۱۴۰۲ فروردین ۱۵, سه‌شنبه

ماجرای حیرانی!

 

ماجرایی که می‌خوام براتون تعریف کنم، شاید باعث خنده‌تون بشه، شاید هم متعجب بشید، خودم که حیرانم!

 

من 16 شهریور گذشته (چند روزی قبل از قتل مهسا) به دفتر پیگیر‌ی‌های ویژه اداره کل اطلاعات زنجان احضار شدم. با همه هفت-هشت احضار قبلی (به ستاد خبری) فرق داشت. کپی نامه‌ دادستان زنجان (عباسی) رو نشونم دادند که ازشون خواسته بود من رو احضار (جلب؟) کنن، توضیح بخوان، توجیه کنن و تعهد بگیرن و نتیجه رو گزارش کنند. هشت‌ونیم صبح رفتم داخل و پنج عصر اومدم بیرون با یک فرجه یک‌ساعته برای نماز و ناهار و استراحتی. بازجویی کتبی و شفاهی بود تقریبا فقط متمرکز به توییت‌ها با سیاهه‌ کاملی از اتهامات! از برخی دفاع کردم و از برخی نه. سه نفر بازجویی کردند که یک نفرشان را نمی‌شناختم. هر سه مرا می‌دیدند و من نمی‌دیدم‌شان. آخر سر تعهد دادم علیه انقلاب/نظام/رهبری ننویسم، در انتقادها موازین شرعی/قانونی رو رعایت کنم و قبول داشته باشم در صورت تکرار، پرونده من قضایی خواهد شد ... چند روز بعد جنبش مهسا شروع شد ولی من وفق اون تعهد تقریبا خنثی بودم! دقیقا دو ماه بعد (16 آبان 1401)، در غیاب یک ساعته من از محل کار، سه یا چهار مامور به اسم "مامور آگاهی" می‌آیند شرکت و وقتی متوجه می‌شوند من نیستم، می‌گویند حرف‌هایی هست که در حضور "همه" باید گفته شود. از دفتر شرکت خارج می‌شوند. همکاران تلفنی به من خبر می‌دهند که از آگاهی آمده بودند و گفته‌اند همه باشند. من با توجه به تعهد دو ماه قبل و رعایت اون تعهد، اصلا تصورم این نبود که سوژه خود منم. پیش خودم فکر کردم لابد شکایتی از شرکت شده که ارباب رجوع زیادی دارد و قرار است سوال و جوابی در محل باشد. با بازجویی که شماره‌اش رو داده بود تماس گرفتم و متوجه شدم، مسئله ربطی به اطلاعات نداره و نتیجه گرفتم: سوژه من نیستم! لذا لازم نیست گوشی‌ام رو پاکیزه کنم! که البته چیزی هم نداشت طبق معمول. وقتی ماشین رو حوالی شرکت پارک می‌کردم، همزمان یک پیامک از سامانه ثتا رسید که «پرونده شما به شماره فلان به شعبه دو بازپرسی رفته. در صورت نیاز به حضور ابلاغ خواهد شد.» 

به در دفتر شرکت نرسیده بازداشت شدم. به رانندگی خودم با ماشین خودم، به همراه یک مامور که بعدا بازجوی من شد، رفتیم تا ساختمان اطلاعات فراجا.

 آنجا برگه‌ای دادند که روی آن اتهام من، افشای اسرار شخصی در فضای مجازی عنوان شده بود! خیلی تعجب کردم. بلافاصله موبایلم با پسوردهاش ضبط شد! اندکی بعد متوجه شدم مسئله به یک توییت در پنج ماه قبل برمی‌گردد؛ به توییتی درباره سوابق فرمانده جدید انتطامی استان زنجان! که چرا سوابقش رو نوشتی؟! از کجا آوردی؟! چرا کامنتها رو نبستی؟! داشتین شبکه‌سازی می‌کردین؟! ... 

اصلا باورم نمیشد اتهام یک همچی چیزی باشه. من اطلاعات سوابق فرمانده جدید رو از رسانه‌های داخلی برداشته بودم. این یک کار طبیعی رسانه‌ای است که وقتی کسی جایی پست میگیره، ببینند قبلا کجا و چهکاره بوده! دو ساعت تمام بازجویی شدم و موفق نشدم این مسئله رو تبیین کنم!


 دو ساعت بازجویی بدون اینکه عینکم پیشم باشه و بتونم ازش استفاده کنم، خیلی آزاردهنده بود. بعد عین زندانی‌ها پلاک روی سینه ازم عکس گرفتند، در حضور مامور لخت شدم (غیر از شورت که پام موند)، لباس زندان پوشیدم، و رفتم انفرادی موقت برای سه ساعت. رفتار کادر و پرسنل خوب بود غیر از بازجو و یک نفر که پشت سر هم توی پرونده من کاغذ اضافه می‌کرد (که لابد وظیفه داشتند متوجه مسئله نشوند و شناختی از کار رسانه نداشتند). توی صورتجلسه بازداشت آدرس منزل را اشتباه نوشته بودند، اما مسئله مهم این بود که در این صورتجلسه، مسئله را ربط  داده بودند به "اغتشاشات"! حواسم بود که قبل از امضای صورتجلسه بازداشت قید کنم توییت مربوط به خردادماه است و هیچ ربطی به اغتشاشات ندارد. از ناهار خودشان که مرغ-پلو بود دادند که بعدتر خیلی بابت‌اش گوارشم به هم ریخت و تا صبح روز بعد هیچ چیز دیگری نتونستم بخورم! ساعت پنج بردنم دادسرا و پیش بازپرس. گفت خلاصه بگو چرا این عکس (فرمانده فراجای زنجان) رو توییت کردی و سوابقش رو نوشتی؟ نوشتم که رجوع به سوابق یک منصوب، یک کار بسیار مرسوم رسانه‌ای است و اطلاعاتی هم که درج کرده‌‌ام، صرفا از خبرگزاری‌های داخلی گرفته‌ام. بازپرس فهمیده‌ای بود. "بلاقید" دستور آزادی داد. بیرون آمدم. بلافاصله حساب کاربری‌ام را در توییتر غیرفعال کردم. دو روز بعد برای موبایلم رفتم، درخواست دادم. گفتند در مرحله رسیدگی است، ندادند. برای دادگاه خودم را آماده کردم؛ متن خبر مربوط به سوابق فرمانده انتظامی جدید زنجان رو که از خبرگزاری‌ها گرفته بودم، پرینت گرفتم. سه هفته بعد که به دادسرا رفتم برای دریافت نامه تحویل موبایل، گفتند که پرونده مختومه شده! گفتم چرا در ثنا نیامده؟ ... چیز عجیب و بدی اما دیدم؛ به من اتهام "افشای  اسرار شخصی ..." تفهیم شده بود ولی روی پرونده نوشته بود: «تبلیغ علیه نظام ...»! حرفی اما نزدم ... نامه گرفتم و رفتم اطلاعات فراجا! موبایل را تحویل گرفتنی، برگه‌هایی رو که پرینت گرفته بودم از خبرگزاری‌ها تحویل سرباز دادم و گفتم برساند به دست بازجو ... تا دو ماه به موبایلم عین یک چیز نجس دست نمی‌زدم! به مثابه یک بدافزار جاسوسی یعنی! پولش بود، یکی دیگه می‌خریدم! بعد اما ناچار شدم استفاده کنم. نه اینستاگرام روش نصب شد نه واتساپی که روش هست، به روز میشه! اسکرین‌شات‌هایی که از صفحات مختلف روی موبایلم گرفته بودند، روی گوشی باقی بود ... یک ماه قبل، چهار ماه بعد از غیرفعال کردن اکانتم، که خواستم حساب کاربری توییترم رو فعال کنم دیدم به اسم "محمودرضا معینی" شده و پسورد هم تغییر کرده؛ حساب دوازده ساله از دست رفته بود! دیروز هم دیدم تعلیق شده کلا! 

 

 

... صدمه روحی این ماجراها البته پیش صدمه روحی خیلی‌هایی که در این مدت عزیز یا سلامتی‌شان را از دست دادند، یا مدت‌ها زندانی شدند، یا هنوز زندانی‌اند، اصلا به حساب نمی‌آید اما صدمه بود و است. مخصوصا که به خوبی متوجه شدم بازجویی و بازداشت کردن و انفرادی و دادگاه فرستادن چقدر آسونه! مدام با این سوال مواجهم که درست‌تر نبود تعهد نمی‌دادم؟! یا درست‌تر نبود به غیبت از توییتر ادامه می‌دادم؟ ... این حیرانی‌ها، عین خوره به جان روحم افتاده ... 

 

در توییتر

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر