود. بَرش داشتم و گذاشتم جلوی آفتاب. آرام آرام جان گرفت. اصلا باورکردنی نبود. وقتی پرواز کرد تا جایی که چشمم یاری کرد، دنبالش کردم ... روزم ساخته شده بود.

آخرین بار همین یکشنبه هفته پیش، در نوبت هواخوری بازداشت‌گاه بود که چشمم به دو زنبور عسل ناتوان از پرواز افتاد. به نظرم رسیده بوده افتاده‌اند توی گودال حیاط هواخوری و چون دیوارها بلند است دیگر نتوانسته‌اند خودشان را بالا بکشند. پنجره‌ای هم برای بازکردن نبود. کفشدوزک گیرافتاده‌ای هم بود که هنوز سر حال بود. از دیوار سر می‌خورد بالا رفتنی. گذاشتم‌اش لای شکافی در دیوار که خودش را پله پله بالا بکشد. زود رفت داخل شکاف. کار بیشتری از من بر نمی‌آمد ولی آن دو زنبور عسل بی‌حال‌تر از آن بودند که بتوانند حتی لای شکاف را بگیرند و بالا بروند. خیلی در زدم که بیایند آن دو زنبور را بگیرند  و ببرند بیاندازند توی باغچه‌ای یا پشت پنجره‌ای؛ در را اصلاً باز نکردند. سر ساعت مقرر که در باز شد، به ماموری که نمی‌خواست خودش را به من نشان دهد، پیکر نیمه‌جان آن دو زنبور عسل را دادم و گفتم لطفا این دو را بیندازید توی باغچه‌ای-چیزی، من این‌جا منتظر می‌مانم ... 

...

می‌گویند زنبور عسل کارگر متولد بهار، از پرواز تا مرگ نهایتا پنج هفته عمر می‌کند، اگر متولد پاییز باشد تا ۸ ماه. هیچ زنبور عسلی همه فصل‌های سال را تجربه نمی‌کند (مگر ملکه باشد)، و در این مدت کوتاه با گل و شهد و شیرینی سر و کار دارد.

آن دو زنبور با آن رنجی که برده بودند، حالا باید پای ساقه گلی، آرام گرفته باشند، دست‌کم روی کف سیمانی در محاصره دیوارهای بلند نیستند.

۱۴۰۲ مهر ۴, سه‌شنبه

«تجربه‌ای که خاص ما نیست»

 


مریم شبانی یادداشت خودش را در معرفی کتاب "من سرگذشت یأسم و امید" (صفحه ۹۷ شماره ۸۵ مجله اندیشه‌پویا) چنین درخشان شروع کرده است:

«ما آدم‌های این دوره و زمانه، روح و روان‌مان کش آمده است بین یأس و امید. خیلی روزها نگاه می‌کنیم و می‌بینیم در چشم‌انداز خاکستری امروز تکلیف‌مان با فردا روشن نیست و عجیب این که در عین ناامیدی امروز، در فردای نیامده کورسوی امیدی می‌بینیم! خیلی از ما آدم‌های امروز، گرفتار تجربه مشترک یأس و امیدیم. تجربه‌ای که اتفاقا خاص ما نیست و در جوامع انسانی از نسلی به نسل دیگر، با کم و زیادها و غم و شادی‌هایی ادامه داشته است.»

در این پاراگراف آن‌چه به گمانم مهم‌تر است و قابل تامل، همین «تجربه‌ای که خاص ما نیست» است! (با "اتفاقی" بودن این اشتراک در تجربه مخالفم، دست‌کم حرف دارم راجع به آن. این تجربه مشترک یأس و امید به قدمت تاریخ عمر دارد، اصلاً سنت زندگی آدم‌هایی بوده که خواسته‌اند "انسان" باشند و "انسان" شوند؛ اصلاً "اتفاقی" نبوده است)

توجه به وجود این اشتراک در عرصه‌ای گسترده‌تر از جغرافیای خودمان در پاراگرافی که خانم شبانی نوشته "مهم‌تر" است از این که بدانیم یأس بوده، همچنان که امید هم بوده است. مهم است بدانیم زخم و مرهم است ولی مهم‌تر است بدانیم زخم و مرهمی چنین، مستقل از جغرافیا و دین و مذهب و "علت"های گوناگون یأس و امید است. مهم است بدانیم نه "تنها"ییم و نه "خط‌شکن" که کتابچه راهنما و نقشه راه نداشته باشیم؛ این سوخت موتور "امید" هم می‌شود.

کسانی که بر این باور باشند که "مسئله"شان خیلی خاص است و جنسی یکتا دارد و دیگران آن را تجربه نکرده‌اند و به تبع، راه‌حلی که باید باشد هم حتما باید "خیلی خاص" و "یکتا" باشد، احتمالاً در دایره یأس ماندگار خواهند شد یا راه‌های نادرستی را برای نجات برخواهند گزید.

از همین روست که "مطالعه تاریخ و تجربه دیگران" در کیمیاگری علیه "یأس" به نفع "امید" بسیار مهم است.

ما مکلّف به "عبرت"ایم؛ فرقی نمی‌کند از فلان انقلاب و تلاش در فلان سرزمین دور در سال‌های دور عبرت بگیریم یا از همین حوالی.

 .


پ.ن: راویان کتاب "من سرگذشت یأسم و امید" آدم‌هایی‌اند چون نلسون ماندلا، آریل دورفمن، مارتین لوترکینگ و دزموند توتو؛ «آدم‌هایی که زندگی را تا منتها‌الیه ناامیدی زیسته‌اند اما شعله لرزان امید را در ذهن و ضمیر خود نگه داشته‌اند.»

در روزگاری چنین، این کتاب حتما ارزش خواندن دارد.

مولف و مترجم کتاب، آزاده کامیار است.

 

 

۱۴۰۲ مهر ۳, دوشنبه

محمد امین

 

محمد (ص) قبل از آن‌که رسول خدا شود، «امین» و امانت‌دار مردم بود؛ «محمد امین» بود قبل از «محمد نبی»... اعتماد مردم را که جلب کرد، بعد حرف از خدا که آورد پذیرفتنی‌تر بود، مکیان دروغ از او سراغ نداشتند. مبعوث هم که شد گفت: «برای تمام کردن مکارم اخلاقی برانگیخته شده‌ام.»

 

کسانی که خیانت در امانت بکنند، دروغ بگویند و توجیه‌های خوب برای بداخلاقی‌های خود و رفقای‌شان جور کنند، دست‌کم در حضور انصاف و به اعتبار صراحت تاریخ درباره امانت‌داری و راستگویی رسول‌الله، با چه چسبی به آیین  آن آخرین رسول چسبانده می‌شوند؟!

 

تلخ نیست این فرقه مخوف، پرچم «محمد امانت‌دار» بالای سر برده باشند؟!




پ. ن۱: من عاشق اسم «محمدامین»ام.

پ. ن۲: عکس اول:  محمد امین (پسرمان) بغل جناب کیارش زندی عزیز

پ. ن۳: عکس دوم:  فیل با خمیر،  کاری از محمدامین ما

پ. ن۴: محمدامین ما

 

 اینستاگرام