همه این عکسها را، غیر از عکس آن گنجشک را که در کندوان تبریز تصادفا گرفتم، در خود تبریز گرفتهام؛ همین پنجشنبهای که گذشت.
خیلیهایشان را در حالی که محمدامین، پسر هشت سالهمان که خیلی خسته میشد، سوار کولام بود!
گنجشکها انگاری دعوا کرده بودند سر خانهای میان سنگها، تا رفتم عکس بگیرم، جدا شدند، این آمده بود سمت من، بعد چرخید و رفت
*
به محمدامین گفتم تصور کن از این قنادی قدیمی توی بازار، چه مردمانی چقدر شیرینی خریدهاند برای خوشی ... چه یادها در این ترازوی قدیمی هست؛ چقدر شیرینیها برای کلی آدم، در کلی داستان، وزن کرده!
[همینه که بعضی "اجسام" انگار صاحب روح میشن و قابل احترام :-)]
*
در قنادی قدیمی توی بازار تبریز، این ترازوی قدیمی که حالا توی ویترین به یادگار نشسته، چه یادها با خود دارد؛ چقدر شیرینیها برای کلی آدم، در داستانهای بسیار، وزن کرده ... همین است که بعضی "اجسام" و بعضی مکانها انگار صاحب روح میشوند و حتی: «محترم»؛ از بس که یادها و قصهها در خود دارند، راه زمان را بستهاند انگار... آدمی شاید از همین راه بود که موزهها را ساخت و آراست... و هم از این روست که آنان که ملول از تسلیمناپذیری زماناند، همین حصر زمان را در اجسام و مکانهایی میبینند و حس میکنند، دوست میدارند و ارج مینهند و قدر میشناسند!... این راز دوست داشتن موزههاست؛ حتی وقتی اسم موزه رویشان نیست، اسمشان ویترین مغازه است یا حتی محلهای قدیمی؛ این روح که هست و برخی میبینند و بسیاری نمیبینند؛ همانها که هر چه را قدیمی است «محو» میکنند. (اینتساگرام)
***
به پیرمرد که داشت مغازه را میبست گفتم: شماره تلفن روی تابلو، پنج رقمی است؛ خیلی قدیمی ... عدد را به فارسی گفتم. پیرمرد آذری به فارسی گفت: در این تابلو حرفها هست ... چقدر دلم خواسته بود بشنوم ... نشد؛ دیر رسیده بودم، مثل خیلی وقتها.
*
به عبارتی، ۱۳۸ سال قبل
*
هنوز بعضی درها رو این طور قفل میکنند در بازار تبریز
*
در میانه هیاهوی بازار، سکوت و سرسبزی این جا، چه شکوهی داشت
*
در این حد هم مرتب باشی
*
از این شش جوان موتور سوار، دختری روی موبایل عکس گرفت، بعد همگی خیزبرداشته بود، عکس شان را ببینند ... عکس از پشت سر، سهم من شد! محمدامین روی کولم بود!
*
مشاغل؛ خیابان (پیاده راه) تربیت
*
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر