۱۴۰۴ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

هومن


 

 

 .
عکس اول را روی کشتی کانتینری گرفتیم؛ هومن و من. پانزده سال پیش، در روزی مثل امروز؛ سی اردیبهشت.
عکس دوم را چهار سال بعدتر؛ در دفتر کار ما که بعد از انفجار اخیر در بندر شهید رجایی حالا خرابه‌ای‌ است با سقف ریخته و دیوارهای پاره.


هومن خبرنگار بود (و است) و من در دوره‌ای که بندر بودم، خیلی دیر شناختم‌اش. به اقتضای کار، اهل کلمه و به اقتضای قریحه و شوق، اهل شعر و داستان بود (و است). مجال همراهی و هم‌صحبتی از نزدیک، کمتر فراهم بود تا که ما از بندر رفتیم ولی در همه این سال‌های ِ «او در بندر» و «من در زنجان»، مرتب از هم خبر داشته‌ایم و دو‌سال‌ونیم پیش هم که بعد از مدت‌ها رفتیم بندرعباس (عکس سوم)، بیشتر از همه با او بودم، حرف زدیم و کتاب دیدیم و کتاب خریدیم ...
 


*
یک درخت سیب است
که من
سال‌هاست دوستش دارم
درخت سیبِ من
سیب ندارد
اما من
دوستش دارم
درخت سیب من
برگ ندارد
اما من
دوستش دارم
درخت سیب من
شاخه ندارد
تنه ندارد
هنوز آن را
در خانه‌ای که ندارم
نکاشته‌ام
اما من
دوستش دارم ...
(شعر از هومن)

چقدر دوست دارم روزی خبر بدهد که می‌خواهد مهمان ما شود.
هومن مدتی است کمتر شعرهایش را به چشم و دل ما هدیه می‌کند؛ زنجان که آمد، خواهم پرسید: «پس چرا؟»؛ از دور نمی‌پرسم!




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر