‏نمایش پست‌ها با برچسب یک حس. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب یک حس. نمایش همه پست‌ها

۱۴۰۴ شهریور ۷, جمعه

خواب یک خنده

 

در همان دو دقیقه‌ای که خوابم برده بود این عکس پدر را در خواب دیده بودم... هر وقت دل‌اش خوش بود این شکلی می‌خندید، از جمله وقتی که از «قدیمِ شیرین» می‌گفت که من بسیار دوست می‌داشتم؛ هم آن قدیم را و هم این خنده را... اما خیلی زود دیر شد؛ خیلی حرف‌ها برای همیشه رفت که رفت.

حسرتی بزرگ و جبران نشدنی است نشنیدن حرف‌هایی که حق تو بود و است شنیدن‌شان؛ آن حرف‌هایی که می‌دانی هست و می‌دانی شنیدن‌شان تو را بزرگ می‌کند و می‌دانی که نمی‌شنوی... و چقدر غم‌انگیز فقدانی است.

عکس، مرداد سال ۷۳ است؛ جاده شمال؛ ۳۱ سال پیش؛ نه: صد سال قبل!


 

۱۴۰۴ مرداد ۱, چهارشنبه

«دیر اومدی»

 ...تو حال هذیون و تب
همش می‌گفت زیر لب
اگه دیدین یه روزی
یه پیرمرد قوزی
یه عاشق پشیمون
خسته و پیر و داغون
با چشم تر، هاج و واج
نگا می‌کرد به امواج
بهش بگین: «کاکل زری! دیر اومدی، مُرد پری»


**
این بخش از شعر «دریا پری، کاکل زری»  گلی ترقی را، با تغییراتی در فیلمنامه، «میم» در «درخت گلابی» می‌خواند ... «دیر اومدی» به خصوص اما تغییری نکرده ...

 

 آخ که چقدر دلم گرفته ...





۱۴۰۴ خرداد ۱۱, یکشنبه

هدهد

 



این عکس را روز چهارشنبه گرفتم؛ هدهد (شانه‌به‌سر) فوق‌العاده زیباست.

جایی خوانده بودم هدهد در منطق‌الطیر عطار سمبل انسان خودشکوفاست. در منطق‌الطیر، سی مرغ به راهنمایی و هدایت هدهد به جست‌وجوی سیمرغ برمی‌خیزند و در پایان درمی‌یابند که خود، «سیمرغ»اند.

هدهد، به نوشته قرآن، واسطه مذاکره غیرمستقیم سلیمان نبی و ملکه سبا هم بوده؛ آن دو که به هم رسیدند!

از تماشای هدهد سیر نمی‌شوم.

۱۴۰۴ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

هومن


 

 

 .
عکس اول را روی کشتی کانتینری گرفتیم؛ هومن و من. پانزده سال پیش، در روزی مثل امروز؛ سی اردیبهشت.
عکس دوم را چهار سال بعدتر؛ در دفتر کار ما که بعد از انفجار اخیر در بندر شهید رجایی حالا خرابه‌ای‌ است با سقف ریخته و دیوارهای پاره.


هومن خبرنگار بود (و است) و من در دوره‌ای که بندر بودم، خیلی دیر شناختم‌اش. به اقتضای کار، اهل کلمه و به اقتضای قریحه و شوق، اهل شعر و داستان بود (و است). مجال همراهی و هم‌صحبتی از نزدیک، کمتر فراهم بود تا که ما از بندر رفتیم ولی در همه این سال‌های ِ «او در بندر» و «من در زنجان»، مرتب از هم خبر داشته‌ایم و دو‌سال‌ونیم پیش هم که بعد از مدت‌ها رفتیم بندرعباس (عکس سوم)، بیشتر از همه با او بودم، حرف زدیم و کتاب دیدیم و کتاب خریدیم ...
 


*
یک درخت سیب است
که من
سال‌هاست دوستش دارم
درخت سیبِ من
سیب ندارد
اما من
دوستش دارم
درخت سیب من
برگ ندارد
اما من
دوستش دارم
درخت سیب من
شاخه ندارد
تنه ندارد
هنوز آن را
در خانه‌ای که ندارم
نکاشته‌ام
اما من
دوستش دارم ...
(شعر از هومن)

چقدر دوست دارم روزی خبر بدهد که می‌خواهد مهمان ما شود.
هومن مدتی است کمتر شعرهایش را به چشم و دل ما هدیه می‌کند؛ زنجان که آمد، خواهم پرسید: «پس چرا؟»؛ از دور نمی‌پرسم!




۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه

یک موجود وحشی

«هیچ وقت عاشق یک موجود وحشی نشو، آقای بل. اشتباه دکتر همین بود. همیشه با خودش موجودات وحشی به خانه می‌آورد.  یک شاهین با بال آسیب‌دیده. یک بار یک گربه دم‌کوتاه گنده آورده بود که پایش شکسته بود. اما شما نمی‌توانید به یک موجود وحشی دل ببندید. هر چه بیشتر دل ببندید آن موجود قوی‌تر می‌شود. خلاصه آنقدر قوی می‌شود که به جنگل فرار می‌کند یا می‌پرد روی شاخه درخت. بعد درختی بلندتر. بعد هم آسمان. آخر و عاقبتت این خواهد بود، آقای بل. اگر به خودت اجازه بدهی عاشق یک موجود وحشی بشوی، سرنوشتت این است که به آسمان چشم بدوزی.»


صبحانه در تیفانی، ص ۹۵
#کتاب 


۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

نامه حسین منزوی به بهاءالدین خرمشاهی




(به بهانه بیست‌ویکمین سالروز درگذشت زنده‌یاد استاد حسین منزوی)

چند سال پیش، بهاء‌الدین خرمشاهی شعر زیر را که برای شاعر فقید، حسین منزوی، سروده بود به همراه نامه‌ی جناب منزوی در اختیار مجله‌ی شوکران قرار داد. نامه‌ی منزوی در پاسخ به شعر خرمشاهی نوشته شده است. 


*
کسی که پشت غزل‌هایش چراغ صاعقه روشن بود
شکست‌جوی‌تر از شیشه، ثبات‌پیشه چو آهن بود

سراب شعر زلالینش ز آب و آینه مالامال
و حجم جام سفالینش چقدر محتسب‌افکن بود

میان کودکی و پیری، دویده عمری و سرگردان
همیشه معرکه‌گیری‌هاش نشاط کوچه و برزن بود

کبوتران سپیدش رفت‌، کبوترانه امیدش رفت
همیشه بر حذر از ماها، ولیک باخبر از من بود

چه جایگاه رفیعی یافت، چه ترمه‌های ظریفی بافت
ولیک آن همه کوبیدن حدیث آب به هاون بود

چه شد که باور او گم شد چه شد که یاور او کم شد
به جای جستن دروازه‌، همیشه در پی روزن بود

کسی که این همه شیوا شد، کسی که این همه دانا شد
کسی که این همه زایا شد، به چشم خویش سترون بود

همیشه پیشه‌ی او شب بود، طراز تیشه‌ی او تب بود
عجب خسوف و کسوفی داشت کسی که این همه روشن بود

کسی که شوق شکفتن داشت همیشه حسرت گفتن داشت
تمام وحشت وسواسش ز چشم خلق نهفتن بود

بداشت خرمن شعرش را به باد حادثه ارزانی
هزار گوهر ارزنده ز دیدگاه وی ارزن بود

هزار یوسف معنا را ز‌ چاه ظلم بیرون آورد
پلنگ ماه شکار او درون چاه چو بیژن بود

ز راه عشق نمی‌آید به شاهراه خردمندی
چرا که رهنمای او به وقت واقعه رهزن بود



ب. خرمشاهی | ۳ آذر ۱۳۷۷


**


نامه حسین منزوی

خرمشاهی بسیار عزیزم!

تو آن قدر هم که شکسته نفسی می‌کنی نیستی‌!
درباره‌ی شعر می‌گویم و توان شاعرانه. همین غزل یک شاهد، هر چند که درباره‌ی من سروده باشی. باید دید در عرصه‌ی عشق و چون مخاطب شهر آشوبی باشی. چون کسی که هجای دوم و آخر نامش «گوش» بوده است. چه غوغایی می‌کنی در تغزل!
این از این، اما بعد دو سه نکته را درباره غزلت که بی‌تعارف زیبایت، گفتنی‌ام: یکی این که چرا ردیف را «بوده» گرفته‌ای؟
آیا مانند آن آلمانی همکار پدرت بویی از آینده نزدیک شنیده‌ای؟ اگر این است ظرفیت شنیدنش را دارم.
دوم این که اگر به حساب تفرعن نگذاری باید بنویسم که دوست کوچک تو چندان هم خود را سترون نمی‌داند.
در این قلمرو، با بیش از چهار صد غزل و به همین شمار، شعرهای آزاد و سپید.
به هر حال باید از روزگار با تمام سفلگی‌اش، ممنون بود که مجال این آفرینش‌ها را داده است.
آیا همین که نوشتم خود نشانه‌ای نیست از این که باور دارم که چندان هم عمر تلف نکرده‌ام؟
سوم که عجیب و در عین حال تلخ است این که هیچ می‌دانی تاریخِ سرایش غزل تو مصادف با همان روزی است که برادر نازنین من، حسن، در شهر نازنین تو قزوین، جلوی گلوله‌های جوخه‌ی اعدام ایستاد؟
خودت این تصادف و تقارن را چگونه معنا می‌کنی عزیز؟

اما بعد ... دو ، سه دفترم در مجموعه شعر و یک کار درباره‌ی سینما مدتی بود که پیش ناشری بود.
همان که با شما هم کار کرده است . آقای ... قرار بود یک هفته‌ای جواب آری یا نه‌اش را به من بدهد. هی هفته‌ی بعد و آخر هفته‌ی داده هفته‌ی بعد و ... کرد که یک ماه گذشت و من هم به شیوه‌ی خود در این خراب‌شده سرگردان ...


دو هفته پیش گفت که همکارانم به اصطلاح (اوکی) داده‌اند و فقط در جزییات ..‌. ما هم به اعتبار حرف او چندین چاه کندیم که منارهایی بر زدیم تا این که امروز معلوم شد خیال ندارد به عنوان ناشر یا مولف بنده طرف شود بلکه قضیه چیز دیگری است؛ بزخری و مفت‌بری آن هم به صرف این که می‌داند حسین منزوی دستش بسته است و ... پیشنهاد کرد که سه کتاب را جمعا ۳۰۰ هزار تومان برای همیشه بخرد‌! خیلی تاب آوردم که فحشش ندادم، دفتر و دستک را برداشتم و آمدم بیرون.


بعد فکر کردم شاید با معرفی تو به ناشری که صلاح می‌دانی بتوانم شب عید سور و ساتی روبه‌راه کنم و مقداری هم پول برای دخترم که در گرگان دانشجوست و امسال که ۵ ماه از سال تحصیلی می‌گذرد هنوز حتی ده‌شاهی برایش نفرستاده‌ام بفرستم. ریش و قیچی در دست‌های نازنین شماست و هر گلی بزنی ... منتها مشكل من این است که همیشه شتاب دارم. چرا که معمولا می‌دانم که نباید بی‌حیایی از گربه بیاموزم حتی اگر در دیزی باز باشد اما بی‌آن‌که کفش‌هایم را نشانت بدهم، می‌گویم که دارد زیر و رویش از هم جدا می‌شود. پس با این قول که تا مدتی این مثنوی تعطیل شود، لطفا ۵، ۶ تومانی هم پول به من بده شاید هم بگذارم بروم زنجان، خسته‌ام و سخت هم.


قربانت حسين

+

۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشته‌ام

 

 من بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشته‌ام؛ ۱۱٠ ماه زندگی و کار در بندرعباس و بندر شهید رجایی تا همین یازده سال پیش، با دوستان و همکارانی عزیز و بامعرفت، خاطر بندر را برای من عزیز کرده تا جان و نفس دارم، تا ابد... و به همین دلیل است که از ظهر شنبه تا به حال اندوهی غریب یک‌ریز جانم را می‌خراشد، گلویم را می‌فشارد و چشمم را می‌سوزاند. مدام دنبال خبر از همکاران بندری‌ام؛ دوست دارم کسی را پیدا کنم و با او در این باره حرف بزنم؛ کسی که بندر رجایی را و کار در آن جا را بشناسد، کشتی و اسکله و گرما و سر و صدای جرثقیل‌ها را. من به خصوص غروب‌های اسکله را خیلی دوست داشتم؛ باران‌های شلاقی‌اش را، لهجه بندری را... اصلا حس خوبی داشت درک این مسئله که بدانی جایی که هستی چقدر مهم است برای میهن و هم میهن‌ات... با خودم به صبح روز شنبه فکر می‌کنم؛ به آنهایی که برای آخرین بار آن «جاده اسکله» را رفتند، برای آخرین بار گفتند، خندیدند، نشستند و برخاستند و بعد... صدایی و موجی و آتشی آمد و همه‌شان را برد؛ برای همیشه برد. فکر می‌کنم به آن‌ها که در گرمای بندر، سوختند و از هم پاشیدند و دیگر هیچ وقت دیده نخواهند شد.

خانم بختو جان از کف داده؛ همسرش مصطفی نوشته چرا باید کارمند را بفرستند توی کانکس ناامن که کار کند؟ مهدی دوباره باید چشم‌اش را عمل کند، حسن یک روز روی تخت بیمارستان بود تا نوبت اتاق عمل‌اش برسد...

من می‌دانم بندر بسیار غمگین است؛ خیلی بیشتر از آن غروب غمگینی که من این عکس را در «جاده اسکله» گرفتم.

من می‌دانم بندر عصبانی است و هنوز در بهت.
فغان از این رنج‌ها؛ از این فقدان‌های مکرر و تلخ. 




۱۴۰۴ فروردین ۳۰, شنبه

بعد از "لحظه" عکس

 


 این عکس تقریبا معروف را از دانشجویان دختر پیش از انقلاب، باید دیده باشی.
در یک روز آفتابی، با مد و لباس‌هایی که حالا سال‌هاست ممنوع است و خطرناک، ژست کتاب‌خواندن گرفته‌اند و عکاس، عکس گرفته.


سوزان سونتاگ در کتاب "درباره عکاسی" (ترجمه نگین شیدوش) نوشته: «عکاسی از چیزی یا کسی مشارکت در میرایی، آسیب‌پذیری و ناپایداری آن است. عکس‌ها با تکه‌تکه کردن لحظات و منجمد کردن آنها، بر ذوب بی‌امان زمان شهادت می‌دهند»، «عکس هم یک شبه‌–حضور است و هم نمادی از غیبت. عکس‌ها – خصوصا عکس آدم‌ها، مناظر و شهرهای دوردست از گذشته‌ای ناپدید شده – مانند آتش هیزم در یک اتاق، محرک‌هایی برای عالم خیال‌اند.»


حالا کسی آمده و با ابزارهای هوش مصنوعی، این عکس قدیمی را تبدیل به فیلم کرده؛ انگار که اصلا عکس نبوده، انگار که زمان به عقب برگشته و حالا ما می‌دانیم بعد از "لحظه" عکس، برای لحظاتی، چه شده، چه کسی خندیده، چه کسی به آن دیگری چشم دوخته و باد، موهای کدام یکی را تکان داده؟


خیال من، به اشارتی، راه دراز می‌رفت؛ حالا، با این وسعت شبه‌حضور‌ها، حتی بیشتر می‌رَود، می‌دَود، بیشتر مرا می‌بلعد.


کاش این همه حسود و پر از حسرت فقدان نبودم من.

 


۱۴۰۳ اسفند ۱۱, شنبه

در “شمال از شمال‌غربی”

 


 پریشب برای دومین بار “شمال از شمال‌غربی”هیچکاک را دیدم؛ بدون سانسور. 


عادت دارم بعد از تماشای فیلم، صفحه ویکی‌پدیای فیلم را بخوانم و بیشتر بدانم کارگردان یا بازیگران‌اش، اگر فیلم قدیمی بوده، کجایند و بعدتر چه کردند و شدند؟ به یک جور خراشیدن زخم می‌ماند؛ برای درک گذر بی‌رحم و بی‌محابای رودخانه زمان از کنار خودم که فقط به تماشا نشسته‌ام، از کنار همه آن چهره‌های روشن و چشم‌های درخشان ... 


در "شمال از شمال‌غربی" زنی که مامور ویژه است و در یک گروه جاسوسی نفوذ کرده. دل مردی را می‌برد که ناخواسته و بی‌ربط وارد داستان شده ... نقش این زن را “اوا ماری سنت” بازی کرده؛ ۶۵ سال پیش. آن مرد "کری گرانت" شهیر است که بیشتر از ۳۸سال قبل (سال ۱۳۶۵) از دنیا رفته است.


"اوا ماری سنت" هنوز زنده است و بیشتر از ۱۰۰سال عمر دارد.


دارم فکر می‌کنم عمر زیاد با یاد و خاطره‌ها و فقدان‌های پرشمار، با زمانی که بی‌وقفه دور و پرت‌ می‌کند تو را، چه رنجی بزرگی می‌تواند باشد؛ بسیار دلتنگ‌کننده؛ «زمان مثل رودی از کنارش می‌گذرد و در اتاق کوچکش چشم انتظار می‌نشیند، مثل جانوری اسیر طلسمی اهریمنی.» (+)

 




پ.ن: همیشه حواسم بود به عمر طولانی ابراهیم گلستان بعد از فروغ؛ حس می‌کردم گلستان دارد تقاص چیزی را پس می‌دهد؛ این‌که توانست راه بیاید یا نیاید، نقل دیگری‌ست.

۱۴۰۳ بهمن ۳۰, سه‌شنبه

بلند آسمان

.



اول) این ویدئو با تدوین جذاب و موسیقی خوب چفت‌شده‌اش را روی تصاویر، شاید در این چند روزه سی بار بیشتر تماشا کرده‌ام. یک علاقه قدیمی داشته‌ام به پرواز و تماشای جنگنده‌ها و پرواز جنگنده‌ها؛ شاید یادگار روزهای کودکی و جنگ که در خیال، برایم همیشه خلبان‌ها دست بالا را در میدان جنگ داشتند، فرشته قهار نجات‌دهنده بودند و شکاری-بمب‌افکن‌ها انگار همیشه دور از دسترس دشمن. سال‌ها بعد که دانستم در جنگ با عراق ۲۵۰ خلبان از دست داده‌ایم که فقط صدوشش نفرشان مربوط به شش ماه اول جنگ بوده، شوکه شده بودم. علاقه به خواندن و شنیدن و دیدن گزارش و مصاحبه و فیلم‌های سینمایی و مستند درباره مانور و جنگ‌های هوایی نیز از همین جا با من بوده است. ۳۲سال قبل هم که دیپلم گرفتم امتیاز کتبی برای ورود به دانشکده خلبانی را به دست آوردم ولی در معاینات به مشکل کم‌خونی برخوردم و ادامه ندادم. بعدتر دانستم که کم‌خونی من واقعا جدی بوده؛ راه خلبانی بسته بود.


دوم) صفحات زیاد پُرمشتری در همین اینستاگرام هست که ویدئو از پرواز هواپیماهای جنگی نهاجا منتشر می‌کنند، گاهی با روایت‌سازی‌های عجیب و غریب، با متن یا موسیقی‌های هیجانی... اما وقتی یادم می‌افتد که این هواپیماها بسیار کهنه و فرسوده‌اند و این تفاخرها به این هواپیماها نمی‌خورد، دلم می‌سوزد. هواپیماهای جنگی ایران- دست‌کم آمریکایی‌ها که بیشترند - انگار پرندگان آهنین‌ مومیایی‌اند که از موزه‌ها گریخته‌اند؛ به کار خاطره می‌آیند نه به کار نمایش تسلیم بلند آسمان و به‌روز بودن و دست‌افشانی.


سوم) سر خلبان میهن سلامت.


۱۴۰۳ دی ۱۷, دوشنبه

در جان ِ جان‌های حسرت‌زده

 

 ما چهار نفر بودیم در یک سلول کوچک. دو سال مانده به انقلاب. می‌گفتند هر چهار نفر ما را اعدام خواهند کرد ... یکی از هم‌سلولی‌ها میم را می‌شناخت. قوم و خویش بودند. خبر تصادف ماشین در فرانسه و مرگ میم را از او شنیدم. او که خودش رفتنی بود ... باورم نمی‌شد ... میم؟ رفت؟



چه در فیلم (درخت گلابی)، چه در فیلمنامه، به این‌جا که می‌رسم، یخ می‌کنم انگار، پلک‌زدن سختم می‌شود ... چه «رفت؟»های سنگین و ویران‌کننده زیر پوست شهرهاست، در جان ِ جان‌های حسرت‌زده ... انگار این تنها منم که به جای همه دنیا حواسم است به این چاه و چاله‌های بسیار در جان ِ جان‌های حسرت‌زده در طول اعصار؛ آن‌چنان که سنگین و غمگین می‌شوم ... 




۱۴۰۳ دی ۱۶, یکشنبه

رودخانه‌ای از نمک

 ... و من
گوزنی که می‌خواست
با شاخ‌هایش قطاری را نگه دارد.

- غلامرضا بروسان


[این عکس غلامرضا بروسان است و همسرش، گویا هر دو به نماز ایستاده‌اند؛ میان درختانی. مجله اندیشه‌پویا در ش۹۳ این عکس رو منتشر کرده. بروسان، همسر شاعرش و دخترشان، ۱۵ آذر ۹۰ در سانحه رانندگی از دنیا رفتند.]

**

اگر مُردم
بر می‌گردم
و تو را چون رودخانه‌ای از نمک می‌نوشم

**


به بروسان، شعرها و روایت مرگش که فکر میکنم، دلم سخت ِ سخت میگیرد.

من اگر مُردم، کلمات مرا فراموش نکنید.


۱۴۰۳ دی ۱۵, شنبه

سبز جاودانه

 

 


 ساقه‌هایی که جان گرفتند، رفتند توی گلدان‌ها، ساقه‌ و برگ‌های جدید آمدند داخل ظرف‌های خالی از مرکّب.
جوهر سبزی که داخل شیشه‌ها بود و با خودنویس رفته بود روی کاغذهایی که زیر دست من آمده بودند، انگار حالا در سبزی برگ‌های پوتوس‌اند، برای جاودانگی ... 







**

خودنویس را دوست دارم 




۱۴۰۳ آذر ۳۰, جمعه

یلدای یاد

 مثل همه روزهای اول زمستان همه میلیون‌ها میلیون سال گذشته، از فردا، شنبه، خورشید شروع می‌کند که از زمین دور شود. شش ماه مدام دور و دورتر می‌شود تا روز اول تابستان. این دوری را اما مستقیم شدن نوری که به سیاره سبز ما می‌رسد، به گرمی رسانده؛ جالب است اما نباید عجیب باشد.«همه دوری‌ها سردی نیست»؛ این را خورشید و زمین میلیون‌ها سال است که ثابت کرده‌اند. لازم است انرژی صاف و مستقیم و صادق باشد، کافی است حواسمان باشد، «یادها» زنده می‌شوند، زنده می‌مانند.
🌠

۱۴۰۳ آذر ۲۶, دوشنبه

ره آسمان درونست

 ره آسمان درونست
پَرِ عشق را بجنبان!
پر عشق چون قوی شد
غم نردبان نماند
دل تو مثال بامست
و حواس ناودان‌ها
تو ز بام آب می‌خور!
که چو ناودان نماند 




مولوی

تابستان ۱۰ سال پیش این عکس رو در بندر، از آسمان گرفتم ... کسی گفته بود: شده عین نقاشی‌های ایران درودی ...


۱۴۰۳ آذر ۲۵, یکشنبه

کجا بیایم

کجا بیایم

با دلم که به لولای در گیر کرده‌است

با سرم که سنگین است، با برفی که می‌بارد

باران به تماشای خال گونه‌ام می‌آید

 

سنگینم

انگار زنانی آبستن

در دلم زعفران پاک می‌کنند.

 

 

 

غلامرضا بروسان

۱۴۰۳ آذر ۲۴, شنبه

بوی بهشت

 آن‌قدر باران و برف کم سراغ زمین و ما را می‌گیرند، انگار هر بار که هستند و دل و دیده‌ی زمین و ما را روشن می‌کنند، مسافرانی هستند آمده از روزگاری دور؛ قبل از هبوط آدم و حوا... همین قدر با خود بوی بهشت می‌آورند...

ویدئو+موزیک