حالا ما هم مثل خرس قطبی متوجه گرمای غیرعادی زمین شدهایم؛ او نمیتواند کاری کند و ما نمیخواهیم کاری بکنیم!
سالهاست دانشمندان از گرمایش زمین میگویند که اولین نشانههای آن در آبشدن یخچالهای چند صد هزار ساله خود را نشان داد. به تلخی، انسان توانسته در کمتر از دویست سال گذشته محیطزیست خودش را به نفع تولید و جمعیت و رفاه بیشتر منهدم کند!
گرمای همیشگی خورشید هر سال کمتر و کمتر از جو زمین خارج میشود چرا که آلودگیهای ناشی از استفاده از سوختهای فسیلی، مانع خروج است.
میلیونها سال قبل زمین بدون انسان بود و آن طور که پیداست در آینده نه چندان دور به نسبت تاریخ وجود انسان ظاهرا “خردمند”، بدون او به حیات خود ادامه خواهد داد و خود را بازسازی خواهد کرد.
بشر به طرز غمانگیزی بیخیال این مرگ تدریجی است؛ آتشسوزی جنگلها و نابود کردن عمدی پوشش جنگلی، تبخیر خارقالعاده آبهای سطحی و مخازن سدها و تابش اشعههای مضر آیا کسی جز خود انسان را متضرر میکند؟ بشری که دوست ندارد به آسیبهای جدی و اثر گوشتخواری افراطی و صنعت مد روی گرمایش زمین حتی فکر کند و از تولید و مصرف سیلآسای مصنوعات پلاستیکی دست بکشد.
کرونا ناگهان آمد و کلی جان با خود برد اما در کمتر از سه سال به هر حال مهار شد؛ همه وحشتاش را با تمام وجود حس کردیم ولی چرا متوجه معنای گرمایش نیستیم؟ چرا نمیترسیم؟!
روند گرمایش زمین و سونامی تولید کربن آرامآرام آمده و اساس زندگی نوع بشر را تهدید میکند و به یقین به راحتی مهار نخواهد شد چرا که انسان معتقد است حفظ محیط زیست و حیات خودش گران است و در بدترین حالت، شاید چند ده نفر میلیاردر بالاخره بتوانند زندگی را در مریخ ادامه دهند و نسل بشر به کلی منقرض نشود!
➕ این متن و عکسهای بیشتر در اینستاگرام
۱۴۰۳ مرداد ۶, شنبه
چرا متوجه معنای گرمایش نیستیم؟ چرا نمیترسیم؟!
۱۴۰۳ مرداد ۲, سهشنبه
آقای عبدالله حسینخانی که اولین معلم زبانام بود ...
این کتاب اولین جایزهی مدرسهای من است.
هنوز دارماش.
آقای عبدالله حسینخانی که اولین معلم زبانام بود، به من هدیه داد؛ به خاطر نمرات خوب، دیماه سال ۶۵، بعد از امتحانات ثلث اول کلاس اول راهنمایی، حدود سیوهشت سال قبل. آن سالها آموزش زبان از کلاس اول راهنمایی (معادل ششم این روزها) شروع میشد.
آقای حسینخانی را دوست داشتم اما مطلقا از پایان همان سال تحصیلی هیچ خبری ازشان ندارم. آن قدر دوستاش داشتم که یک باری که تصادفا (همان موقع که یازده سالم بود و شاگردشان بودم) توی جاده، حین رانندگی با پیکان کرمرنگ، دیدمشان، شماره پلاکاش را حفظ کردم و توی خانه روی کاغذی نوشتم. هنوز آن کاغذ را دارم! آن روزها امکان عکس و عکاسی برای ثبت یاد و یادگاری، چنین نبود که اکنون هست.
🌱
آقای حسینخانی همزمان، معلم مدرسه دخترانه هم بود. یک باری زباناش نچرخید، حین حضور و غیاب، فرزاد را فرزانه صدا کرد. کلاس از خنده منفجر شد. دلیل لغزش زباناش را توضیح داد ولی تقی حسابی فرزاد را سر این مسئله مسخره میکرد و دست میانداخت. من خیلی ناراحت میشدم! به من ربط داشت؟ لابد داشت. چند روزی که گذشت، تقی کمکی درسی از من خواست. شرط گذاشتم که فرزاد را مسخره نکند تا کمکاش کنم. قبول کرد و شرف نشان داد و دیگر فرزاد را مسخره نکرد. کمکاش کرده بودم.
🌱
شش-هفت سال پیش سراغ تقی را بعد از سالها از برادرش گرفتم. گفت چند سال پیش توی تصادف از دست رفت.
فرزاد سالهاست آن گوشه دیگر دنیاست.
🌱
خورشید سرساعت طلوع و سرساعت غروب میکند.
۱۴۰۳ مرداد ۱, دوشنبه
دوست صمیمی
.
هشت – نه سال قبل؛
بازجو پرسیده بود: اسم دوست صمیمی؟، گفته بودم: ندارم (و نداشتم. به معنای یک روح در دو بدن، به معنای سنگ صبور، به معنای صداقت در حد اعلا). از بازجو اصرار و از من انکار ... بالاخره اسمی گفته بودم؛ نزدیکترین به آن تصور دیرین از "صمیمی" ... روی کاغذ آن اسم را ثبت کرده بودند.
تصویر: آخرین پیامکها، همین پریروز، با همان دوستی که اسمش در برگه بازجویی آمد.
خدا پشت و پناهاش.
به همان سادگی
که کلاغ سالخورده
با نخستین سوت قطار
سقف واگن متروک را
ترک میگوید
دل،
دیگر
در جای خود نیست
به همین سادگی!
(حسین منزوی)
۱۴۰۳ تیر ۳۰, شنبه
در اندوه دوری آسمان ابری
رمان پلیسی خیلی دوست دارم؛ آثار “آرتور کانن دویل” (خالق شرلوک هولمز) و آگاتا کریستی (خالق پوآرو) را بهخصوص؛ سریالهایی که از روی این آثار ساخته شده را هم.
جدای از جذابیت ذاتی داستان معمایی و قدرت استنتاج منجر به حل معماها، آنچه سریال شرلوک هولمز (با بازی “جرمی برت” فقید عزیز) و پوآرو با بازی “دیوید سوشی” را بیشتر دلپذیر میکند، لوکیشنهای جذاب و دیدنی در تصویرسازی انگلستان اواخر قرن نوزده و اوایل قرن بیست است؛ آن جادههای پر از درخت، قصرهای قرون وسطایی، معابر پر از گل و سبزه، شخصیتهایی با لباس خوشدوخت و خوشفرم و مرتب و رفتار و فیگورهای خاص جرمی برت و دیوید سوشی.
همیشه خیال کردهام بخشی از جان من در اندوه دوری آسمان ابری و زمین سبز و رنگین، جادههای پر از درخت، قدرت استنتاج برای حل معماها و مردانی که ارزش کلمات را میفهمند، روزگار سپری میکند!
عجیب است که دلم برای “جرمی برت” تنگ میشود و رنجهای زندگی شخصیاش روانم را خراش میدهد؛ آن مرد هنرمند، با آن صدای دوستداشتنی، مغرور، بیتاب و باهوش... در من از او نوری هم نبود.
🔗 Instagram
امیدوارترین درختان شهر؟!
کسی چه میداند این درختها، چطور در مرز خط کُندرو و زیرگذر تقاطع غیرهمسطح سرباز گمنام جا گرفته و قد کشیدهاند؛ این همه امید را از کجا آوردهاند اصلا؟!
تکدرختها و درختهایی که در جوار سنگ و آهنهای سفت و سخت قد میکشند و سایه میبخشند، طور دیگری دوستداشتنیاند.
🌱
مهمان جواد بودم در دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران (کرج)، محوطه وسیع و بینظیرش را نشانم میداد، سیسال قبل. درختی را نشانم داد و گفت تنها درخت سکویا در ایران است (سکویای آمریکا را باید بشناسید. بعدتر دانستم در محوطه کاخ نیاوران هم سکویا هست)؛ رنجور بود و خمیده، میگفت با آبوهوای ایران نساخته، از پوست تنهاش زیر پای درخت ریخته بود، یکی را یادگاری برداشتم، تا سالها کنار سنگی بود که از تونل انحرافی سد تهم برداشته بودم (باز به یادگار) و هر دو را گذاشته بودم توی قندان پلاستیکی که مادر خریده بود، و برای من خیلی عزیز بود.
۱۴۰۳ تیر ۲۷, چهارشنبه
جناب قزلباش؛ یوسف قزلباش
جناب قزلباش؛ یوسف قزلباش، در حلقه شاگردان.
زمستان سال ۷۱، سال آخر دبیرستان، کلاس چهارم ریاضی د دبیرستان امیرکبیر.
جناب قزلباش دبیر زبان انگلیسیمان در سال دوم و چهارم؛ باسواد، مهربان، یکتا، آراسته و گوهر فرهنگیان پیشکسوت؛ با کلاسهایی شاد و پر از خنده.
گرفتن این عکس بیش از حد معمول طول کشید، من پشت سر جناب قزلباش ایستاده بودم، انگار دوربین اشکال پیدا کرده بود، معلم مهربان و صبور ما آن قدر بیحرکت ایستاد، تا این قاب برای همیشه ثبت شود، و ثبت شد؛ بهزاد، مجتبی، آرش، شهریار، محمد، موسی، کریم...
بر خلاف چهره خندان، جناب قزلباش خارج از کلاس و مدرسه، قیافهای جدی داشت؛ غریبه نمیدانست این مرد چه دل نازکی دارد، چه شکوه مستوریست او.
کمتر از ۳ سال بعد، اواخر مهر ۷۴، زندگی را بدرود گفت؛ جهان دانای مهربان دُردکشی از کف داد.
۱۴۰۳ تیر ۲۵, دوشنبه
حرام اندر حرام!
.
سالهاست مناسک عزاداری محرم برای کسانی تبدیل شده به فرصتی برای مدیون مردم شدن! تباه کردن حقالناس با راهبندان و صداهای بلند در جوار خانه مردم؛ انگار که حتی به این مزاحمتها انتظار بهشت هم دارند!
از جمله آیتالله العظمی سیستانی و مجتهدانی بسیار فتوا دارند که «نماز خواندن [که واجب شرعیست] در جاده و خیابان و کوچه اگر برای کسانی که عبور میکنند زحمت نباشد[مکروه است] و چنانچه زحمت باشد، مزاحمت حرام است.»
وقتی درباره نماز چنین حکمی هست، تکلیف عزاداریهای مستحبی که باید روشن باشد!
هر ساله بسیاری- که خدا عالم به نیاتشان است- بیاعتنا به حرمت ضایع کردن حقالناس، به اسم بزرگداشت شعائر مذهبی حقالناس را که تسویه آن از دشوارترین کارهاست، به راحتی لگدمال میکنند.
خط سیر این بیاعتناییهایی عفونی را در رسوم جاهلی عروسیهایی که برای همسایگان و عابران مزاحمت ایجاد میکنند هم میشود یافت!
چرا سازمان آموزش و تبلیغ و فرهنگ این مملکت، دولتی و غیر دولتی، تلاشی برای استحکام حرمت حقالناس نمیکنند؟!
مهم نیست یا خود از تباهی حق مردم سود میبرند؟!
نمیدانند این حقکشیها اثرات بسیار مخربی علیه حیات انسانی یک جامعه دارد؟
۱۴۰۳ تیر ۲۴, یکشنبه
۱۴۰۳ تیر ۲۳, شنبه
گِل خشک شده
این گِل خشک شده، ۳۸ سال عمر دارد؛ اسمام را وقتی هنوز خیس بود، حک کرده بودم رویاش؛ بازی مورد علاقهام بود؛ شوق جاودانگی و یاد؟!
این و چندتای دیگر را هنوز دارم.
بخشی از من در قالبش خشک شده برای سالها؛ تا کی بشکند و بریزد و به خاک برگردد.
در همه این سالها، در کنار همه یادگاریها، از پی خود کشاندهاماش.
۱۴۰۳ تیر ۱۸, دوشنبه
نام زخم: کوی دانشگاه تهران / زمان جراحت: ربع قرن قبل
🔹 اول) ربع قرن قبل، روزی مثل امروز، ۱۸ تیر سال ۷۸، روز جمعهای بود. یک روز قبلترش روزنامه سلام توقیف شده بود چون اعلام کرده بود قانون اعمال محدودیت بیشتر علیه مطبوعات، پیشنهاد سعید امامی بوده (او مقام ارشد امنیتی بود که در پرونده قتلهای زنجیرهای متهم شد ولی پیش از دادگاه در زندان از دنیا رفت). دانشجویان در کوی دانشگاه تهران عصر پنجشنبه اعتراض را شروع کرده بودند، این اعتراض با هجوم ماموران نیروی انتظامی و لباسشخصیها به شدت سرکوب و به کوی دانشگاه هم خسارتهای زیادی وارد شد. این ماجرا به چند روز ناآرامی و اعتراض در تهران و تبریز (و چند شهر دیگر) منجر شد. خشم بسیاری دامنگیر امیدواران اصلاحات شده بود. یک سال بعد، دادگاه فرمانده وقت نیروی انتظامی تهران (سردار فرهاد نظری) و همه متهممان را از اتهامات وارد شده تبرئه کرد؛ غیر از دو نفر: فرهاد ارجمندی و اروجعلی ببرزاده؛ اروجعلی (که چند سال برخی مدعی شدند سرهنگ نیروی انتظامی شده) آن موقع سرباز وظیفه بود که به خاطر دزدیدن یک ریشتراش دانشجویی، مجرم شناخته شد!
🔹 دوم) آن روزها من در هفتهنامه پیام زنجان بودم و مینوشتم؛ همزمان در دفتر حزب کارگزاران سازندگی در زنجان فعالیت میکردم. آقای مهدی اسکندری (سردبیر وقت پیام زنجان و دبیر حزب در استان) پیشنهاد کرد در اعتراض به این سرکوب، همایشی برگزار کنیم؛ روزگار همدلی و شوق بسیار بود، همه جبهه اصلاحات زنجان بسیج شدند (از احد رضایی و رئوف طاهری تا رحمتالله بیگدلی و برویچههای پرشور دانشگاه زنجان و بسیاری دیگر)، مجوز گرفته شد، احمد زیدآبادی دعوت به سخنرانی را پذیرفت (بعدها گفت اولین سخنرانیاش بوده برای جمعیتی بیش از چهل نفر)، سالن ورزشی دانشگاه آزاد (اعتمادیه) محل برگزاری مراسم بود، قرار شد احمد مدادی (عضو انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه زنجان، اکنون مقیم آمریکا) مجری مراسم باشد، اطلاعیه مراسم طراحی شد (با شعار «هر شب ستارهای به زمین میکشند و باز، این آسمان غرق ستاره است» که بعدتر داستان شد!)؛ مراسم با شکوه و آرامش تمام و حضور پیشبینی نشده بسیاری از مردم برگزار شد، بعد از پایان مراسم برخی حاضران خودجوش راهپیمایی کردند، شعار دادند و به سمت پایین خیابان معلم راهپیمایی کردند. ماموران مسلح انتهای خیابان را بسته بودند. جریان مقابل چند روز بعد مراسمی در مسجد سید برگزار کرد، سخنرانشان غلامحسین الهام بود (بعدها از حلقه احمدینژاد)، مجری برنامهشان سعید ارجمندفر (اکنون مقام مسئول در جامعهالمصطفی قم). فرمت اطلاعیهشان عین اطلاعیه ما بود!
🔹 سوم) در پی وقایع کوی دانشگاه تهران، سفر از قبل پیشبینی شده محمد خاتمی به زنجان، به تاخیر افتاد.
🔹 چهارم) بسیاری معتقدند واقعه کوی دانشگاه تهران، پایان دوره اقتدار دو ساله خاتمی در مقام ریاستجمهوری بود. فشارها روی خشن و بیرحم خود را با قربانی کردن حرمت دانشجو و دانشگاه، نشان داده بود.
🔹 پنجم) ربع قرن گذشته و سعید زینالی (دانشجوی مفقودی) هنوز پیدا نشده است.
علاج بیعلاج
این یادداشت را پیش از برگزاری انتخابات نوشتم و برای دوستانی معدود و محدود فرستادم.
حالا که انتخابات تمام شده و شائبه تخریب انتخابات برطرف، آن را اینجا منتشر میکنم.
*
اول) دولتی که رئیس آن خوشایند و مورد حمایت نهادهای دور از دسترس رأی مردم نباشد (عمدتا به دلایل سیاسی، به اتهام انقلابی یا در خط فلان نبودن)، دولتی موفق از کار در نخواهد آمد حتی اگر واقعا موفق بوده باشد؛ به این معنا که تریبونهای بیشمار و رسانههای مسلط آن جریان ِ دور از دسترس رأی مردم، او را ناموفق جلوه خواهند داد. نمونه بارز، دولت محمد خاتمی است که با وجود ثبات و رشد بالای اقتصادی، با مقابله، معارضه و تبلیغات مسموم بخشهای مهمی از حاکمیت روبهرو بود. اگر مصیبت کرونا و دونالد ترامپ نبود، چه بسا دولت روحانی نیز نمونه بارز دیگری از این زمره میبود؛ موفق در عرصه اقتصادی ولی ناموفقنما! متقابلا؛ چنانچه رئیس دولتی خوشایند بوده باشد (نه لزوما: برای همیشه)، حتما موفق بوده حتی اگر واقعا نبوده! مثل دولتهای محمود احمدینژاد و ابراهیم رئیسی.
دوم) حدود یک سال قبل از انتخابات ریاستجمهوری ۱۴۰۰، آیتالله خامنهای گفت: «دولت جوان و حزباللهی علاج مشکلات کشور است.» یک سال بعد در انتخاباتی عجیب، در حالی که آرای باطله حائز رتبه دوم شده بود، ابراهیم رئیسی برنده شد؛ یک رئیسجمهوری "انقلابی و خستگیناپذیر" و مورد حمایت تام و تمام نهادهای دور از دسترس رأی مردم، اما او پیش از سومین سالگرد ریاستجمهوریاش در حادثهای درگذشت در حالیکه به رغم تمامی تلاشها مشکلاتی که اکثریت مردم آنها را مشکل میدانند (تورم و تحریم و فساد) علاج نشدند و حالا انتخابات برای انتخاب رئیس دولت چهاردهم در حال برگزاری است با این خبر داغ که "مسعود پزشکیان" ِاصلاحطلب که سال گذشته ابتدا برای نمایندگی مجلس هم رد صلاحیت شده بود، حالا برای ریاستجمهوری تایید صلاحیت شده است.
سوم) آیا علاج مشکلات هنوز هم سرکار بودن و سرکار آمدن دولت جوان انقلابی است؟ نظام که لاجرم خواستار علاج مشکلات است، همه دولتها هم که انقلابی و جوان نیستند؛ حالا آیا میتوان نتیجه گرفت که دولت "ناانقلابی" مسعود پزشکیان علاج نخواهد بود ولی میتواند سر خوبی برای شکستن کاسه و کوزه علاج نشدن مشکلات داشته باشد؟! به گمان کسانی، گره مشکلات باز نخواهد شد چون وجود برخی از مهمترین گرهها به تصمیمهایی برمیگردد که دولتها نقشی در اتخاذ آنها ندارند؛ از آن جمله مهمترینشان: فعالیتهای مناقشهبرانگیز هستهای و معارضه با منافع قدرتهای اقتصادی تحت عنوان "خط مقاومت" و "تقویت نیروهای نیابتی". حالا طبیعی نیست کسانی ظنین باشند که نکند قرار است گناه علاج نشدن مشکلات (تورم و تحریم و فساد) به گردن دولت ناانقلابی پزشکیان گذاشته شود؟ پس آیا بهتر نیست اصلاحطلبان هر چه زودتر پای خود را از این بازی بیرون بکشند؟ حتی اگر فرض کنیم پزشکیان برنده نشود، نفس حضور او که به انتخابات جلوهای رقابتیتر از انتخابات سه سال قبل داده، موجب افزایش مشارکت میشود؛ افزایش مشارکتی که صاحب آن خوب بلد است در پس سه انتخابات سراسری اخیر با مشارکت کمتر از ۵۰ درصد، از آن چگونه در مجامع ملّی و فراملّی به نفع ادامه وضع موجود بهره ببرد! این یک بازی دو سر بُرد نیست؟!
چهارم) در یادداشتهای اخیراً منتشر شده مرحوم هاشمی رفسنجانی (مربوط به سال ۸۰؛ همان سالی که محمد خاتمی با رأیی بیشتر از دوم خرداد ۷۶ برای بار دوم برگزیده شد)، آمده که حسن روحانی به هاشمی خبر میدهد که «خاتمی را "ناراحت" دیده، رئیسجمهور از نامزد شدن در دور دوم ریاست جمهوری پشیمان است و میترسد نتواند دوره را به سر رساند؛ چون با توجه به نزاعها و اختلاف نظر با رهبری، کار مهمی نمیتواند انجام دهد» (ص ۵۲۳). حسین مرعشی هم از قصد خاتمی برای استعفا به دلیل اختلاف با رهبری خبر میدهد؛ «آقای خاتمی ناراحت است و میگوید به کلی مأیوس است که بتواند کاری از پیش ببرد و از عدم هماهنگی با رهبری ناراحت است و میگوید سه روز قبل از روزهای ملاقات ناراحت است؛ به خاطر انتقاداتی که از ایشان میشود و دو روز بعد از ملاقات هم تحت تأثیر اظهاراتشان ناراحت است و گفت منتظر فرصت مناسبی است که کنار برود» (ص ۵۵۸). خاتمی معصیتکار است که بازی را ادامه داد و مردم را هم در جریان نگذاشت. این البته به هر صورت مربوط به گذشته است اما درس مهمی که فراموش میکنیم این است که رئیسجمهور در مردمسالاری دینی به شوخی میماند؛ جواز این شوخی را هم قانون اساسی صادر کرده است. این یعنی امیدواری به اثربخشی او هم یک شوخی است مگر اینکه دلخوش باشیم مثلا به بودن ظریف و زنگنه و نبودن عبداللهیان و عبدالملکی؛ دلخوش به نقش ایوان؛ علاج بیعلاج!
+
این یادداشت مرتبط را بخوانید.
۱۴۰۳ تیر ۱۶, شنبه
پذیرفتهاید دستانتان خالی است
کسانی رأی دادند و کسانی نه، از هر قوم کسانی کسان دیگر را به راه خود خواندند و کسانی، سرشان فقط به کار خودشان بود؛ این قاعده فعالیت سیاسی در یک جامعه زنده است در همه جای دنیا، اما سوگمندانه در این ۳ هفته چه بسیار بودند کسانی که از موضع «من بیشتر میفهمم» هر که مثل خودشان نبود را تحقیر کردند و میکنند؛ استدلال را رها و زورشان را در باتوم و ساچمههای کلمات عفونت (تحقیر و دروغ) برای سرکوب دیگرانِ دیگراندیش ریختند؛ شدند هیولاهایی به قدر وسع؛ در مبارزه با هیولا!
کاش این بلا نبود؛ بلایی که کینهتوزی است، تفاخر جاهلی «من بیشتر میفهمم» زیستگاه هیولاهاست!
🌱
شما باشعور، شما فهمیده، شما عمیق، شما غنی و دوراندیش... اما شما دیکتاتورهای بیتاج و تخت و سپاه!
کاش تامل کنید و از این راه برگردید.
استدلال کنید و دشنام ندهید.
وقتی دشنام میدهید و تحقیر میکنید، پذیرفتهاید دستانتان خالی است؛ پذیرفتهاید پرچمتان، خودتان نیست!
🌱
۱۴۰۳ تیر ۱۴, پنجشنبه
به مثابه تحریمی سابق!
بسیاری از دلایل تحریمیها را درک میکنم و بسیاری را میپذیرم؛ خودم تا یک هفته پیش تحریمی بودم (هر چند متزلزل!) و البته نهایتاً رأی ندادم.
پیش خودم گفته بودم ناکامی دولت به اصطلاح "غیر حزباللهی" بعدی (تنها کاندیدای این جریان: پزشکیان) نوک پیکان هجمه هسته سخت و همیشه طلبکار قدرت را به سمت قلب بصیرت اکثریت خواهد گرفت. اگر مشکلات فوری و محوری کشور، فقر و فساد و تبعیض (و تحریم به عنوان یکی از دلایل اصلی آنها) باشد، هیچ رئیسجمهوری (دستکم در کوتاه و میانمدت) توان حل آنها را ندارد چرا که تحریمها ناشی از سیاست خارجی و هستهای کشور است که هیچ قوه مجریهای نقشی در تعیین مقدرات آن ندارد و نهایتا این ظواهر و زبان دیپلماتیک دیپلمات ایرانی است که ممکن است تند و خشن، یا نرم و آرام باشد (که البته به جای خود مهم است) ولی اساس همان است که هست؛ احساس تکلیف الهی برای نابودی فلان، دفاع از خط فلان، رسیدن به فلان انرژی با چنان اقتضائات و شوق هدایت منطقه و جهان به بهشت و از این قبیل (که اینجا بحثی بر سر حق و ناحقیشان نیست) و همه اینها در تعارض با منافع قدرتهای اول اقتصادی جهان که از حدود ده سال قبل واکنش خود را با اعمال وسیعترین و گریزناپذیرترین تحریمها بروز دادهاند؛ دولتها از پی هم دچار کسری بودجه شدهاند، «یک قطره نفت ما در مقصد به نام ایران تخلیه نمیشود و یک سنت از وجه آن نیز به حسابهای رسمی کشور واریز نمیشود» (به نوشته اخیر جهانگیری) و در انتهای خط، آن چه در دسترس مردم قرار گرفته، تورم مکرر چهل درصد و بالاتر است و روند بدون توقف فقیر شدن بسیاری از مردم، از دست دادن فرصتها و البته فسادی که گاه به اسم دور زدن تحریمها، بیشتر جیب مردم را خالی میکند!
علاوه بر این، هیچ انتخاباتی با هر نتیجهای منجر به تغییری به نفع خواستههای سیاسی و اجتماعی اکثریت مردم در سیاستگذاری و سوگیریهای صداوسیما، سازمان تبلیغات، ائمه جمعه، همچنین رویکرد اقتصادی ستاد اجرایی و بنیاد مستضعفان، بنیادهای اقتصادی نهادهای نظامی و آستانهای قدس (همگی به مثابه اجزای غول رسانهای و مالی خارج از دولت) نخواهد شد اگر منجر به بازسازی این سازمانها – از قضا – علیه خواست اکثریت نشود! (این محتوای قانون اساسی و نوع تفسیر از این قانون است که همه اینها را از اتهام "غیرقانونی" بودن رهانیده است).
با لحاظ همه این موارد، و بیشتر، اما به سه دلیل، روز جمعه به مسعود پزشکیان رای خواهم داد:
🔹 اول) پیام نارضایتی عمومی با عدم مشارکت شصت درصدی، هشتم تیرماه صادر شد. عباس عبدی خوب نوشته بود: «هر رأی در انتخابات رأی به جمهوری اسلامی است؛ تمام … / فرض که چنین است پس چرا آن روزی که زیر ۳۵ درصد رای بود اعلام پایان نکردند؟ هر رای بیانگر اراده رأیدهنده است و رنگی که از خود به ساختار میزند. اعتبار آن تا زمانی است که این رنگ باقیست. زایل شدن رنگ معادل زایلشدن رای است.» مضافا این منطق پذیرفتی مینماید که «اگر رای ندادن مخالفت با نظام نیست پس رای دادن هم موافقت با نظام نیست» (اینجا). حالا نوبت بازی با کارت دوم است!
🔹 دوم) بالارفتن احتمال بروز مسئله جانشینی طی سالهای آینده، اهمیت حضور کسی چون پزشکیان را بر صدر قوه مجریه گوشزد میکند. من در اینجا از تعبیر دکتر محسن رنانی (در توصیه به شرکت در انتخابات دور دوم) استفاده میکنم؛ ما با رئیسجمهوری کردن مسعود پزشکیان، پای خودمان را لای در میگذاریم! باید پذیرفت که منتقدان/مخالفان به شدت تضعیف و سرکوب شدهاند و حالا باید از فرصتی که بعد از هفت سال دوباره پیش آمده و رای دادن را معنادار کرده، بهره ببرند؛ فرصت ِ باز شدن (یا باز ماندن) لای در برای احیای نقشی نامنتظر! اگر ماجراهای ۳۵ سال پیش را مرور کنید به روشنی خواهید دید در کمتر از سه ماه مانده به درگذشت آیتالله خمینی، چطور ورق تاریخ برگشت و معادلات با فوریت تمام تغییر داده شد.
🔹 سوم) واقعیت تلخ این است که در این چند روزه اخیر، در حق طالبان افغانستان بسیار جفا شد! سلفیها و طالبان شیعی ایران، که جلیلی (با احترام به او و حامیانش) روشنترین و برساختهترین نماد آن است، با وجود حضور طولانی در مناصب بالای قدرت، هنوز قابلیتهای اصلی خود را بروز نداده؛ روزگار “بیتقیه” بودنشان هنوز فرا نرسیده (سلاحی که طالبان افغانستان چندان از آن استفاده نکرده است!)؛ با این همه خسارتی که زدهاند، به صراحت ِ خودشان، هنوز در “سایه”اند و بسیار بعید است این در سایه بودن، فقط برای "قوه مجریه" باشد! این جریان به دلیل مبانی فکریاش، به مراتب از آن چه دیده و تصور کردهاید، متصلبتر و متوهمتر است (نمونه مهم) و از جمله در این هفته اخیر، همه توان مشروع و نامشروع خود را به کار گرفت.
همه موانع جدی سر راه دولت پزشکیان را میدانیم ولی پایمان را لای در میگذاریم.
*
۱۴۰۳ تیر ۱۰, یکشنبه
«حرفت را به من بگو»
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشکِ آن شب لبخندِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی...
من دردِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای تو را دریافتهام
با لبانت برای همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستانِ من آشناست.
در خلوتِ روشن با تو گریستهام
برایِ خاطرِ زندگان،
و در گورستانِ تاریک با تو خواندهام
زیباترینِ سرودها را
زیرا که مردگانِ این سال
عاشقترینِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسانِ ابر که با توفان
بهسانِ علف که با صحرا
بهسانِ باران که با دریا
بهسانِ پرنده که با بهار
بهسانِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای تو را دریافتهام
زیرا که صدای من
با صدای تو آشناست.
احمد شاملو
کارت دوم!
📌 بعد از ۹۶ در هیچ انتخاباتی شرکت نکردم؛ به راحتی و مصمم اما این بار بعد از یقین اولیه (برای تحریم)، مدام دچار تردید بودم؛ روزی در تایید تحریم و روزی در نزدیک شدن به رای دادن (ردش در توییتها هست)!؛ نهایتا پنجشنبه عصر تصمیم قطعی گرفتم و رای ندادم. 🔗
📌 پیام تحریم انتخابات در دور اول صادر شد!
حالا و در دور دوم، رأی خواهم داد. 🔗
«پزشکیان»
رأی ندادن مشروعیتزداست به خصوص علیه نظامی که همیشه با "مشارکت بالای مردم در انتخابات" روی "گسل عمیق بین خود و مردم" سرپوش گذاشته (به مثابه مسکّن) ... اما همزمان، خیلی شبیه کاشتن دانه لوبیای سحرآمیز است؛ عمل کمزحمت (کنار زدن خاک و کاشتن لوبیا/در خانه ماندن و رای ندادن) برای رسیدن به نتیجهای بزرگ (برداشت محصول و رسیدن به: بالای ابرها /به: دموکراسی لیبرال)؛ در بهترین حالت: لازم و نه کافی! بحرانهایی سیاسی اخیر (اوکراین/اسرائیل/نزاع بیشتر سر برنامههای هستهای) که ابعاد جهانی گرفتهاند و معاملات سیاسی پیدرپی قدرتهای اروپایی با نظام نشان میدهد که این لوبیای سحرآمیز توجه آنها را از این پس حتی کمتر جلب خواهد کرد، مضافا پتانسیل اعتراضهای خیابانی هم به نحو قابل ملاحظهای خنثی شده. حالا (بعد از عدم مشارکت ۶۰ درصدی در دور اول که پیام آن (فارغ از توان پیامگیر در بهرهبرداری درست از آن) به روشنی ابراز شده) و کاشتن آن لوبیا(!))، کار باید با پس زدن نماینده رسمی هسته سخت قدرت در دور دوم کامل شود. سلب اعتماد بهنفس جریان اقتدارگرا در دور دوم، محصول ارزشمندی خواهد بود که مشارکت کم در دور اول، بذر آن را کاشته است؛ به مثابه ارزشافزوده قابل اعتنای آن لوبیای کاشته شده که البته قطعا ما را به بالای ابرها نخواهد برد.
رای در دور دوم (به پزشکیان) کارت دوم بازی است!
۱۴۰۳ تیر ۶, چهارشنبه
سرگشتگی سیاسی!
متمرکزم در توییتر؛ سه باری هم که کانال تلگرامیام را بعد از مرگ رئیسی و آن تهدید تلفنی به روز کردهام، توییتهام رو گذاشتهام در کانال.
یک یادداشت هم نوشتم که فقط برای افراد خاص فرستادم و بعد از انتخابات متن آن را منتشر میکنم ... و واقعیت این است تا این لحظه به هیچ یقینی نرسیدهام!
بعد این همه سال تحلیل سیاسی نوشتن و راحت به سوالها جواب دادن (درست و غلط!)، این همه خودم دچار سوال نبودم (سوالهای صادقانهی بیجواب)؛ دچار این همه سرگشتگی نبودم که اکنونم!
من چند سوال مهم دارم؛ و فقط میپرسم! کار دیگری از دستم برنمیاد فعلا!
۱۴۰۳ خرداد ۲۴, پنجشنبه
۱۴۰۳ خرداد ۶, یکشنبه
«رویارویی با شرارت، در حقیقت نوعی غمخواری با خدا و همکاری با اوست»
مبالغهای الهیاتی دربارۀ خدا، او را موجودی بر صدر یک زمان موهوم میبیند و ساعتسازی لاهوتی که همۀ کائنات با کوک او آغاز شده است. فیلسوفان عقلگرای ما تا جایی که میتوانستند به تعدیل این الهیات اغراقآلود کوشیدند. از قدَم عالم سخن گفتند. چگونه میتوان گفت عالم نبود و در زمانی به وجود آمد. چون زمان هم خود جزو ابواب جمعی همین عالم است. عالم قدیم است و ما در تحلیل عقلی است که سطحی متعال از هستی را واجبالوجود و واهبالصور، و سطوح بعدى را عالم امکانات مینامیم. متفکران و عارفان بزرگ ما خدا را فاعل بالتجلى و فاعل بالعشق (نه فاعل بالقصد) میدانستند، قرآن هر چند به زبان و فرهنگ ادیان سامی و سنتهای الهیاتی خدای شخصوار تنزل یافته است اما در آیاتی میبینیم جهان هست و خدا با آن کاری میکند؛ «سپس خدا به آسمان پرداخت در حالی که دخان بود (حالت بیشکلی داشت)» (فصلت، ۱۱). راز کردگاری حق همین مواجهه با جهانی آتشوش و نامنظم برای بسامان کردن آن است. ایمان به این سرچشمه خلاقیت و آگاهی شعور به ما الهام میدهد که با درد و رنج به نحو رضایتبخشتری مواجه بشویم و مرارتها را در حد امکان تقلیل بدهیم و شرایط زیست را تا میتوانیم بهبود ببخشیم. این همان خدای جان و خرد در حکمت ایرانی است.
خدا در این طرز تلقی مصدر فیض برای روبهرو شدن با انواع شرّهاست. در ماده این عالم، آشفتگی و نقص و محدودیت و تزاحم هست. شرّ، از چنین وضعیتی ناشی میشود و خدایی ِ خدا در مواجهه با این وضعیت و دعوت بشر به همکاری برای بهبود بخشیدن به این وضعیت در حد استطاعت است. خدا دعوتی است به روبهرو شدن با محدودیت و آنتروپی عالم. رویارویی با شرارت، در حقیقت نوعی غمخواری با خدا و همکاری با اوست. انسان از طبیعت لجنگون این عالم آشفته تا صورتهای کمال برتر آمده و مخاطب ندایی در اوج هستی خویش شده است. ندایی که او را جانشین خود بر زمین میخواند و از او آبادی این زمین را میخواهد برای بهتر زیستن در حد امکان و پرورش تن و ذهن و جان به قدر استطاعت. مبالغات بعدی که درباره خدا ساخته شدهاند خود، بخشی از کاستیها و نارساییهای عالم و آدم به شمار میآیند. ایمان، امید بستن به تکیهگاهی وجودی و معنوی در عالم و آدم برای مواجههی عقلانی و اخلاقی و اجتماعی و نهادی با انواع نابسامانیها و شرّها، برای تقلیل مرارتها و برای جستوجوی رهایی و بهروزی و رستگاری در حد استطاعت انسانی است.
از متن سخنرانی مقصود فراستخواه
منتشر شده در مجله بخارا، شماره ۱۶۱
۱۴۰۳ اردیبهشت ۳۱, دوشنبه
راه بسته
⚠️ عصر دیروز بعد از اعلام خبر "فرود سخت"، چند توییت نوشتم که در هیچکدام بابت حادثه پیشآمده اظهار خوشحالی نکرده بودم (چون نه تنها مثل بسیاری خوشحال نبودم، بلکه نگران بودم و غمگین بابت از دست رفتن جان انسانهایی به این سادگی)، از توجه به قدرت مهندسی حضرت قادر یکتا نوشته بودم و نگرانی از اقتضائات ناشناخته "مقطع حساس کنونی"، و نهایتا یک یادآوری از درگذشت یک شخصیت کشوری سابق در سالهای دور در سانحه هوایی. ساعتی مانده به "نیمه شب" تماس گرفتند و مودبانه دستور دادند که فلان توییتها را پاک کنم. نه مجال محاجه و بحث بود و نه جدلی، مفید میبود. همه را پاک و از دیشب فعالیتام را هم در توییتر متوقف کردم. اینجا (کانال تلگرامی) هم قصدی برای نوشتن در این باره و در هیچ باره دیگری ندارم؛ دستکم تا اطلاع بعدی. من با آن چشم و سینههایی که وسعتشان تحمل چنان توییتهای خلافآمد جریان غالب شعف و مزهپرانی توییتر را هم نداشت، مخالفم به این دلیل که این راهبستنها را مفید نمیدانم حتی برای سازمان دادن افکار عمومی وفق میل قدرت. منی که با اسم واقعی مینویسم با خوانندگانی محدود، در مقابل جمع جریان عظیمی که مستعارند و بسیار شاذ و بیپروا و کسانی که خوشامد جریان قدرت مسلط مینویسند، به حساب نیستم اصلاً، اما اگر "نیست" من و کلمات من، مایه آرامش ایشان است، آن را دریغ نمیکنم!
این شما و این جهان کلمات بسیاری که معلوم نیست از کجا آمدهاند و به کجا میروند.
در ایران وایر
در بی.بی.سی
۱۴۰۳ اردیبهشت ۳۰, یکشنبه
نامه ابراهیم به صادق؛ در اندوه فقدان فروغ
نامه را بارها خواندم، برخی جملات را بیشتر؛ نجواگونه؛ بر خلاف عادت تند و گاهی بیدقتخوانی، چه رنج و عشقی هست در این نامه (تازه از پرده برون آمده) ابراهیم گلستان به صادق چوبک.
گلستان ۵۷ سال بعد از فروغ و ۵۶ سال بعد از این نامه زنده ماند، اویی که در این نامه از ترس و وحشت "آگاه ماندن به رفتن او" نوشته.
تصور میکنم با بغضی بسیار سنگین و چشمهای اشکی نوشته باشد؛ این را از بغض و اشکی میگویم که "فقط" از خواندنش، من دارم ...
نامه عجیبی است؛ کمنظیر.
خوشا که "چوبک"ــی داشت.
خوشا که این نامه به ما رسیده است.
پنجشنبه سی نوامبر ۶۷ [۹ آذر۱۳۴۶، نزدیک به ۱۰ ماه پس از مرگ فروغ]
عزیزم چوبک
دلم گرفته است و میدانم در چه بنبستی هستم و به همین جهت هیچ امید و دل خوشی ندارم و حتی میدانم نعره کشیدن یا گریه کردن هم یک گریز نیست، یک مُسکّن نیست، و البته یک چاره هم نیست. الان در اکسفورد هستم. دیشب آمدم پهلوی اپریم و تا دو روز دیگر اینجا میمانم و بعد میروم به لندن. هنوز از تو خبری ندارم. امیدوارم بهتر از پیش باشی.
در لندن فقط میروم تئاتر یا سینما یا موزه دیگر همهاش در اتاقم میمانم. اما در اتاق در سکوت و در خیرگی میمانم، نه اینکه برای نوشتن یا فکری کردن. چه فکری؟ رقمهای زندگیم را زیر هم نوشتهام و جمع زدهام و حاصل جمع را هم میدانم و بارها و بارها این جمعزدن را تکرار کردهام و همیشه همان یک جواب هم آمده است، و بنابراین فکری ندارم بکنم درباره گذشته - که به هر حال فایدهای ندارد - و درباره آینده - که اصلاً برایم معنا ندارد. بنویسم؟ فیلم بسازم؟ این لکولک کردن است. زندگی در یک وصل است و من در این وصل بودهام و الان هم هستم اما این الان بودن من در وصل با همه اجرای زندگی تطبیق نمیکند. فروغ در خون من بود و حالا هم هست. فروغ در میان انگشتان من بود و حالا نیست. وقتی بود من جوری او را دوست میداشتم که حتی شادیهای روزانه او ]و[ خودم را میتوانستم فدای آزار ندیدن دیگران کنم. در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاه متری نور چشم او را میدیدم و همین رسیدن بود و اگر برای نوازش حسهای ساده دیگران حتی با او یک کلمه هم حرف نمیزدم مهم نبود. حتی اگر عصبانی میشد از این سکوت من، میدانستم که با همیم. حتی اگر عصبانیتر میشد و طغیان میکرد میدانستم زنده است و با همیم. اما حالا فقط در من زنده است و نه روبهروی من. نمیدانم اما شاید اگر این زیبایی، اول خراب شده بود و آلوده و بعد از میان میرفت تحمل از میان رفتنش را میداشتم اما حالا چیزی کامل و پاک و سرافراز و روبهروی من نیست هر چند در (ناخوانا) من است. من دیگر هیچ کاری وهیچ آرزویی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال دیگر را در این معلق بودن بگذرانم. ساختن متبلور کردن وجود ست. من چه چیز دارم که متبلورش کنم؟ بلور را که نمیشود دوباره بلور کرد. من اگر چیزی هستم تجسم این کشش و علاقهام. و همه حسهایی که رو آورم میشوند، با من غریبهاند. من هرگز برای مرگ، برای آبسورد و بیمعنی بودن زندگی، برای آوارگی، برای سر به موج باد سپردن و با آن رفتن تمایلی یا تفاهمی نداشتهام، و حالا دارم. مالکیت، سابقه، تله افتادن در این دو، بسته بودن، همه این چیزها در من به کل تمام شده است. خوش بودن و خندیدن که تکلیفش معلوم است. نمیدانم خلاصه هیچ چیز از چیزهای این دنیا نیست که مرا گیرا باشد. و آن دنیا هم که نیست. و من دیگر تحمل شمع و ستون بودن زیر بنای دیگران را هم ندارم. ندارم، چه کنم؟ نمیخواهم مصرفکننده باشم و نه میخواهم تولیدکننده باشم و نه میخواهم اینجا باشم و اگر اینجا هستم برای اینست که نمیخواهم آنجا باشم. و مردم و زمانه را در پرسپکتیو اجتماعی و تاریخی نگاه میکنم و نگاه کردهام و میشناسم و شناختهام، و همه اینها خالیهای مرا خالیتر میکنید. راه میروم و فروغ را کنار خود میبینم اما میدانم که نیست، صدایش را میشنوم اما حرفهایش یادگار حرفهایش هستند و نه حرفهایی تازه درباره مطالبی تازه.
از تماشای پشت ویترینها تا نوشیدن شراب و شنیدن نمایشها و دیدن فیلمها و خواندن کتابها و ملاقات آدمهای تازه، همه و همیشه به حسرت این میافتم که ای کاش او هم بود. تو معنی دیوانه شدن را نمیدانی. من دیوانه شدهام. و میتوانم خودم را به مقیاسها و رابطههای اجتماعی و توارثی سرگرم کنم و گول بزنم. من نمیتوانم و نمیخواهم خودم را گول بزنم. ببخش که این درد دلها را میکنم. در دنیا شاید دو آدم که اینهمه از هم متفاوت در عین حال این همه به هم نزدیک باشند که من و تو، شاید، گیر نیاید. اینست که در این حال، خواه واقعیت باشد خواه وهم، این درد دلها را میکنم. میدانی، دیدن و شنیدن و حس کردن، و فکر کردن که در این دیدنها و شنیدنها و حسکردنها با او هستم و برای او هم میبینم و میشنوم و حس میکنم بهطور کامل و قاطعی قانعم نمیکند زیرا در پشت دیوار شعورم این ظن را دارم که چنین کاری نشانهای از دیوانگی و غلط بودن است. فکر میکنم اگر خارج از توانائی و اعمال قدرت خودم دیوانه بودم یا دیوانه شده بود شاید درست بود اما این که بگذارم فریب و گول بر من غالب شود، یعنی خودم خودم را دیوانه کنم در خیالبافی چندان پیش بروم که دیگر واقعیت را گم کنم، خودش یک جور تقلب، یک جور جلق است و من از آن بیزارم. شاید مسئله بغرنج و پروبلم دشواری برای خودم نمیماند اگر دیوانه شده بودم اما حالا میدانم که دیوانه به آن حد نشدهام و از این "عاقلی" در این حد در رنجم.
چقدر بنویسیم؟ بس است. دلم تنگ است و هم چیز آسودهام نخواهد کرد و تو را به دردهای خودم مشغول کردن کار عبثی است. همه این سالها و قرنها و آدمهای رفته و ساختمانهای بهحا مانده و درختها و تابلوها و قدمت، بهجای اینکه بُعد روشنی به من بدهند تا درد رفتن او را بیشتر تحمل کنم، ترس و وحشت ماندن و آگاه ماندن به رفتن او در سالهای آینده را زیادتر میکنند. و این شالوده هر جور کوشش مرا از زیر میپاشاند. من فکر میکنم مدتها اینجاها بمانم. شاید هم یک ماه دیگر برگشتم. اما برگشتن به کجا. قبرش و اتاق خوابش در زهن من است و من برای برگشتن به جایی، هیچ جا ندارم جز قبر او اتاق خواب او. در عین حال نمیخواهم بودن و ماندن من، بودن و ماندن زشت و خرابی باشد زیرا من قالب او هستم و نمیخواهم او در قالب خرابی جا داشته باشد. و آنوقت نمیدانم این تابوت او را که تن و جسم من است، چگونه مزین و روشن نگاه دارم.
مرا بخش از این همه روضهخوانی. ارث پدرم است، شاید.
قدسی را سلام زیاد برسان.
قربانت.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۷, پنجشنبه
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۴, دوشنبه
صادق زیباکلام
۲۷ سال پیش در دانشگاه آزاد زنجان تدریس میکرد، در مورد کتاب "سنت و مدرنیته"شان در مهمانسرای اساتید باهم صحبت کردیم. اشتباه نکنم حمید(رضا نیتی) هم بود. گفت: چی میخونی؟ گفتم: عمران. گفت: درد و بلات بخوره تو سر (...)! منظورش البته مذمت بیاعتنایی دانشجوها بود به متنها و یادگرفتنیهای فراتر از کلاس درس و نه مطلق ِ دانشجوهای رشته خاصی که "علوم سیاسی" باشد و خود از شیمی به آن رسیده بود! اجازه داد مستمع آزاد در کلاسهای درسشان بنشینم؛ چقدر کلاسهای شاداب و زندهای داشت. پیشتر کتاب "مقدمهای بر انقلاب اسلامی" را ازشان خوانده بودم و خوشم آمده بود؛ حرف غیرتکراری داشت، خلاف روایتهای مسلط ِ رسمی. کتاب را علیرضا (جمالی) داده بود. در انتخابات سال ۷۸ مجلس (ششم) از زنجان کاندیدا شد که رد شد. برای تهیه خبر و مصاحبه، تلفنی زنگ زدم به خانهشان در تهران. خودش جواب داد ... سال ۹۱ که ارشد علوم ارتباطات در واحد علوم-تحقیقات تهران میخواندم، دوباره دیدمشان، آشنایی دادم، یک جلسه پیشدفاع دکترای یکی از دانشجوهایشان مرا با خودش برد، بعد هم اجازه داد توی کلاس دانشجوهای دوره دکترا بنشینم. کلاساش همچنان جذاب بود؛ مدام دانشجوها را در بحثها دخالت میداد. جلسه دوم هم، همه اسمها را ازبر بود! خیلی احترامم را داشت. دوهفته مانده به امتحانات پایان ترم، ستارهدار و اخراج شدم، دیگر از نزدیک ندیدمشان ... متوجه بودهام که گاهی دقیق حرف نمیزنند ولی خیلی ازشان یاد گرفتهام. کتاب "ما چگونه ما شدیم؟"شان حرف مهمی دارد که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. وقتی چپروی اصلاحطبان را در سال۷۸ تخطئه کرد، زاویه دید درست و دورنگری داشت و وقتی روی کتاباش اسم گذاشت: "عکسهای یادگاری با جامعه مدنی" معلوم بود فهمیده ماجرای اصلاحات در جمهوری اسلامی یعنی چه؛ ژستی و عکسی و تمام!
۷۶ ساله است و دیروز رفته زندان، جوانتر هم که بود (قبل از انقلاب) زندانی شده بود.
یک وطندوست شجاع؛ کسی که به صراحت علیه نظریه "تهاجم فرهنگی" موضع گرفت، علیه دشمنی عجیب و غریب با آمریکا، علیه ادعای "نابودی اسرائیل" و علیه هزینههای بسیار بابت انرژی هستهای.
خیلی به او توهین شده حتی در رسانه کثیف ِ ملی، در روزنامههای آزاد از هفت دولت هم.
زندانی شدناش غمانگیز است.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۳, یکشنبه
دِليا اِلِنا سن ماركو
در یکی از گوشههای "پلازا دل اونسه" از هم خداحافظی کردیم.
از پیادهرو آن طرف خیابان سر برگرداندم و پشت سرم را نگاه کردم؛ تو هم سر برگردانده بودی و به نشانه خداحافظی برایم دست تکان دادی.
رودی از وسایل نقلیه و مردم میان ما جاری بود. ساعت پنج بود؛ در بعد از ظهری که هیچ ویژگی خاصی نداشت. چطور ممکن بود بدانم که این رود، همان آخِرونِ تیره و غمانگیز است که امکان ندارد کسی بتواند دوباره از آن عبور کند.
آن وقت همدیگر را گم کردیم و تو یک سال بعد مُردی.
اکنون من آن خاطره را میجویم و به آن خیره میشوم و فکر میکنم که فریبی بیش نبوده و در پس آن خداحافظی معمولی جدایی ابدی نهفته بود.
دیشب بعد از شام از خانه بیرون نرفتم. برای آن که سعی کنم تا این چیزها را بفهمم، آخرین درسی را که افلاطون در دهان استادش گذاشته، دوباره خواندم. خواندم که وقتی جسم میمیرد، روح میتواند پرواز کند و بگریزد.
و اکنون مطمئن نیستم که آیا حقیقت در این تعبیر شوم اخیر نهفته است یا در آن خداحافظی معصومانه. زیرا اگر روح نمیمیرد، درست آن است که موقع خداحافظیهایمان هیچ تشویشی نداشته باشیم و اهمیتی به آن ندهیم.
خداحافظی کردن، نفی جدایی است. مثل این است که بگوییم: «امروز با رفتن به راه خودمان نقش بازی میکنیم اما فردا همدیگر را خواهیم دید.» انسانها خداحافظی را ابداع کردند زیرا به نوعی خودشان را فناناپذیر میدانستند حتی وقتی خودشان را وجودی عارضی و زودگذر میدیدند.
دِلیا! ما روزی این گفتوگوی نامطمئن را از سر میگیریم - بر ساحل کدامین رود؟ - و از خودمان می پرسیم که آیا ما یک روز در شهری بودهایم که در دشتها محو شد، بورخس و دلیا.
بورخس / کتاب "در ستایش تاریکی"، صص ۵۲-۵۱
*
خیلی کم اتفاق میافتد متنی را بلافاصله دوباره بخوانم، مخصوصا اگر متوجه معنای آن شده باشم، این نوشته را اما سه بار از پی هم خواندم و چقدر غمگین شدم؛ بابت خداحافظیهایی که به سلام نمیرسند، رنج فقدان و همه "گم کردن"ها ...
