۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۶, سه‌شنبه

نامه حسین منزوی به بهاءالدین خرمشاهی




(به بهانه بیست‌ویکمین سالروز درگذشت زنده‌یاد استاد حسین منزوی)

چند سال پیش، بهاء‌الدین خرمشاهی شعر زیر را که برای شاعر فقید، حسین منزوی، سروده بود به همراه نامه‌ی جناب منزوی در اختیار مجله‌ی شوکران قرار داد. نامه‌ی منزوی در پاسخ به شعر خرمشاهی نوشته شده است. 


*
کسی که پشت غزل‌هایش چراغ صاعقه روشن بود
شکست‌جوی‌تر از شیشه، ثبات‌پیشه چو آهن بود

سراب شعر زلالینش ز آب و آینه مالامال
و حجم جام سفالینش چقدر محتسب‌افکن بود

میان کودکی و پیری، دویده عمری و سرگردان
همیشه معرکه‌گیری‌هاش نشاط کوچه و برزن بود

کبوتران سپیدش رفت‌، کبوترانه امیدش رفت
همیشه بر حذر از ماها، ولیک باخبر از من بود

چه جایگاه رفیعی یافت، چه ترمه‌های ظریفی بافت
ولیک آن همه کوبیدن حدیث آب به هاون بود

چه شد که باور او گم شد چه شد که یاور او کم شد
به جای جستن دروازه‌، همیشه در پی روزن بود

کسی که این همه شیوا شد، کسی که این همه دانا شد
کسی که این همه زایا شد، به چشم خویش سترون بود

همیشه پیشه‌ی او شب بود، طراز تیشه‌ی او تب بود
عجب خسوف و کسوفی داشت کسی که این همه روشن بود

کسی که شوق شکفتن داشت همیشه حسرت گفتن داشت
تمام وحشت وسواسش ز چشم خلق نهفتن بود

بداشت خرمن شعرش را به باد حادثه ارزانی
هزار گوهر ارزنده ز دیدگاه وی ارزن بود

هزار یوسف معنا را ز‌ چاه ظلم بیرون آورد
پلنگ ماه شکار او درون چاه چو بیژن بود

ز راه عشق نمی‌آید به شاهراه خردمندی
چرا که رهنمای او به وقت واقعه رهزن بود



ب. خرمشاهی | ۳ آذر ۱۳۷۷


**


نامه حسین منزوی

خرمشاهی بسیار عزیزم!

تو آن قدر هم که شکسته نفسی می‌کنی نیستی‌!
درباره‌ی شعر می‌گویم و توان شاعرانه. همین غزل یک شاهد، هر چند که درباره‌ی من سروده باشی. باید دید در عرصه‌ی عشق و چون مخاطب شهر آشوبی باشی. چون کسی که هجای دوم و آخر نامش «گوش» بوده است. چه غوغایی می‌کنی در تغزل!
این از این، اما بعد دو سه نکته را درباره غزلت که بی‌تعارف زیبایت، گفتنی‌ام: یکی این که چرا ردیف را «بوده» گرفته‌ای؟
آیا مانند آن آلمانی همکار پدرت بویی از آینده نزدیک شنیده‌ای؟ اگر این است ظرفیت شنیدنش را دارم.
دوم این که اگر به حساب تفرعن نگذاری باید بنویسم که دوست کوچک تو چندان هم خود را سترون نمی‌داند.
در این قلمرو، با بیش از چهار صد غزل و به همین شمار، شعرهای آزاد و سپید.
به هر حال باید از روزگار با تمام سفلگی‌اش، ممنون بود که مجال این آفرینش‌ها را داده است.
آیا همین که نوشتم خود نشانه‌ای نیست از این که باور دارم که چندان هم عمر تلف نکرده‌ام؟
سوم که عجیب و در عین حال تلخ است این که هیچ می‌دانی تاریخِ سرایش غزل تو مصادف با همان روزی است که برادر نازنین من، حسن، در شهر نازنین تو قزوین، جلوی گلوله‌های جوخه‌ی اعدام ایستاد؟
خودت این تصادف و تقارن را چگونه معنا می‌کنی عزیز؟

اما بعد ... دو ، سه دفترم در مجموعه شعر و یک کار درباره‌ی سینما مدتی بود که پیش ناشری بود.
همان که با شما هم کار کرده است . آقای ... قرار بود یک هفته‌ای جواب آری یا نه‌اش را به من بدهد. هی هفته‌ی بعد و آخر هفته‌ی داده هفته‌ی بعد و ... کرد که یک ماه گذشت و من هم به شیوه‌ی خود در این خراب‌شده سرگردان ...


دو هفته پیش گفت که همکارانم به اصطلاح (اوکی) داده‌اند و فقط در جزییات ..‌. ما هم به اعتبار حرف او چندین چاه کندیم که منارهایی بر زدیم تا این که امروز معلوم شد خیال ندارد به عنوان ناشر یا مولف بنده طرف شود بلکه قضیه چیز دیگری است؛ بزخری و مفت‌بری آن هم به صرف این که می‌داند حسین منزوی دستش بسته است و ... پیشنهاد کرد که سه کتاب را جمعا ۳۰۰ هزار تومان برای همیشه بخرد‌! خیلی تاب آوردم که فحشش ندادم، دفتر و دستک را برداشتم و آمدم بیرون.


بعد فکر کردم شاید با معرفی تو به ناشری که صلاح می‌دانی بتوانم شب عید سور و ساتی روبه‌راه کنم و مقداری هم پول برای دخترم که در گرگان دانشجوست و امسال که ۵ ماه از سال تحصیلی می‌گذرد هنوز حتی ده‌شاهی برایش نفرستاده‌ام بفرستم. ریش و قیچی در دست‌های نازنین شماست و هر گلی بزنی ... منتها مشكل من این است که همیشه شتاب دارم. چرا که معمولا می‌دانم که نباید بی‌حیایی از گربه بیاموزم حتی اگر در دیزی باز باشد اما بی‌آن‌که کفش‌هایم را نشانت بدهم، می‌گویم که دارد زیر و رویش از هم جدا می‌شود. پس با این قول که تا مدتی این مثنوی تعطیل شود، لطفا ۵، ۶ تومانی هم پول به من بده شاید هم بگذارم بروم زنجان، خسته‌ام و سخت هم.


قربانت حسين

+

۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۳, شنبه

تبریز

 همه این‌ عکس‌ها را، غیر از عکس آن گنجشک را که در کندوان تبریز تصادفا گرفتم، در خود تبریز گرفته‌ام؛ همین پنج‌شنبه‌ای که گذشت.
خیلی‌های‌شان را در حالی که محمدامین، پسر هشت ساله‌مان که خیلی خسته می‌شد، سوار کول‌ام بود!



گنجشک‌ها انگاری دعوا کرده بودند سر خانه‌ای میان سنگ‌ها، تا رفتم عکس بگیرم، جدا شدند، این آمده بود سمت من، بعد چرخید و رفت 

*

انگار تیرچراغ برق، شاخ و برگ داشت
*

به محمدامین گفتم تصور کن از این قنادی قدیمی توی بازار، چه مردمانی چقدر شیرینی خریده‌اند برای خوشی ... چه یادها در این ترازوی قدیمی هست؛ چقدر شیرینی‌ها برای کلی آدم، در کلی داستان، وزن کرده!
[همینه که بعضی "اجسام" انگار صاحب روح میشن و قابل احترام :-)]

*

به پیرمرد که داشت مغازه را می‌بست گفتم: شماره تلفن روی تابلو، پنج رقمی است؛ خیلی قدیمی ... عدد را به فارسی گفتم. پیرمرد آذری به فارسی گفت: در این تابلو حرف‌ها هست ... چقدر دلم خواسته بود بشنوم ... نشد؛ دیر رسیده بودم، مثل خیلی وقت‌ها.

*

به عبارتی،  ۱۳۸ سال قبل

*

هنوز بعضی درها رو این طور قفل میکنند در بازار تبریز

*

چه دری، چه نامی (کلکته‌چی)  ... چه یادها
*

در میانه هیاهوی بازار، سکوت و سرسبزی این جا، چه شکوهی داشت

*


در این حد هم مرتب باشی

*

از این شش جوان موتور سوار، دختری روی موبایل عکس گرفت، بعد همگی خیزبرداشته بود، عکس شان را ببینند ... عکس از پشت سر، سهم من شد! محمدامین روی کولم بود!

*

مشاغل؛ خیابان (پیاده راه) تربیت

*

*
*
چه ناودانی، آراسته به هنر؛ حرمت باران انگار
.

۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشته‌ام

 

 من بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشته‌ام؛ ۱۱٠ ماه زندگی و کار در بندرعباس و بندر شهید رجایی تا همین یازده سال پیش، با دوستان و همکارانی عزیز و بامعرفت، خاطر بندر را برای من عزیز کرده تا جان و نفس دارم، تا ابد... و به همین دلیل است که از ظهر شنبه تا به حال اندوهی غریب یک‌ریز جانم را می‌خراشد، گلویم را می‌فشارد و چشمم را می‌سوزاند. مدام دنبال خبر از همکاران بندری‌ام؛ دوست دارم کسی را پیدا کنم و با او در این باره حرف بزنم؛ کسی که بندر رجایی را و کار در آن جا را بشناسد، کشتی و اسکله و گرما و سر و صدای جرثقیل‌ها را. من به خصوص غروب‌های اسکله را خیلی دوست داشتم؛ باران‌های شلاقی‌اش را، لهجه بندری را... اصلا حس خوبی داشت درک این مسئله که بدانی جایی که هستی چقدر مهم است برای میهن و هم میهن‌ات... با خودم به صبح روز شنبه فکر می‌کنم؛ به آنهایی که برای آخرین بار آن «جاده اسکله» را رفتند، برای آخرین بار گفتند، خندیدند، نشستند و برخاستند و بعد... صدایی و موجی و آتشی آمد و همه‌شان را برد؛ برای همیشه برد. فکر می‌کنم به آن‌ها که در گرمای بندر، سوختند و از هم پاشیدند و دیگر هیچ وقت دیده نخواهند شد.

خانم بختو جان از کف داده؛ همسرش مصطفی نوشته چرا باید کارمند را بفرستند توی کانکس ناامن که کار کند؟ مهدی دوباره باید چشم‌اش را عمل کند، حسن یک روز روی تخت بیمارستان بود تا نوبت اتاق عمل‌اش برسد...

من می‌دانم بندر بسیار غمگین است؛ خیلی بیشتر از آن غروب غمگینی که من این عکس را در «جاده اسکله» گرفتم.

من می‌دانم بندر عصبانی است و هنوز در بهت.
فغان از این رنج‌ها؛ از این فقدان‌های مکرر و تلخ. 




۱۴۰۴ اردیبهشت ۷, یکشنبه

به یاد صفورا (حکیمه) بختو


 
میهن زخمی است؛ خنجری تیز، عمیق در جان و تن‌اش رفته.
چقدر جان ِ رفته و جای خالی تا همیشه، چقدر خون ِ ریخته ...
چقدر مال بر باد رفته،

انگار تلنگری بود، یک یادآوری، یک مرور؛ رجوع به انسان، رجوع به معنای هم‌وطن، به معنای وطن.

سهل‌انگاری بود یا خباثتی که این فاجعه را رقم زد؛ درسی خواهد شد؟

غم‌انگیز و ویران‌گر و تلخ‌تر، فراموشی تلخی با تلخی تازه‌تری است.
آه از این روزگاری که آرامش و آسایش ملتی، در آن، این طور طولانی و از پی هم دریده می‌شود.

خدا شکیبایی دهد آن‌ها که عزیزی را باخته‌اند و شفا بدهد آن‌ها را که زخمی بر جان و تن‌شان نشسته.
🌱

رفقای دیر و دور بندری‌ام! سلامتید؟

📷
(عکس آخر: این عکس را دی‌ماه ۹۲ از طلوع خورشید در ساحل بندرعباس گرفتم)







۱۴۰۴ اردیبهشت ۱, دوشنبه

بلای سرب در زنجان



اول) 


 

دی ماه سال ۸۳ (بیش از ۲۰ سال قبل) که این تیتر را کار کردیم، همه چشم و نگرانی‌ها متوجه واحد فراوری روی و سرب در کیلومتر ۱۵ جاده زنجان به قزوین بود، خبری از شهرک روی نبود! چهار سال بعد از این تیتر، بنیاد تعاون «بسیج مستضعفین» شده بود سهام‌دار اصلی با چه داستانی از همان موقع تا به همین حالا! ... کسانی، وصل و ذی‌نفع، همیشه می‌خواستند معضلات زیست‌محیطی استقرار و فعالیت نادرست این واحد را تکذیب و یا دست‌کم تلطیف کنند!

حالا کجا ایستاده‌ایم؟!

شهرک روی ۱۰ کیلومتر هم به زنجان نزدیک‌تر است؛ بیخ گوش زنجانرود. بیست سال پیش خبری چندان از او نبود! اصلا خیلی‌ها آن واحد معظم در کیلومتر ۱۵ را از یاد برده‌اند! کوه‌های عظیم پسماند را در جاده زنجان به قزوین یا پشت شهرک روی دیده‌اید؟! بله، البته چند سالی‌ست تصمیم گرفته‌اند «مشکل» را جابه‌جا کنند و نه «حل»! ... هر از چندگاهی هم کسی از مقامات پشت تریبون می‌رود که ادعا کند این همه روی و سرب و کادمیم خیلی هم خوب‌اند! اصلا در سرطان رتبه بالا نداریم. یکی دیگر هم بیاید بگوید سرطان بالاست ولی به دلیل چای داغ و نمک فراوان.
ما هم باور می‌کنیم.

حالا اگر ۱۰ سال بعد، کارخانه روی زیر پل سیدالشهدا ساختند، نباید تعجب کنیم چون حتما مقامات این طور صلاح دیده‌اند!
مضافا یک عده باید نانی به خانه ببرند، بیکاری بد و ترسناک است، حالا گیریم به قیمت مضمحل کردن محیط‌زیست کودکان‌شان، کودکان‌مان.

کاش زنجان به جای سرب و روی، آب بیشتری داشت.
راستی سد تهم همین ۲۳ سال پیش آب‌گیری شد؟ و حالا درست است که چند سالی‌ست از مدار تامین آب خارج شده؟!

چقدر ترسناک!


 




دوم)

  چرا همه‌ی "راست" را نمی‌گویید؟!



 
1) یزد، زنجان و آذربایجان غربی، استان‌های پیشتاز در بروز ١٠ سرطان شایع در مردان معرفی شدند  (معاون تحقیقات وزیر بهداشت،  ۱۵ خرداد ۱۳۹۸)

🔺 مردان:
سرطان معده: اردبیل، زنجان، خراسان شمالی،
سرطان سیستم عصبی: آذربایجان غربی، یزد، زنجان،
سرطان مری: زنجان، خراسان شمالی، گلستان.

🔺 زنان:
سرطان معده: اردبیل، زنجان، آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی،
سرطان سیستم عصبی: یزد، زنجان، آذربایجان غربی،
سرطان مری: زنجان، خراسان شمالی، گلستان،
سرطان رحم: زنجان، یزد و تهران.
(منبع، ۱۲ خرداد ۱۳۹۸)


2) معاون بهداشت دانشگاه علوم پزشکی زنجان: «سرطان در دنیا افزایشی است اما در استان زنجان نسبت به سایر استان‌های کشور وضعیت بالاتری را نشان نمی‌دهد (منبع) ... سرطان معده و مری در زنجان مانند بسیاری از استان‌های شمال غربی کشور بالا است (منبع) ... زنجان جزو ۱۵ استان با آمار بالای سرطان معده و مری است. مصرف چای داغ، نمک و استعمال دخانیات از مهمترین علل بروز سرطان است (منبع).» (دیروز، ۳۱ فروردین ۱۴۰۴)



۳) ⁉️ چرا معاون دانشگاه علوم پزشکی زنجان اشاره‌ای به رتبه بالای زنجان در سرطان سیستم عصبی نکرده؟ به سکوت برگزار کردن این نوع سرطان که بنا بر اعلام برخی منابع به اثرات مخرب وجود فلزات سنگین (به خصوص: سرب) در محیط زیست مربوط است، آیا ناشی از ابراز لطف  نسبت به استقرار نادرست صنایع سرب و روی در زنجان است؟! چای داغ و نمک و دخانیات بدجنس‌تر از سرب و روی و کادمیم‌اند؟ اگر نه، پس توجه ندادن به رتبه بالای استان در سرطان سیستم عصبی چه دلیلی دارد؟


4) ⁉️ وزارت بهداشت ۶سال پیش اعلام کرده که «زنجان یکی از استان‌های پیشتاز در بروز ١٠ سرطان شایع در مردان است»؛ در این شش سال چه اتفاق مهمی رخ داده که «رشد سرطان در استان زنجان نسبت به سایر استان‌های کشور وضعیت بالاتری را نشان نمی‌دهد»؟


☀️ قرار گرفتن در معرض سرب در محیط که به‌عنوان «سم عصبی» عمل می‌کند، با کاهش نمرات آی‌کیو، سلامت روان ضعیف‌تر، کنترل کمتر تکانه و حتی افزایش خشونت مرتبط است / در بزرگسالان مسمومیت با سرب باعث آسیب مغزی و سیستم عصبی می‌شود / سرب یک سرطان‌زاست اما در درجه اول سیستم عصبی جوانان و بزرگسالان را هدف قرار می‌دهد / سرب به سیستم عصبی آسیب می‌زند و با اختلال در عملکرد آنزیم‌های زیستی، باعث اختلال عصبی می‌شود.



۱۴۰۴ فروردین ۳۰, شنبه

بعد از "لحظه" عکس

 


 این عکس تقریبا معروف را از دانشجویان دختر پیش از انقلاب، باید دیده باشی.
در یک روز آفتابی، با مد و لباس‌هایی که حالا سال‌هاست ممنوع است و خطرناک، ژست کتاب‌خواندن گرفته‌اند و عکاس، عکس گرفته.


سوزان سونتاگ در کتاب "درباره عکاسی" (ترجمه نگین شیدوش) نوشته: «عکاسی از چیزی یا کسی مشارکت در میرایی، آسیب‌پذیری و ناپایداری آن است. عکس‌ها با تکه‌تکه کردن لحظات و منجمد کردن آنها، بر ذوب بی‌امان زمان شهادت می‌دهند»، «عکس هم یک شبه‌–حضور است و هم نمادی از غیبت. عکس‌ها – خصوصا عکس آدم‌ها، مناظر و شهرهای دوردست از گذشته‌ای ناپدید شده – مانند آتش هیزم در یک اتاق، محرک‌هایی برای عالم خیال‌اند.»


حالا کسی آمده و با ابزارهای هوش مصنوعی، این عکس قدیمی را تبدیل به فیلم کرده؛ انگار که اصلا عکس نبوده، انگار که زمان به عقب برگشته و حالا ما می‌دانیم بعد از "لحظه" عکس، برای لحظاتی، چه شده، چه کسی خندیده، چه کسی به آن دیگری چشم دوخته و باد، موهای کدام یکی را تکان داده؟


خیال من، به اشارتی، راه دراز می‌رفت؛ حالا، با این وسعت شبه‌حضور‌ها، حتی بیشتر می‌رَود، می‌دَود، بیشتر مرا می‌بلعد.


کاش این همه حسود و پر از حسرت فقدان نبودم من.

 


۱۴۰۴ فروردین ۲۹, جمعه

روزهای "پیام زنجان"

 (1)

 
اواخر دهه ۷۰ روزهای پر امید و درخشان مطبوعات بود.
همیشه آرزو داشته‌ام تاریخ آن روزهای مطبوعات زنجان، به مثابه تجربه‌ای پر از فراز و نشیب در تاریخ فرهنگ استان، تالیف و ثبت می‌شد.

📷
این عکس‌ها را، اگر اشتباه نکنم، سال ۷۹ گرفتیم در تحریریه «پیام زنجان»؛
عکس اول) آقای یوسف ناصری (مدیر اجرایی نشریه) و من
عکس دوم) آقایان یوسف ناصری و محمود غفاری (دبیر گروه هنری) و زنده‌یاد حمید بیگی (فیلمساز فقید)
عکس سوم) آقای ناصری در حال صفحه‌بندی
عکس چهارم) آقای حامد صمدی که با کمک آقای علیرضا فرهومند، صفحه ادبی را اداره می‌کردند
عکس پنجم) آقای سعید مالکی (دبیر گروه اجتماعی)
عکس ششم) زنده‌یاد حمید بیگلی
عکس هفتم) زنده‌یاد سعیدی.
🍁
محل دفتر: طبقه دوم تکیه حاج‌نوروزلر.







(2)
 
 

خبرنگاری حوادث یکی از دشوارترین انواع کار خبری در رسانه‌هاست؛ چه به لحاظ مواجهه با صحنه جرم و خطر و چه به لحاظ کسب اطلاعات در حالی که ذی‌نفعان عموما مخفی‌کاری می‌کنند. با این حال پرخواننده‌ترین بخش بسیاری از رسانه‌ها، همین صفحه اخبار و حوادث است.

این بخش از کار خبری عملا سال‌هاست در رسانه‌های زنجان تعطیل است و اگر مراجع انتظامی و قضایی اطلاعیه و اعلانی عنایت نکنند، عموما خبرنگار و رسانه‌ای هم نیست که زحمت پیگیری خبر را بر خود هموار کند و در صحنه حاضر شود.

در همه مدت کار خبری و رسانه کسی را در کار خبرنگاری حوادث پرتلاش‌تر و موفق‌تر از آقای فریبرز معجزاتی سراغ ندارم. او مدتی (حدود ۲۵ سال قبل) با ما در هفته‌نامه پیام زنجان در این حوزه کار کرد؛ هم اطلاعات جمع‌آوری می‌کرد و هم خودش عکاسی. حتی شده بود قبل از پلیس به محل حادثه و قتل برسد!

او خود حتما خاطرات فراوانی از این نوع فعالیت رسانه‌ای خود دارد؛ تلاش برای یافتن و دیدن آن چه کسانی در زیر پوست شهر مخفی می‌کنند؛ یکی از جالب‌ترین‌ها را من هرگز از یاد نمی‌برم: اواخر دی ماه سال ۸٠، آقای معجزاتی تصادفا متوجه شده بود رنگ پلاک خودروی پارک شده در مقابل اداره حج و زیارت (خیابان صفا) با شماره آن همخوانی ندارد؛ چنان پلاکی نه زرد (شخصی) که باید آبی (دولتی) می‌بود. معجزاتی از پلاک زرد عکس گرفت (کارمند اداره متوجه عکاسی شده و درباره علت عکاسی پرسیده بود)، چند روز بعد متوجه شد رنگ پلاک، با همان شماره، به آبی تغییر کرده! ظاهرا خادمان حج و زیارت با تبدیل رنگ پلاک خواسته بودند بدون شرمندگی در منظر عام از خودروی دولتی استفاده شخصی بکنند!

عکس‌ها در صفحه اول پیام زنجان (۴ بهمن ۸٠) چاپ شد.

🌱
زنجان خالی از خبر حادثه نیست ولی خالی از خبرنگار حوادث است.
🍁

 





 آقایان فریبرز معجزاتی (نشسته)، سعید افشار.

۱۴۰۴ فروردین ۲۶, سه‌شنبه

احد جاودانی

 



اولین بار آقای احد جاودانی را در جریان یک نمایشگاه کتاب در فرهنگسرای امام خمینی دیدم (پاییز سال ۸٠). من به عنوان خبرنگار آنجا بودم و آقای جاودانی به عنوان مدیرکل جدید فرهنگ و ارشاد استان زنجان. از مازندران آمده بود. خودم را معرفی کردم، گرم تحویل گرفت. صحبت از کار رسانه کردیم. به ملایمت و با خنده گله کرد از رویه نشریه ما که در خط انتقاد از تیم جدید استانداری و اطرافیان استاندار تازه از راه رسیده‌ی مازندرانی (آقای جعفر رحمانزاده) بود. یادم نیست از کارمان در نشریه، در آن دیدار، دفاع کرده باشم!


 دیدار بعدی، چند هفته بعد، ضیافت افطاری اداره کل ارشاد بود در هتل آسیا. آقای جاودانی از من خواست به دفترش بروم؛ حاصل گفت‌وگو شروع به کار من بود به عنوان مسئول روابط عمومی اداره کل ارشاد زنجان از میانه دی ماه سال ۸۰ (تا ابتدای خرداد۸۴).


آقای جاودانی جان تازه بخشیده بود بر کالبد پر رخوت ارشاد. مدیری واقعا فرهنگی بود؛ اهل تعامل بود بی‌توجه به گرایش‌های سیاسی افراد و هنرمندان، با مرکز و سایر استان‌ها و شهرستان‌ها ارتباط زیادی می‌گرفت. با منتقدان حتی گاه بی‌سوادش صبورانه گفت‌وگو می‌کرد؛ جلسه گفت‌وگو با اعضای بسیج دانشجویی دانشگاه زنجان به رهبری "حسین ع" (دانشجوی برق) را، در دفتر این تشکل، از یاد نمی‌برم که علیه نمایشگاه کتاب و محتوای کتاب‌ها، شب‌نامه‌طور اطلاعیه توزیع کرده بودند و در اطلاعیه‌شان، آیه قرآنی اشتباه بود! آقای جاودانی اصرار داشت که بداند حرف‌شان چیست! به انجمن زنجانی‌های مقیم تهران نزدیک شدند برای جلب نظرشان به زادگاه‌شان؛ که کاری را در زنجان دست بگیرند و روی قول حمایت ارشاد حساب کنند. یک روز هم در زنجان میزبان‌شان شدیم. روزهای پر امید و روشنی بود... 


همزمان که داشت انواع فشارها را بابت حضور یک روزنامه‌نگار منتقد در جایگاه روابط عمومی اداره‌اش تحمل می‌کرد، به او (یعنی که به من!) اعتماد به نفس هم می‌داد! بعدتر به من گفت: از ... آمده بودند با پرونده‌ای علیه تو که «چرا فلانی را آورده‌ای ارشاد؟» بعد از انتشار یادداشتی از من در نشریه‌مان علیه یکی از نمایندگان وقت زنجان در مجلس، او به آقای جاودانی زنگ زده بود که «چرا حقوق بیت‌المال را می‌دهی به چنین کسی؟»! یا پسر معاون استاندار (که مورد انتقاد ما در نشریه بود) خیلی وقیحانه به خودم گفت اگر وضع همین طور ادامه داشته باشد، معلوم نیست کسر بودجه ارشاد تامین شود! 


به آقای جاودانی گفته بودم من بین نشریه و حضور در ارشاد، تحت این فشارها به شما، نشریه را انتخاب می‌کنم. کافی‌ست اشاره کنید تا شرّ من از شما دور شود! ... آقای مدیرکل هیچ تحکمی بابت کار مطبوعاتی من نکرد و من در ارشاد ماندگار شدم.


با این همه، آقای جاودانی زود چشم وزارتخانه را گرفت؛ درخشیده بود و کمتر از دو سال بعد از زنجان رفت به ارشاد آذربایجان غربی و جانشین کسی شد که یک سره ۲٠ سال یا بیشتر آن پست را در اشغال داشت! 


بعد از آقای جاودانی، آقای حسین شاکری مدیرکل شد که خیلی پرسابقه‌تر بود ولی ارشاد دیگر دلچسب و گوارا نبود. یک‌سال‌ونیم، کمتر یا بیشتر، با آقای شاکری، در همان پست، کار کردم ولی اردیبهشت ماه ۸۴، آماده خروج شدم و برای آخرین بار از سازمانی دولتی خارج شدم. 


آن سو، آقای جاودانی در دوره احمدی‌نژاد به یکی از شرکت‌های تابعه وزارت نیرو رفت و در دوره روحانی دوباره به ارشاد برگشت و مدیرکل ارشاد مازندران (زادگاه خودش) و تهران هم شد.


سال ۹۸ شانس خود را برای ورود به مجلس از نوشهر-چالوس آزمود ولی شورای نگهبان بعد از پایان مهلت تبلیغات، صلاحیت او را احراز کرد!


در گذر بیش از ۲۳ سال و فاصله‌های بسیار، مراوده و تماس ما قطع نشد. طبع بلند، روی خوش و علاقه‌مندی به حفظ ارتباط آقای جاودانی بوده که این حلقه را همچنان مستحکم نگاه داشته... 

 

چند روز قبل در مرور آرشیو «پیام زنجان»، به خبر مصاحبه آقای جاودانی رسیده بودم، عکس را برای خودشان فرستادم، نوشت: «یادش به خیر. دوران خوبی بود البته با کمک‌های شما.»... چطور می‌شود کسی چنین فروتن را از یاد بُرد؟

 

+ یادداشت نوزده سال قبلم

+ در اینستاگرام (خلاصه)



۱۴۰۴ فروردین ۲۲, جمعه

عکس ۳۸ ساله

 

چند روز دیگر این عکس می‌شود ۳۸ ساله. من (ایستاده، سمت راست) در این عکس دوازده ساله‌ام، کلاس اول راهنمایی. از مدرسه برده‌بودن‌مان تهران؛ بازدید کاخ سعدآباد و شهربازی و اینجا پارک ملت است؛ مجال صرف ناهاری که از خانه برده‌بودیم. نصف پول عکس را هادی (نشسته در عکس) داد، نصفش را من؛ نفری چهل تومان، عکس پولاروید (فوری). بعد عکس را به دو نیم کردیم؛ ۳۸ سال قبل. 


* آن که کنار من ایستاده (علی) مشارکت نکرد و عکسی هم نبرد!

۱۴۰۴ فروردین ۱۶, شنبه

نویسنده: محمدامین



محمدامین (پسر ۸ ساله‌‌ی ما)، اسفندماه گذشته، متاثر از مجموعه کتاب‌های "آقا کوچول‌ها"ی انتشارات قدیانی، داستانی نوشت به اسم "میمون بازیگوش"؛ حدوداً در ۱,۱۰۰ کلمه. پانزده نقاشی هم برای داستان‌اش کشید. ما هیچ دخالتی در خط داستان و فرم و محتوای نقاشی‌ها نکردیم. من یک صفحه‌بندی ساده در "ورد" برای متن و نقاشی‌ها انجام دادم و بعد پرینت رنگی گرفتیم.

می‌توانید نتیجه را ملاحظه کنید. 😊

(این جا هم)

.

۱۴۰۴ فروردین ۵, سه‌شنبه