۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

نامه حسین منزوی به بهاءالدین خرمشاهی




(به بهانه بیست‌ویکمین سالروز درگذشت زنده‌یاد استاد حسین منزوی)

چند سال پیش، بهاء‌الدین خرمشاهی شعر زیر را که برای شاعر فقید، حسین منزوی، سروده بود به همراه نامه‌ی جناب منزوی در اختیار مجله‌ی شوکران قرار داد. نامه‌ی منزوی در پاسخ به شعر خرمشاهی نوشته شده است. 


*
کسی که پشت غزل‌هایش چراغ صاعقه روشن بود
شکست‌جوی‌تر از شیشه، ثبات‌پیشه چو آهن بود

سراب شعر زلالینش ز آب و آینه مالامال
و حجم جام سفالینش چقدر محتسب‌افکن بود

میان کودکی و پیری، دویده عمری و سرگردان
همیشه معرکه‌گیری‌هاش نشاط کوچه و برزن بود

کبوتران سپیدش رفت‌، کبوترانه امیدش رفت
همیشه بر حذر از ماها، ولیک باخبر از من بود

چه جایگاه رفیعی یافت، چه ترمه‌های ظریفی بافت
ولیک آن همه کوبیدن حدیث آب به هاون بود

چه شد که باور او گم شد چه شد که یاور او کم شد
به جای جستن دروازه‌، همیشه در پی روزن بود

کسی که این همه شیوا شد، کسی که این همه دانا شد
کسی که این همه زایا شد، به چشم خویش سترون بود

همیشه پیشه‌ی او شب بود، طراز تیشه‌ی او تب بود
عجب خسوف و کسوفی داشت کسی که این همه روشن بود

کسی که شوق شکفتن داشت همیشه حسرت گفتن داشت
تمام وحشت وسواسش ز چشم خلق نهفتن بود

بداشت خرمن شعرش را به باد حادثه ارزانی
هزار گوهر ارزنده ز دیدگاه وی ارزن بود

هزار یوسف معنا را ز‌ چاه ظلم بیرون آورد
پلنگ ماه شکار او درون چاه چو بیژن بود

ز راه عشق نمی‌آید به شاهراه خردمندی
چرا که رهنمای او به وقت واقعه رهزن بود



ب. خرمشاهی | ۳ آذر ۱۳۷۷


**


نامه حسین منزوی

خرمشاهی بسیار عزیزم!

تو آن قدر هم که شکسته نفسی می‌کنی نیستی‌!
درباره‌ی شعر می‌گویم و توان شاعرانه. همین غزل یک شاهد، هر چند که درباره‌ی من سروده باشی. باید دید در عرصه‌ی عشق و چون مخاطب شهر آشوبی باشی. چون کسی که هجای دوم و آخر نامش «گوش» بوده است. چه غوغایی می‌کنی در تغزل!
این از این، اما بعد دو سه نکته را درباره غزلت که بی‌تعارف زیبایت، گفتنی‌ام: یکی این که چرا ردیف را «بوده» گرفته‌ای؟
آیا مانند آن آلمانی همکار پدرت بویی از آینده نزدیک شنیده‌ای؟ اگر این است ظرفیت شنیدنش را دارم.
دوم این که اگر به حساب تفرعن نگذاری باید بنویسم که دوست کوچک تو چندان هم خود را سترون نمی‌داند.
در این قلمرو، با بیش از چهار صد غزل و به همین شمار، شعرهای آزاد و سپید.
به هر حال باید از روزگار با تمام سفلگی‌اش، ممنون بود که مجال این آفرینش‌ها را داده است.
آیا همین که نوشتم خود نشانه‌ای نیست از این که باور دارم که چندان هم عمر تلف نکرده‌ام؟
سوم که عجیب و در عین حال تلخ است این که هیچ می‌دانی تاریخِ سرایش غزل تو مصادف با همان روزی است که برادر نازنین من، حسن، در شهر نازنین تو قزوین، جلوی گلوله‌های جوخه‌ی اعدام ایستاد؟
خودت این تصادف و تقارن را چگونه معنا می‌کنی عزیز؟

اما بعد ... دو ، سه دفترم در مجموعه شعر و یک کار درباره‌ی سینما مدتی بود که پیش ناشری بود.
همان که با شما هم کار کرده است . آقای ... قرار بود یک هفته‌ای جواب آری یا نه‌اش را به من بدهد. هی هفته‌ی بعد و آخر هفته‌ی داده هفته‌ی بعد و ... کرد که یک ماه گذشت و من هم به شیوه‌ی خود در این خراب‌شده سرگردان ...


دو هفته پیش گفت که همکارانم به اصطلاح (اوکی) داده‌اند و فقط در جزییات ..‌. ما هم به اعتبار حرف او چندین چاه کندیم که منارهایی بر زدیم تا این که امروز معلوم شد خیال ندارد به عنوان ناشر یا مولف بنده طرف شود بلکه قضیه چیز دیگری است؛ بزخری و مفت‌بری آن هم به صرف این که می‌داند حسین منزوی دستش بسته است و ... پیشنهاد کرد که سه کتاب را جمعا ۳۰۰ هزار تومان برای همیشه بخرد‌! خیلی تاب آوردم که فحشش ندادم، دفتر و دستک را برداشتم و آمدم بیرون.


بعد فکر کردم شاید با معرفی تو به ناشری که صلاح می‌دانی بتوانم شب عید سور و ساتی روبه‌راه کنم و مقداری هم پول برای دخترم که در گرگان دانشجوست و امسال که ۵ ماه از سال تحصیلی می‌گذرد هنوز حتی ده‌شاهی برایش نفرستاده‌ام بفرستم. ریش و قیچی در دست‌های نازنین شماست و هر گلی بزنی ... منتها مشكل من این است که همیشه شتاب دارم. چرا که معمولا می‌دانم که نباید بی‌حیایی از گربه بیاموزم حتی اگر در دیزی باز باشد اما بی‌آن‌که کفش‌هایم را نشانت بدهم، می‌گویم که دارد زیر و رویش از هم جدا می‌شود. پس با این قول که تا مدتی این مثنوی تعطیل شود، لطفا ۵، ۶ تومانی هم پول به من بده شاید هم بگذارم بروم زنجان، خسته‌ام و سخت هم.


قربانت حسين

+

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر