۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه
آن خانهی یاد
۱۴۰۳ مهر ۱۴, شنبه
Yenda
جوان قدبلند چشمرنگی کلاهلبهدار به سر را تصادفا در خیابان دیدم؛ شوق آشنایی و حرف زدن و مهماننوازی در شهری که خیابانهایش بهندرت شاهد مهمان خارجی است، برعکس اصفهان و شیراز و یزد، باعث شد دعوتاش کنم به یک فنجان چایی. این شروع آشنایی با یندا از جمهوری چک بود.
مرخصی تشویقیاش را آمده بود ایران. دو روز بود که زنجان بود، در دو روز باقیمانده ما با هم، در بازار سنتی جغور-بغور، و در خانه یکی از رفقای همراه، قرمهسبزی خوردیم، موزه مردان نمکی و صنایع دستی رفتیم، زیر درخت گردوی حیاط مصفای بوتیک هتل چای گلابدار خوردیم، در خیابان قدم زدیم، چاقوی زنجان؛ ضامندار و دستهشاخگوزنی، برایش خریدیم (میگفت که ویدیویی از چاقوسازی زنجان دیده و این شده بود بهانه انتخاب زنجان به عنوان یکی از شهرهای مقصد)، درباره کتابهایم حرف زدیم، و درباره خدا؛ میگفت خدا برای تبدیل بدی به خوبیها به انسان کمک میکند.
برخی کلمات فارسی را یاد گرفته بود، و علاقهمند بود و فهمیدیم مثلا «زمین» فارسی و چک خیلی شبیه هماند!
شب آخری که زنجان بود، یک تسبیح شبنما و کتابم را به یادگار دادم و گفتم از قضا اولین یادداشت کتابم درباره خدایی است که ریا را خوب میفهمد!
وقت خداحافظی بغض کرده بود؛ از دلتنگی.
از ترمینال اتوبوس راهیاش کردم رشت که برود انزلی و «کاسپین سی» را ببیند، بعد اصفهان و بعد یزد را. قرار بود بعد از یزد دوباره برگردد زنجان که برویم سلطانیه را هم بشناسد.
اصفهان اما موشکها را دید، دولتشان خواسته بود برگردند، بییزد و بیدوباره زنجان رفت.
نشد خداحافظی بکنیم.
مهمان مهربان و بامعرفتی بود.
نوشت که «عاشق ایران» است.
مهری در دلی نشانده بودیم.
خوشحالم.
۱۴۰۳ مهر ۱۰, سهشنبه
پراکندههای روز دهم از ماه هفتم در سال ۴۰۳
اول) اواخر مرداد گذشته بود که با شکایت اداره کل اطلاعات، چهارمین پروندهام در کمتر از دو سال در محاکم قضایی شکل گرفت. پریروز هم با احضار تلفنی، برای اولین بار به اطلاعات سپاه زنجان رفتم؛ دو فشار این طوری در کمتر از یکماهونیم! ... از این وضعیت خسته و کلافهام. بین احضار تا حضور در مقابل مامور امنیتی یا بازپرس، مدام از خودم بازجویی میکنم؛ که کدام نوشته یا عمل من مانع احضار یا شکایت شده و «دفاعم چیست؟»! تجربه بدی است! هیچگاه هم درست حدس نمیزنم مشکل چه بوده! ... به هر حال تصمیم گرفتهام چند مدتی در تلگرام و توییتر هیچ ننویسم و در اینستاگرام فقط از کتاب و عکس و خاطره، و شاید یادداشتی درباره معضلات محل زندگی؛ همین قدر دور از عفونت حضرات آلودهی ِ قدرت! (ستون راست وبلاگ یک بخشی گذاشتهام به اسم "تبعات"!)
دوم) گزینش یادداشتها برای کتاب سوم را شروع کردهام. برای این کتاب - با تجربه «درختان رفته بودند» - نقشههای تازهتری دارم؛ از جمله بخشبندی موضوعی. امیدوارم تابستان سال بعد، منتشر بشود. کتاب اول، برگزیده یادداشتهای 9 سال اول وبلاگنویسی بود؛ آن چه من انتخاب کردم شد حدود 45 هزار کلمه، رفت برای مجوز 10 درصد هم آن جا بر باد فنا رفت؛ در مجموع شد حدود 40هزار کلمه و 156 صفحه. حالا فقط یادداشتهای برگزیده سه سال بعدی (ابتدای 92 تا انتهای 94) شده حدود شصت هزار کلمه! باید سختگیری بیشتری کنم؟ خیلی دوست داشتم در همین جلد کار تبدیل وبلاگ را به کتاب تمام کنم ولی ظاهراً توفیقی نخواهم داشت! یا باید تعداد صفحات را زیادتر در نظر بگیرم، یا یادداشتهای بیشتری را کنار بگذارم تا در حد 250 صفحه کتاب را ببندم و بقیه هر چه ماند بماند برای دفتر سوم. تکلیفم روشن نیست!
سوم) یادداشتهای ده سال پیشم را که میخوانم، گاهی دلم بسیار میگیرد و تنگ میشود، بعضی فقدانها رهایم نمیکند، برخی باختها ... کلمه برای "ننوشتن" چه زیاد، حرف برای "نگفتن" چه فراوان ...
چهارم) بعضی از این عکسها را در اینستاگرام هم منتشر کردهام؛ غیر از یکی همه مربوط به شهریور چابکسر (گیلان). عکسها از من، کار آقای دکتر "محمد دانش" عزیز است.