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۲, شنبه
چه زیاد مرا کُشتهای
درست ۱۹ سال پیش، روز پنجشنبهای بود، که برای اولین بار با آفتاب سرزمینهای جنوب از خواب بیدار شده بودم؛ شب قبلش از تهران رسیده بودم بندرعباس. قرار بود با مدیر شرکتی مصاحبه کنم برای استخدام؛ ۲۲ اردیبهشت سال ۸۴. عصر همان روز برگشتم تهران، و از آنجا به زنجان و یک هفته بعد دوباره برگشتم بندرعباس؛ قرار بود ۱۱۰ ماه بندر بمانم ...
در وبلاگم که آن روزها در "پرشین بلاگ" بود، ماجرای پشهای را نوشته بودم: «يک پرواز هوايی کوتاه يکونيم ساعته از تهران به ... همين شب پنجشنبه گذشته ... در فضای خالی بين دو جدار شيشهای پنجره هواپيما پشهای گير افتاده. نمیدانم به آن زندان بیمنفذ از کجا راه پيدا کرده ولی حتما خودش خوب میداند! عصر است و هنوز آن سوی پنجره روشنتر. تمام تقلای پشه صرف اين شده که به بيرون از آن زندان ـ به سمت روشنايی ـ راهی پيدا کند. دلم برايش میسوزد که کسی نمیتواند خلاصش کند! ... کاش لااقل میدانست اگر حتی راهی به آن سو پيدا کند به چشم بر هم زدنی نيست خواهد شد ... با آن جثه ضعيف در برابر همه باد و فشارهای بيرون ... به اين سو (فضای داخل هواپيما) هم راهی پيدا نمیکند. حالا بيرون تاريک تاريک شده و حواس پشهی بخت برگشته به نور داخل است. کمرمقتر شده اما ... فقط نگاه میکند. کاش کسی پيدا میشد و از طرف آن پشه به همه پشههای ديگر میگفت: به زندانی که در خروجی ندارد وارد نشويد!»
انگار یک قرن میگذرد از آن همّت، از آن هجرت و دل ِ دیوانه ...
دقیق و درست یک ماه بعدتر، یکشنبه روزی بود، در وبلاگم اینها را نوشتم:
«انار - يكشنبه، ۲۲ خرداد، ۱۳۸۴ / اين منم، محمد . . . خسته با کفشی پاره [واقعا کفشم پاره شده بود از فرط بدو-بدو و کار زیاد] اما نشسته بر آستانی با باران پاک شسته ... ديری بود از خود به خود شکايت میبردم که تا کی نشستن و تا کی راه رفتن از روی عادت و تا کی روزمرگی و ماندن در حصار زمان و مکان؟! اين منم، محمد ... مشتاقتر از هميشه به سکوت و لبريز از حس محسوس ناشکيب ... منم، محمد ... فرسنگها دور از پنجرهای که از قاب آن چشم به بيرون میدوختم. کنار آبی آسمان و دريايم من امروز. آمدم تا در آستانه ختم سی سال عمر راهی ديگر را قدم زنم شادمانه و عرقريزان ... گاه ما آدمها فراموش میکنيم که کم ظرفيت بودن رود و جوی، باران را از باريدن باز نمیدارد. باران میبارد و میبارد تا عادت آسودگی رود و جوی کم ظرفيت را بر هم زند و از زير سرشان بالش آسايش را بربايد. المصطفی هم به مردمان ارفالس گفته بود: «زندگی به راستی تاريکی است مگر آن که شوقی باشد» کاش لااقل رود و جويی مشتاق باشيم برای بارانهای تند ... شوق ... شوق ... شوق ... اين منم، محمد ... در پيچيدهتر در خود سختتر از هميشه اما ... ای خدا ! از ايستادن بازم دار / «رنج بزرگ ما، از هجوم حادثهها و تازيانهی گرفتاریهاست و اين گرفتاریها به دنيا پيچيده و با اين جام آميخته است. پس اگر طالب خوشی باشی و راحتی میخواهی، نه مزاج تو و نه مزاج دنيا و نه هجوم فاجعه و موج حادثه هيچکدام با اين خوشی و راحتی سازگار نيست. اما اگر خوبی را بخواهی و حرکت را و هجرت را، اين بلاها هديههای بزرگی خواهند بود که ضعفهای تو را به تو نشان میدهند و وابستگی تو را میشکنند. و هر بلا اين نعمت را داراست: نشان دادن ضعفها و رهانيدن از اسارت و وابستگی و همين است که عارف در برابر بلا "شاکر" است نه صابر.» - بخشی از نامه مرحوم صفايی به دخترش / ۲۵ خرداد ۸۳ بود. يک روز گرم. آخرين سفر مشترک با مادر به شهری ديگر. مقصد اما نه دريا و دشتی بود نه ضريحی و نه ديدار آشنايی. اين بار مقصد تخت بيمارستان بود برای مادر. قرار نبود مادر بيشتر از چهل و پنج روز ديگر مادری کند برايمان ... "حاج توران خانم" حالا ماه هاست که "محمد"اش را صدا نزده ... من مطمئنم اما که خدا مهربانترها را زودتر میآمرزد و مادر من در وقار و مهربانی يادگار بزرگی بر جای گذاشت و رفت ... مادر! يادت به خير! ياد گرمای پيشانیات به خير که لبهايم تا مغز استخوانم ميبردشان ... هر بار که درخت انار خانه پدری را میبينم به ياد اناری می افتم که برای آخرين بار با هم خورديم. درخت وفاداری را آب دادی مادر ... امسال باری نداشت اين درخت.» / «... من با باد می روم اما نه به اعماق خالی ... آن مهی که بامدادان با باد می رود و شبنم را در کشتزاران بر جا ميگذارد بالا خواهد رفت و ابر خواهد شد و به صورت باران فرو خواهد ريخت.» - پيامبر ـ جبران خليل جبران»
هیچکس نمیداند و نخواهد دانست در پس این کلمات، چه رنج عظیمی بود، چه دلتنگی بزرگی؛ نه برای آدمها، که برای خودم، در حق خودم، که حتی دلتنگی برای مادر هم از فرط تنهایی خودم بود.
... آه که چقدر خستهام.
روزمرگی! چه زیاد مرا کُشتهای.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۲۰, پنجشنبه
پراکندههای روز بیستم از ماه دوم در سال ۴۰۳
اول) با خودم قرار گذاشته بودم با خویشی که قرار بود برود خارجه، چند جلد از کتابهایم را بفرستم که از همانجا پست کند به آدرس چند دوست دور از دسترس. تجربه ناخوشایندی داشتم از پست کتاب به خارجه در سالها قبل. آن خویش، دیروز گفت که پزشک توصیه کرده بار بیشتر از 5 کیلو با خود حمل نکند، خودش هم اضافه کرد: «باربری نمیکنم»؛ هیچ جمله گوارایی نبود، کلمات بهتر بعدی هم تغییری در تصمیمام ایجاد نکرد؛ نمیفرستم. تمام.
دوم) اردیبهشت را و باران را و سعدی را دوست دارم، و آنانی را که این سه را دوست دارند.
۱۴۰۳ اردیبهشت ۱۸, سهشنبه
«... چه خاک تشنهتری است ...»
الف) آسمان ابری را، باران را، بوی باران را، بوی تنه درخت و خاک باران خورده را، صدای بوسههای باران بر شیشه پنجره را، صدای رعد و برق را، خانههای سقفشیروانی را، جوی لبریز از آب باران را و کلمه "باران" را خیلی دوست دارم.
ب) دیروز همه راه را زیر باران رفتم؛ بیکلاه و چتری، از ابرویم آب شره کرده بود عین ناودانی، سر تا پا خیس شده بودم. قدّم بلندتر شده بود انگار.
ج) «باران میبارید و من عجلهای نداشتم که زود بروم زیر سقفی، که مثلا خیس نشوم. فکر میکردم این باران با خودش چه فکر میکند؛ که این، که من، چه خاک تشنهتری است؛ بیحاصل ...»؛ در "از اقیانوسی دور" نوشته بودم این را. چیزی عوض نشده.