من بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشتهام؛ ۱۱٠ ماه زندگی و کار در بندرعباس و بندر شهید رجایی تا همین یازده سال پیش، با دوستان و همکارانی عزیز و بامعرفت، خاطر بندر را برای من عزیز کرده تا جان و نفس دارم، تا ابد... و به همین دلیل است که از ظهر شنبه تا به حال اندوهی غریب یکریز جانم را میخراشد، گلویم را میفشارد و چشمم را میسوزاند. مدام دنبال خبر از همکاران بندریام؛ دوست دارم کسی را پیدا کنم و با او در این باره حرف بزنم؛ کسی که بندر رجایی را و کار در آن جا را بشناسد، کشتی و اسکله و گرما و سر و صدای جرثقیلها را. من به خصوص غروبهای اسکله را خیلی دوست داشتم؛ بارانهای شلاقیاش را، لهجه بندری را... اصلا حس خوبی داشت درک این مسئله که بدانی جایی که هستی چقدر مهم است برای میهن و هم میهنات... با خودم به صبح روز شنبه فکر میکنم؛ به آنهایی که برای آخرین بار آن «جاده اسکله» را رفتند، برای آخرین بار گفتند، خندیدند، نشستند و برخاستند و بعد... صدایی و موجی و آتشی آمد و همهشان را برد؛ برای همیشه برد. فکر میکنم به آنها که در گرمای بندر، سوختند و از هم پاشیدند و دیگر هیچ وقت دیده نخواهند شد.
خانم بختو جان از کف داده؛ همسرش مصطفی نوشته چرا باید کارمند را بفرستند توی کانکس ناامن که کار کند؟ مهدی دوباره باید چشماش را عمل کند، حسن یک روز روی تخت بیمارستان بود تا نوبت اتاق عملاش برسد...
من میدانم بندر بسیار غمگین است؛ خیلی بیشتر از آن غروب غمگینی که من این عکس را در «جاده اسکله» گرفتم.
من میدانم بندر عصبانی است و هنوز در بهت.
فغان از این رنجها؛ از این فقدانهای مکرر و تلخ.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر