.
اگر نبودم
مرا در چیزهایی پیدا کنید
که دوستشان دارم
در ماه، در شکل انار ...
غلامرضا بروسان
۱۴۰۴ تیر ۱۰, سهشنبه
۱۴۰۴ تیر ۵, پنجشنبه
«مردم اساس مملکت هستند»
نمیدانم توصیههای «سون زو» (یک جنگجو-فیلسوف چینی در دو هزار سال پیش) چقدر معتبر و منطقی است ولی زنده ماندن این توصیهها طی دستکم بیست قرن، لابد نشانی از اعتبار آن است.
چند گزاره از توصیههای او را به نقل از کتاب «هنر رزم» انتخاب کردهام که مایلم – با توجه به شرایط امروز – آنها را با هم مرور کنیم.
عبارات و جملات داخل کروشه از من است.
**
بهترین ارتشسالار:
اول) ارتشسالاری که نقشههای دشمن را قبل از شکلگیری نقش بر آب می کند
دوم) ارتشسالاری که اتحادهای شکل گرفته علیه خود را متلاشی میکند.
(ر.ک: ص ۱۰)
انسانیت و عدالت، ابزار حکومت درست بر مردماند. وقتی عملکرد دولت درست باشد، مردم با رهبری احساس نزدیکی میکنند و حاضرند جان خود را نیز برای آن بدهند. (ص ۱۴)
در متون کهن آمده: «کسی که رفتاری خوش با من دارد رهبر من است، کسی که با من ظالمانه رفتار میکند، دشمن من است.» (ص۱۶)
«وقتی واقعا شایسته و کارآمد هستید ناشایست و بیکفایت ظاهر شوید تا دشمن به تکاپو نیفتد و خود را آماده نسازد.» (ص۱۶) [غیر از ماجرای کرونایاب مستعان، سپاه همیشه خود را شایسته و کارآمد نشان داده بود]
«جنگجویان پیروز اول برنده میشوند و سپس وارد میدان جنگ میشوند حال آنکه جنگجویان شکستخورده اول وارد جنگ میشوند و سپس پیروزی را جستوجو میکنند.» (ص۱۹) [بدون اطمینان از پیروزی اساسا نباید وارد جنگ شد]
«در جنگ حتی اگر برندهاید ادامه دادن آن به مدت طولانی باعث تضعیف نیروهایتان و کند شدن تیزیهایتان خواهد شد (...) من شنیدهام که یک عملیات نظامی ناشیانه اما سریع بوده باشد اما هرگز عملیاتی ندیدهام که ماهرانه باشد و مدت زیادی به طول انجامد. برای هیچ ملتی سودمند نیست که عملیات نظامی را به مدت طولانی ادامه دهد.» (ص ۲۰)
«مردم اساس مملکت هستند؛ غذا خداوندگار مردم است. حاکمان باید به این امر احترام بگذارند و ملاحظهکار باشند.» (ص۲۱) [تاکید بر اولویت حیاتی و اساسی تامین معیشت روزانه مردم]
«اگر کشوری کوچک بدون در نظر گرفتن خویش به خود جرئت دهد و با کشوری بزرگ دشمنی کند، اهمیتی ندارد که استحکاماتش تا چه اندازه محکم باشد، سرانجام این ملت چیزی جز اسارت نخواهد بود.» (ص ۲۶) [زیادی واضحه!]
اگر میخواهید وانمود به بینظمی کنید تا حریف را فریب دهید، باید قبل از آن نظم کامل داشته باشید (...) اگر میخواهید وانمود کنید که ضعیف هستید تا حریف را مغرور سازید، نخست باید بیاندازه قوی باشید. (ص ۳۴)
«آنها که بدون معاهده خواهان صلح هستند، توطئهگرند.» (ص ۵۵)
«آنان که سخنانشان فروتنانه است اما در همان حال تدارک جنگ میبینند، قصد پیشروی دارند. آنان که سخنانشان محکم است و پرخاشگرانه جلو میآیند، قصد عقبنشینی دارند.» (ص ۵۵) [وقتی ترامپ فروتنانه از عظمت تاریخی ایران میگوید، یاد این پاراگراف میافتم!]
«وقتی بسیار پاداش میدهند، یعنی در بنبست هستند. وقتی زیاد تنبیه میکنند، یعنی فرسوده شدهاند.» (ص ۵۶) [به ترتیب یاد ارتش سایبری و مسئله تشدید تنبیهها بابت حجاب اجباری افتاده بودم]
۱۴۰۴ تیر ۴, چهارشنبه
«آنچه در تاریخ ایران ثابت ماند، خودکامگی قدرت بود»
* ایرانیان دقیقاً به این دلیل [در طول تاریخ] با حکمرانان خود مخالفت میکردند که جان و مالشان در اختیار آنان بود اما تقریباً همیشه از حکمرانی که در میانهی آشوب ظاهر میشد و نظم را برقرار میکرد استقبال میکردند اگرچه پس از برقراری نظم جامعه به عادت پیشین خود باز میگشت و حکومت را با بدبینی تلقی میکرد حتی اگر این بدبینی تنها به بدگویی، شایعهپراکنی، افسانهسازی یا مسخره کردن حکومت محدود میشد. هر زمان حکومت با مشکلی روبهرو میشد مردم سر به شورش بر میداشتند. در سراسر تاریخ ایران به جز چند مورد استثنائی، تضادی بنیادی میان حکومت و جامعه وجود داشت. گرایش حکومت به قدرت مطلق و استبدادی و گرایش جامعه به سوی شورش و آشوب (یا هرج و مرج فتنه و مانند آن) بود. معنای لغوی «استبداد»، رفتار یا حکومت خودکامه است؛ مفهومی که، چه از نظر لغوی و چه از نظر کارکرد اجتماعی با حکومت مطلقی که تقریباً در فاصلهی سالهای ۱۵۰۰ و ۱۹۰۰ در اروپا وجود داشت متفاوت است. تاریخ ایران معمولاً شاهد یکی از این چهار حالت بود:
1️⃣ حکومت مطلق و استبدادی؛
2️⃣ حکومت استبدادی ضعیف؛
3️⃣ انقلاب؛
و 4️⃣ آشوب که معمولاً حکومت مطلق و استبدادی را به دنبال میآورد.» / صفحه ۱۰
* هدف انقلابهای سنتی ایران آن بود که حاکم «ظالمی» را برکنار کنند و حاکم «عادلی» را که میتوانست هر کسی باشد، به جای او بگذارند، اگرچه اندک مدتی پس از جشن سرنگونی حاکم پیشین، مردم حاکم تازه را «ظالم» تلقی میکردند. بنابراین، چنین انقلابهایی بیشتر به دنبال سرنگونی حاکم و حکومت موجود بودند تا اینکه بخواهند جانشین مناسبی برای آن پیدا کنند، چه رسد به آنکه بخواهند نظام حکومت استبدادی را که تا قرن نوزدهم طبیعی و در نتیجه اجتنابناپذیر تلقی میشد، برکنار کنند. / صفحه ۱۲
* به علت ماهیت کوتاهمدت جامعه، تغییر در تاریخ ایران بسیار فراوانتر از تاریخ اروپا بود. آنچه در تاریخ ایران ثابت ماند، خودکامگی قدرت بود [...] استقلال حکومت از جامعه [در تاریخ ایران]، که به حکومت قدرتی فوقالعاده میداد، عامل اصلی ناتوانی و ضربهپذیری آن نیز بود. / صفحه ۱۳
* تاریخ ایران آکنده از ماجراهای خرد و کلان است و کمتر قرنی از آن بدون دست کم یک تلاطم که کشور را از بالا تا پایین لرزانده باشد سپری شده است اما بزرگترین این رویدادها را - حتی در مقایسه با تاریخ خود ایران - پیروزی اسکندر بر امپراتوری هخامنشی، پیروزی اعراب بر امپراتوری ساسانی و هجوم و پیروزیهای مغولان در قرن سیزدهم میلادی تشکیل میدهند؛ رویدادهایی که همه برای تاریخ و فرهنگ کشور پیامدهایی ژرف داشتند. اگر همهی این رویدادها یک ویژگی مشترک داشته باشند که به آنها ماهیت مشخص ایرانی داده باشد، آن ویژگی را باید در کوتاه، تند و قاطعانهبودن پیروزی مهاجمان دید که در هر مورد تنها چند سال به درازا کشید و با کمتر مقاومتی روبهرو شد. / صفحه ۷۱
* ... اما شکست امپراتوری عظیم ساسانی با آن سرعت غیرقابل درک را باید به غیاب اراده برای پشتیبانی و برپا نگه داشتن حکومتی نامحبوب و در حال فروپاشی نسبت داد. در تاریخ ایران بارها نشان داده شده هنگامی که حکومت در اثر عوامل داخلی یا خارجی ضعیف میشود، جامعه - که معمولا با حکومت مخالف است - یا از سرنگونی حکومت پشتیبانی میکند یا بیطرف باقی میماند. در سال ۶۵۱ م / ۱۹ هـ.ق نیز چنین شد. استانهای غربی و مرکزی به سرعت تصرف شدند و دیری نکشید که لشکریان و قبایل اعراب به منتهیالیه شرقی خراسان برونی در آسیای میانه نیز رسیدند. تنها استانهای کنارهی دریای خزر نفوذناپذیر بودند و مدتی در برابر مهاجمان مقاومت کردند. این مقاومت مرهون رشته کوههای بلند و پوشیده از جنگل انبوه بود که همواره این مناطق را از قدرت حکومت مرکزی نیز مصون نگه داشته بودند.
اگرچه تسخیر ایران آسان و سریع بود، اسلام آوردن ایرانیان بسیار بیشتر طول کشید. اشغال ایران به خودی خود به گرایش به اسلام نینجامید، زیرا گرایش به اسلام امری داوطلبانه بود. اسلام آوردن همهی سرزمینهای ایرانی و مردمان آن حدود دو و نیم قرن طول کشید. در حقیقت، در آغاز اعراب ترجیح میدادند از ایرانیان جزیه بگیرند تا این که ایرانیان اسلام بیاورند و از پرداخت جزیه معاف شوند اما به مرور زمان غیرمسلمانان به منافع اقتصادی مسلمانشدن، هم از نظر نپرداختن جزیه و هم از نظر محافظت از اموالشان، بردند. / صفحه ۷۵
از کتاب ایرانیان(دوران باستان تا دوره معاصر) - نویسنده: همایون کاتوزیان / مترجم: حسین شهیدی
۱۴۰۴ خرداد ۲۶, دوشنبه
❤️ پیکری به نام وطن، به نام ایران + عهد
🔹یک) ما از اصلاح و تغییر به نفع خواست اکثریت ناامیدیم، حس میکنیم دیده و شنیده نمیشویم اما برای آباد کردن کشور و خانهمان، از غریبه نمیخواهیم آن را آتش بزند؛ فاصله بین خرابی و آبادی در کشوری پر از فاصله و عقده، بسیار زیاد است؛ درست برعکس فاصله آبادی تا خرابی ... ۸۵ سال قبل بسیاری از اتباع داغدار و مخالف شوروی هم در انتقام از استالین، با تجاوز هیتلر همدل نشدند. حالا، قضاوت تاریخ آنها را ستایش میکند یا تقبیح؟ کارشان درست بود یا غلط؟
هموطن خوشحال من! آیا متوجه اصل ماجرا نیستی؟
🔹دو) اصل ماجرا «ایران» است و «ایرانی». آن نظام آدمکشی که روی جنازه هزاران زن و کودک و بیگناه غزه، سرفراز ایستاده و «جمهوری اسلامی» را تهدید میکند که اگر فلان کند، تهران را به آتش میکشد، «جمهوری اسلامی» را تهدید نمیکند؛ «ایران» را تهدید میکند؛ «آن آزادی که نویدبخشاش جرار خونریزی مثل نتانیاهو باشد، مرگ است؛ بردگی ابدی است.»
🔹سه) ما منتقد و برخی به شدت مخالف نظامیم؛ ما میپرسیم این بود کارنامه نیروهای مسلح مقتدر؟ ما معتقدیم با مردم بدعهدی شده، ثروتشان درست مدیریت نشده، در برخی مواقف اراذل بر شئون زندگی مردم مسلط شدهاند، بار کج برخی همواره به سر منزل مقصودشان رسیده (به بهای تیغ زدن دین و دنیای مردم)؛ ... اما آیندگان ما را بابت ناتوانی از تغییر و اصلاح کمتر شماتت خواهند کرد تا خوشحالی از انهدام زیرساختها، توجیه کشتهشدن حتی یک هموطن بیگناه به دست غریبهی رذل. برخی زخمها قرنها تن و روان ملتی را آزار خواهد داد و گناهکارانی هرگز بخشیده نخواهند شد همچنان که سازمان مجاهدین (منافقین) خلق به «پاس» همراهی با صدام ِ متجاوز، «خائن» را تبدیل به توصیف ابدی خود کرد.
🔹چهار) خوشحالی عمومی از موثر بودن فشار خارجی برای تغییر در ایران، متاسفانه مسبوق به سابقه است (یک نمونه آن را همین چند روز قبل، همینجا به یادها آورده بودم)؛ واقعیت اما این است در گذر زمان، این شادی و خوشحالی به ضد خود بدل شد. تاریخ میگوید اقدام متفقین در عزل و تحقیر رضا شاه، در میانمدت و سپس طولانیمدت، روند تاریخ ایران را دچار عارضههای جدی بدی کرد؛ از تحقیر و ترسی که در جان محمدرضا شاه نشست، به تدریج او را به دیکتاتور مغروری، مشتاق خریدهای نظامی سنگین و آراستن ارتشی تبدیل کرد که به کارش نیامد و وقتی مردم به خیابان ریختند مدام دنبال ردپای خارجی گشت، تا ترکشهایی که - چه بدانیم چه خودمان را به ندانستن بزنیم - از شهریور ۲۰ در جان و روانمان لانه کرده است.
🔹 پنج) ربط دادن غافلگیری نظام در بامداد جمعه به عوارض اعتراضها و جنبش «زن، زندگی، آزادی» از آن کارهای غیرقابل درک و احتمالا نشانه دستهای خالی و عقدههای ناگشوده است. محمدجواد ظریف، آذر سال ۹۲، در حالی که فقط سه ماه بود وزیر خارجه شده بود، در دانشگاه تهران گفته بود: «غربیها از چهار تا تانک و موشک ما نمیترسند» و از دانشجوی منتقد خود پرسيده بود: «آيا شما فکر کردهايد آمريکا که با يک بمبش میتواند تمام سيستمهای نظامی ما را از کار بيندازد، از سيستم نظامی ما میترسد؟» او معتقد بود: «آنچه آمریکا از آن میهراسد، مقاومت مردم ایران است.» چه خفتها که به او ندادند؛ یک فقره حيدر مصلحی (وزير اطلاعات در دولت محمود احمدینژاد) گفت که اين اظهارات «نشاندهنده نفهمی» کسی است که آنها را بيان کرده و افزود: «برای اين افراد زود است که قدرت نظامی ايران را بشناسند.»
آنها که همراهی اکثریت مردم را لازم ندیدند و آنها را در روندی دائمی از گردونه اعمال رأی و نظر خارج کردند، در سازمان فکری تحلیلگرانی که فقط میتوانند شلاق خود را برای امثال «زن، زندگی، آزادی» بالا ببرند، بیگناهاند؟!
اضافه بر این، دنیا و منطقه به خصوص بعد از «حماسه حماس در ۷ اکتبر»! تغییر کرده؛ آنانی که اعتراضهای خیابانی را دلیل غافلگیری و ضربات بامداد جمعه دانستهاند و لابد ۷ اکتبر جشن گرفته بودند، کاش تا به امروز بیدار شده باشند!
🔹شش) اگر سن برخی قد نمیدهد، آیا بزرگتر ندارند یا کتاب و تاریخ هم نخواندهاند که بدانند حمله صدام جنایتکار به ایران، چطور باعث شد فضای سیاسی داخلی کشور پاکسازی و یکدست شود! ین جنگ هزاران ترکش بسیار سمی ویرانگر ناپیدای دیگر دارد.
🔹 هفت) انگار گاهی خدا، لابد به اعتبار گوهری که در ذات کسی سراغ دارد، پیش از مرگ به او مجال درخشیدن و نو شدن میدهد؛ حتی در حد زدن حرفی که خلافآمد موج مسلط است. به گمانم سردار محمد باقری از این قسم بود (به خاطر این حرفها) و به همین دلیل، کشتهشدناش توسط شقیترین موجودات روزگار، دل را بسیار بیشتر سوزاند. ما قوهی عاقلهای چنین که حرف درست را در علن هم به زبان بیاورد، کم و دیریاب داشتهایم.
🔹 هشت) «اونایی که برای کیان پیرفلک همه کار کردید، مهیا نیکزاد هم دختر ما بود…»
**
.
🔥 در دفاع از ایران و محکوم کردن متجاوز مطلقا لکنت نگیرید؛ لحظهای تردید نکنید.
«ایران» نخ تسبیح همه ما ایرانیهاست، فصل مشترک همه ما.
اگر ایران، آباد و آزاد نیست، از کاهلی خود ماست.
چشم امید به آتش غریبه پلید، بلاهت و کوتهبینی است.
خودمان میسازیماش.
عهد
X
🔥 سر سوزنی از نقد و حتی مخالفتم با برخی از مهمترین سیاستها و رویههای نظام کوتاه نیامدهام اما غریبهای شقی دم در دارد آتش به همه خانه میزند؛ متجاوز آدمکشی است که حتی وقتی لبخند میزند، پنجه و دندانهای خونآلودش پیداست.
با نظام حتما کار داریم، اگر شرّ این شرور جانی مجال بدهد!
X
۱۴۰۴ خرداد ۲۵, یکشنبه
۱۴۰۴ خرداد ۲۰, سهشنبه
۱۴۰۴ خرداد ۱۲, دوشنبه
۱۴۰۴ خرداد ۱۱, یکشنبه
هدهد
این عکس را روز چهارشنبه گرفتم؛ هدهد (شانهبهسر) فوقالعاده زیباست.
جایی خوانده بودم هدهد در منطقالطیر عطار سمبل انسان خودشکوفاست. در منطقالطیر، سی مرغ به راهنمایی و هدایت هدهد به جستوجوی سیمرغ برمیخیزند و در پایان درمییابند که خود، «سیمرغ»اند.
هدهد، به نوشته قرآن، واسطه مذاکره غیرمستقیم سلیمان نبی و ملکه سبا هم بوده؛ آن دو که به هم رسیدند!
از تماشای هدهد سیر نمیشوم.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۳۰, سهشنبه
هومن
.
عکس اول را روی کشتی کانتینری گرفتیم؛ هومن و من. پانزده سال پیش، در روزی مثل امروز؛ سی اردیبهشت.
عکس دوم را چهار سال بعدتر؛ در دفتر کار ما که بعد از انفجار اخیر در بندر شهید رجایی حالا خرابهای است با سقف ریخته و دیوارهای پاره.
هومن خبرنگار بود (و است) و من در دورهای که بندر بودم، خیلی دیر شناختماش. به اقتضای کار، اهل کلمه و به اقتضای قریحه و شوق، اهل شعر و داستان بود (و است). مجال همراهی و همصحبتی از نزدیک، کمتر فراهم بود تا که ما از بندر رفتیم ولی در همه این سالهای ِ «او در بندر» و «من در زنجان»، مرتب از هم خبر داشتهایم و دوسالونیم پیش هم که بعد از مدتها رفتیم بندرعباس (عکس سوم)، بیشتر از همه با او بودم، حرف زدیم و کتاب دیدیم و کتاب خریدیم ...
*
یک درخت سیب است
که من
سالهاست دوستش دارم
درخت سیبِ من
سیب ندارد
اما من
دوستش دارم
درخت سیب من
برگ ندارد
اما من
دوستش دارم
درخت سیب من
شاخه ندارد
تنه ندارد
هنوز آن را
در خانهای که ندارم
نکاشتهام
اما من
دوستش دارم ...
(شعر از هومن)
چقدر دوست دارم روزی خبر بدهد که میخواهد مهمان ما شود.
هومن مدتی است کمتر شعرهایش را به چشم و دل ما هدیه میکند؛ زنجان که آمد، خواهم پرسید: «پس چرا؟»؛ از دور نمیپرسم!
۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۸, یکشنبه
یک موجود وحشی
«هیچ وقت عاشق یک موجود وحشی نشو، آقای بل. اشتباه دکتر همین بود. همیشه با خودش موجودات وحشی به خانه میآورد. یک شاهین با بال آسیبدیده. یک بار یک گربه دمکوتاه گنده آورده بود که پایش شکسته بود. اما شما نمیتوانید به یک موجود وحشی دل ببندید. هر چه بیشتر دل ببندید آن موجود قویتر میشود. خلاصه آنقدر قوی میشود که به جنگل فرار میکند یا میپرد روی شاخه درخت. بعد درختی بلندتر. بعد هم آسمان. آخر و عاقبتت این خواهد بود، آقای بل. اگر به خودت اجازه بدهی عاشق یک موجود وحشی بشوی، سرنوشتت این است که به آسمان چشم بدوزی.»
صبحانه در تیفانی، ص ۹۵
#کتاب
۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۰, شنبه
یوسف هنوز
من خیلی از یادداشتهای روزانه رفسنجانی را خواندهام اما هیچکدام مثل این پاراگراف (در ادامه) برایم قابل توجه نبوده؛ جایی که آیتالله خامنهای در ۲۶ شهریور ۸۱ از شباهت جایگاه سابق و سرانجام موقعیت خودش با جایگاه و موقعیت یوسف نبی گفته و حتی رفسنجانی را هم داخل جریان چپ نشانده.
رفسنجانی در یادداشتهای خود به جلسه با رهبری اشاره کرده و نوشته:
ایشان با مراجعه به خاطرات خود گفتند که در زمان ریاستجمهوریشان هنگامی که با چپها اختلاف داشتند، در جلسه سران معمولاً (آقای میرحسین موسوی)، نخستوزیر، احمدآقا و آقای [سید عبدالکریم] موسوی اردبیلی هماهنگ و ایشان در اقلیت بودهاند، من هم گاهی ملاحظه آنها را میکردم، به همین دلیل ایشان جدی به تنگ آمده بودند که تصمیم به کنارهگیری گرفتند؛ بالاخره متوسل به قرآن شدند؛ آیه در مورد حضرت یوسف و برادرش آمد. این را نوشتهاند و آنموقع درست نفهمیدهاند و امروز برایشان روشن شده.
X
رفسنجانی خود (در سال ۸۶) در مقدمه بر خاطرات سال ۶۴ خود (سال اختلافات رئیسجمهور(خامنهای) و نخستوزیر(میرحسین)) نوشته که نمیتوانسته توقعهای آیتالله خامنهای را به تمامی برآورده کند و افزوده: «من هنوز هم تلخیهای آن دوران را در ذائقه آیتالله خامنهای که گاهی بروز دارد احساس میکنم.»
X
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۶, سهشنبه
نامه حسین منزوی به بهاءالدین خرمشاهی
(به بهانه بیستویکمین سالروز درگذشت زندهیاد استاد حسین منزوی)
چند سال پیش، بهاءالدین خرمشاهی شعر زیر را که برای شاعر فقید، حسین منزوی، سروده بود به همراه نامهی جناب منزوی در اختیار مجلهی شوکران قرار داد. نامهی منزوی در پاسخ به شعر خرمشاهی نوشته شده است.
*
کسی که پشت غزلهایش چراغ صاعقه روشن بود
شکستجویتر از شیشه، ثباتپیشه چو آهن بود
سراب شعر زلالینش ز آب و آینه مالامال
و حجم جام سفالینش چقدر محتسبافکن بود
میان کودکی و پیری، دویده عمری و سرگردان
همیشه معرکهگیریهاش نشاط کوچه و برزن بود
کبوتران سپیدش رفت، کبوترانه امیدش رفت
همیشه بر حذر از ماها، ولیک باخبر از من بود
چه جایگاه رفیعی یافت، چه ترمههای ظریفی بافت
ولیک آن همه کوبیدن حدیث آب به هاون بود
چه شد که باور او گم شد چه شد که یاور او کم شد
به جای جستن دروازه، همیشه در پی روزن بود
کسی که این همه شیوا شد، کسی که این همه دانا شد
کسی که این همه زایا شد، به چشم خویش سترون بود
همیشه پیشهی او شب بود، طراز تیشهی او تب بود
عجب خسوف و کسوفی داشت کسی که این همه روشن بود
کسی که شوق شکفتن داشت همیشه حسرت گفتن داشت
تمام وحشت وسواسش ز چشم خلق نهفتن بود
بداشت خرمن شعرش را به باد حادثه ارزانی
هزار گوهر ارزنده ز دیدگاه وی ارزن بود
هزار یوسف معنا را ز چاه ظلم بیرون آورد
پلنگ ماه شکار او درون چاه چو بیژن بود
ز راه عشق نمیآید به شاهراه خردمندی
چرا که رهنمای او به وقت واقعه رهزن بود
ب. خرمشاهی | ۳ آذر ۱۳۷۷
**
نامه حسین منزوی
خرمشاهی بسیار عزیزم!
تو آن قدر هم که شکسته نفسی میکنی نیستی!
دربارهی شعر میگویم و توان شاعرانه. همین غزل یک شاهد، هر چند که دربارهی من سروده باشی. باید دید در عرصهی عشق و چون مخاطب شهر آشوبی باشی. چون کسی که هجای دوم و آخر نامش «گوش» بوده است. چه غوغایی میکنی در تغزل!
این از این، اما بعد دو سه نکته را درباره غزلت که بیتعارف زیبایت، گفتنیام: یکی این که چرا ردیف را «بوده» گرفتهای؟
آیا مانند آن آلمانی همکار پدرت بویی از آینده نزدیک شنیدهای؟ اگر این است ظرفیت شنیدنش را دارم.
دوم این که اگر به حساب تفرعن نگذاری باید بنویسم که دوست کوچک تو چندان هم خود را سترون نمیداند.
در این قلمرو، با بیش از چهار صد غزل و به همین شمار، شعرهای آزاد و سپید.
به هر حال باید از روزگار با تمام سفلگیاش، ممنون بود که مجال این آفرینشها را داده است.
آیا همین که نوشتم خود نشانهای نیست از این که باور دارم که چندان هم عمر تلف نکردهام؟
سوم که عجیب و در عین حال تلخ است این که هیچ میدانی تاریخِ سرایش غزل تو مصادف با همان روزی است که برادر نازنین من، حسن، در شهر نازنین تو قزوین، جلوی گلولههای جوخهی اعدام ایستاد؟
خودت این تصادف و تقارن را چگونه معنا میکنی عزیز؟
اما بعد ... دو ، سه دفترم در مجموعه شعر و یک کار دربارهی سینما مدتی بود که پیش ناشری بود.
همان که با شما هم کار کرده است . آقای ... قرار بود یک هفتهای جواب آری یا نهاش را به من بدهد. هی هفتهی بعد و آخر هفتهی داده هفتهی بعد و ... کرد که یک ماه گذشت و من هم به شیوهی خود در این خرابشده سرگردان ...
دو هفته پیش گفت که همکارانم به اصطلاح (اوکی) دادهاند و فقط در جزییات ... ما هم به اعتبار حرف او چندین چاه کندیم که منارهایی بر زدیم تا این که امروز معلوم شد خیال ندارد به عنوان ناشر یا مولف بنده طرف شود بلکه قضیه چیز دیگری است؛ بزخری و مفتبری آن هم به صرف این که میداند حسین منزوی دستش بسته است و ... پیشنهاد کرد که سه کتاب را جمعا ۳۰۰ هزار تومان برای همیشه بخرد! خیلی تاب آوردم که فحشش ندادم، دفتر و دستک را برداشتم و آمدم بیرون.
بعد فکر کردم شاید با معرفی تو به ناشری که صلاح میدانی بتوانم شب عید سور و ساتی روبهراه کنم و مقداری هم پول برای دخترم که در گرگان دانشجوست و امسال که ۵ ماه از سال تحصیلی میگذرد هنوز حتی دهشاهی برایش نفرستادهام بفرستم. ریش و قیچی در دستهای نازنین شماست و هر گلی بزنی ... منتها مشكل من این است که همیشه شتاب دارم. چرا که معمولا میدانم که نباید بیحیایی از گربه بیاموزم حتی اگر در دیزی باز باشد اما بیآنکه کفشهایم را نشانت بدهم، میگویم که دارد زیر و رویش از هم جدا میشود. پس با این قول که تا مدتی این مثنوی تعطیل شود، لطفا ۵، ۶ تومانی هم پول به من بده شاید هم بگذارم بروم زنجان، خستهام و سخت هم.
قربانت حسين
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۳, شنبه
تبریز
همه این عکسها را، غیر از عکس آن گنجشک را که در کندوان تبریز تصادفا گرفتم، در خود تبریز گرفتهام؛ همین پنجشنبهای که گذشت.
خیلیهایشان را در حالی که محمدامین، پسر هشت سالهمان که خیلی خسته میشد، سوار کولام بود!
گنجشکها انگاری دعوا کرده بودند سر خانهای میان سنگها، تا رفتم عکس بگیرم، جدا شدند، این آمده بود سمت من، بعد چرخید و رفت
*
به محمدامین گفتم تصور کن از این قنادی قدیمی توی بازار، چه مردمانی چقدر شیرینی خریدهاند برای خوشی ... چه یادها در این ترازوی قدیمی هست؛ چقدر شیرینیها برای کلی آدم، در کلی داستان، وزن کرده!
[همینه که بعضی "اجسام" انگار صاحب روح میشن و قابل احترام :-)]
*
در قنادی قدیمی توی بازار تبریز، این ترازوی قدیمی که حالا توی ویترین به یادگار نشسته، چه یادها با خود دارد؛ چقدر شیرینیها برای کلی آدم، در داستانهای بسیار، وزن کرده ... همین است که بعضی "اجسام" و بعضی مکانها انگار صاحب روح میشوند و حتی: «محترم»؛ از بس که یادها و قصهها در خود دارند، راه زمان را بستهاند انگار... آدمی شاید از همین راه بود که موزهها را ساخت و آراست... و هم از این روست که آنان که ملول از تسلیمناپذیری زماناند، همین حصر زمان را در اجسام و مکانهایی میبینند و حس میکنند، دوست میدارند و ارج مینهند و قدر میشناسند!... این راز دوست داشتن موزههاست؛ حتی وقتی اسم موزه رویشان نیست، اسمشان ویترین مغازه است یا حتی محلهای قدیمی؛ این روح که هست و برخی میبینند و بسیاری نمیبینند؛ همانها که هر چه را قدیمی است «محو» میکنند. (اینتساگرام)
***
به پیرمرد که داشت مغازه را میبست گفتم: شماره تلفن روی تابلو، پنج رقمی است؛ خیلی قدیمی ... عدد را به فارسی گفتم. پیرمرد آذری به فارسی گفت: در این تابلو حرفها هست ... چقدر دلم خواسته بود بشنوم ... نشد؛ دیر رسیده بودم، مثل خیلی وقتها.
*
به عبارتی، ۱۳۸ سال قبل
*
هنوز بعضی درها رو این طور قفل میکنند در بازار تبریز
*
در میانه هیاهوی بازار، سکوت و سرسبزی این جا، چه شکوهی داشت
*
در این حد هم مرتب باشی
*
از این شش جوان موتور سوار، دختری روی موبایل عکس گرفت، بعد همگی خیزبرداشته بود، عکس شان را ببینند ... عکس از پشت سر، سهم من شد! محمدامین روی کولم بود!
*
مشاغل؛ خیابان (پیاده راه) تربیت
*
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه
بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشتهام
من بخشی از وجودم را در بندر جا گذاشتهام؛ ۱۱٠ ماه زندگی و کار در بندرعباس و بندر شهید رجایی تا همین یازده سال پیش، با دوستان و همکارانی عزیز و بامعرفت، خاطر بندر را برای من عزیز کرده تا جان و نفس دارم، تا ابد... و به همین دلیل است که از ظهر شنبه تا به حال اندوهی غریب یکریز جانم را میخراشد، گلویم را میفشارد و چشمم را میسوزاند. مدام دنبال خبر از همکاران بندریام؛ دوست دارم کسی را پیدا کنم و با او در این باره حرف بزنم؛ کسی که بندر رجایی را و کار در آن جا را بشناسد، کشتی و اسکله و گرما و سر و صدای جرثقیلها را. من به خصوص غروبهای اسکله را خیلی دوست داشتم؛ بارانهای شلاقیاش را، لهجه بندری را... اصلا حس خوبی داشت درک این مسئله که بدانی جایی که هستی چقدر مهم است برای میهن و هم میهنات... با خودم به صبح روز شنبه فکر میکنم؛ به آنهایی که برای آخرین بار آن «جاده اسکله» را رفتند، برای آخرین بار گفتند، خندیدند، نشستند و برخاستند و بعد... صدایی و موجی و آتشی آمد و همهشان را برد؛ برای همیشه برد. فکر میکنم به آنها که در گرمای بندر، سوختند و از هم پاشیدند و دیگر هیچ وقت دیده نخواهند شد.
خانم بختو جان از کف داده؛ همسرش مصطفی نوشته چرا باید کارمند را بفرستند توی کانکس ناامن که کار کند؟ مهدی دوباره باید چشماش را عمل کند، حسن یک روز روی تخت بیمارستان بود تا نوبت اتاق عملاش برسد...
من میدانم بندر بسیار غمگین است؛ خیلی بیشتر از آن غروب غمگینی که من این عکس را در «جاده اسکله» گرفتم.
من میدانم بندر عصبانی است و هنوز در بهت.
فغان از این رنجها؛ از این فقدانهای مکرر و تلخ.
۱۴۰۴ اردیبهشت ۷, یکشنبه
به یاد صفورا (حکیمه) بختو
میهن زخمی است؛ خنجری تیز، عمیق در جان و تناش رفته.
چقدر جان ِ رفته و جای خالی تا همیشه، چقدر خون ِ ریخته ...
چقدر مال بر باد رفته،
انگار تلنگری بود، یک یادآوری، یک مرور؛ رجوع به انسان، رجوع به معنای هموطن، به معنای وطن.
سهلانگاری بود یا خباثتی که این فاجعه را رقم زد؛ درسی خواهد شد؟
غمانگیز و ویرانگر و تلختر، فراموشی تلخی با تلخی تازهتری است.
آه از این روزگاری که آرامش و آسایش ملتی، در آن، این طور طولانی و از پی هم دریده میشود.
خدا شکیبایی دهد آنها که عزیزی را باختهاند و شفا بدهد آنها را که زخمی بر جان و تنشان نشسته.
🌱
رفقای دیر و دور بندریام! سلامتید؟
📷
(عکس آخر: این عکس را دیماه ۹۲ از طلوع خورشید در ساحل بندرعباس گرفتم)
۱۴۰۴ اردیبهشت ۳, چهارشنبه
۱۴۰۴ اردیبهشت ۱, دوشنبه
بلای سرب در زنجان
اول)
دی ماه سال ۸۳ (بیش از ۲۰ سال قبل) که این تیتر را کار کردیم، همه چشم و نگرانیها متوجه واحد فراوری روی و سرب در کیلومتر ۱۵ جاده زنجان به قزوین بود، خبری از شهرک روی نبود! چهار سال بعد از این تیتر، بنیاد تعاون «بسیج مستضعفین» شده بود سهامدار اصلی با چه داستانی از همان موقع تا به همین حالا! ... کسانی، وصل و ذینفع، همیشه میخواستند معضلات زیستمحیطی استقرار و فعالیت نادرست این واحد را تکذیب و یا دستکم تلطیف کنند!
حالا کجا ایستادهایم؟!
شهرک روی ۱۰ کیلومتر هم به زنجان نزدیکتر است؛ بیخ گوش زنجانرود. بیست سال پیش خبری چندان از او نبود! اصلا خیلیها آن واحد معظم در کیلومتر ۱۵ را از یاد بردهاند! کوههای عظیم پسماند را در جاده زنجان به قزوین یا پشت شهرک روی دیدهاید؟! بله، البته چند سالیست تصمیم گرفتهاند «مشکل» را جابهجا کنند و نه «حل»! ... هر از چندگاهی هم کسی از مقامات پشت تریبون میرود که ادعا کند این همه روی و سرب و کادمیم خیلی هم خوباند! اصلا در سرطان رتبه بالا نداریم. یکی دیگر هم بیاید بگوید سرطان بالاست ولی به دلیل چای داغ و نمک فراوان.
ما هم باور میکنیم.
حالا اگر ۱۰ سال بعد، کارخانه روی زیر پل سیدالشهدا ساختند، نباید تعجب کنیم چون حتما مقامات این طور صلاح دیدهاند!
مضافا یک عده باید نانی به خانه ببرند، بیکاری بد و ترسناک است، حالا گیریم به قیمت مضمحل کردن محیطزیست کودکانشان، کودکانمان.
کاش زنجان به جای سرب و روی، آب بیشتری داشت.
راستی سد تهم همین ۲۳ سال پیش آبگیری شد؟ و حالا درست است که چند سالیست از مدار تامین آب خارج شده؟!
چقدر ترسناک!
دوم)
چرا همهی "راست" را نمیگویید؟!
1) یزد، زنجان و آذربایجان غربی، استانهای پیشتاز در بروز ١٠ سرطان شایع در مردان معرفی شدند (معاون تحقیقات وزیر بهداشت، ۱۵ خرداد ۱۳۹۸)
🔺 مردان:
سرطان معده: اردبیل، زنجان، خراسان شمالی،
سرطان سیستم عصبی: آذربایجان غربی، یزد، زنجان،
سرطان مری: زنجان، خراسان شمالی، گلستان.
🔺 زنان:
سرطان معده: اردبیل، زنجان، آذربایجان شرقی و آذربایجان غربی،
سرطان سیستم عصبی: یزد، زنجان، آذربایجان غربی،
سرطان مری: زنجان، خراسان شمالی، گلستان،
سرطان رحم: زنجان، یزد و تهران.
(منبع، ۱۲ خرداد ۱۳۹۸)
2) معاون بهداشت دانشگاه علوم پزشکی زنجان: «سرطان در دنیا افزایشی است اما در استان زنجان نسبت به سایر استانهای کشور وضعیت بالاتری را نشان نمیدهد (منبع) ... سرطان معده و مری در زنجان مانند بسیاری از استانهای شمال غربی کشور بالا است (منبع) ... زنجان جزو ۱۵ استان با آمار بالای سرطان معده و مری است. مصرف چای داغ، نمک و استعمال دخانیات از مهمترین علل بروز سرطان است (منبع).» (دیروز، ۳۱ فروردین ۱۴۰۴)
۳) ⁉️ چرا معاون دانشگاه علوم پزشکی زنجان اشارهای به رتبه بالای زنجان در سرطان سیستم عصبی نکرده؟ به سکوت برگزار کردن این نوع سرطان که بنا بر اعلام برخی منابع به اثرات مخرب وجود فلزات سنگین (به خصوص: سرب) در محیط زیست مربوط است، آیا ناشی از ابراز لطف نسبت به استقرار نادرست صنایع سرب و روی در زنجان است؟! چای داغ و نمک و دخانیات بدجنستر از سرب و روی و کادمیماند؟ اگر نه، پس توجه ندادن به رتبه بالای استان در سرطان سیستم عصبی چه دلیلی دارد؟
4) ⁉️ وزارت بهداشت ۶سال پیش اعلام کرده که «زنجان یکی از استانهای پیشتاز در بروز ١٠ سرطان شایع در مردان است»؛ در این شش سال چه اتفاق مهمی رخ داده که «رشد سرطان در استان زنجان نسبت به سایر استانهای کشور وضعیت بالاتری را نشان نمیدهد»؟
☀️ قرار گرفتن در معرض سرب در محیط که بهعنوان «سم عصبی» عمل میکند، با کاهش نمرات آیکیو، سلامت روان ضعیفتر، کنترل کمتر تکانه و حتی افزایش خشونت مرتبط است / در بزرگسالان مسمومیت با سرب باعث آسیب مغزی و سیستم عصبی میشود / سرب یک سرطانزاست اما در درجه اول سیستم عصبی جوانان و بزرگسالان را هدف قرار میدهد / سرب به سیستم عصبی آسیب میزند و با اختلال در عملکرد آنزیمهای زیستی، باعث اختلال عصبی میشود.
۱۴۰۴ فروردین ۳۰, شنبه
بعد از "لحظه" عکس
این عکس تقریبا معروف را از دانشجویان دختر پیش از انقلاب، باید دیده باشی.
در یک روز آفتابی، با مد و لباسهایی که حالا سالهاست ممنوع است و خطرناک، ژست کتابخواندن گرفتهاند و عکاس، عکس گرفته.
سوزان سونتاگ در کتاب "درباره عکاسی" (ترجمه نگین شیدوش) نوشته: «عکاسی از چیزی یا کسی مشارکت در میرایی، آسیبپذیری و ناپایداری آن است. عکسها با تکهتکه کردن لحظات و منجمد کردن آنها، بر ذوب بیامان زمان شهادت میدهند»، «عکس هم یک شبه–حضور است و هم نمادی از غیبت. عکسها – خصوصا عکس آدمها، مناظر و شهرهای دوردست از گذشتهای ناپدید شده – مانند آتش هیزم در یک اتاق، محرکهایی برای عالم خیالاند.»
حالا کسی آمده و با ابزارهای هوش مصنوعی، این عکس قدیمی را تبدیل به فیلم کرده؛ انگار که اصلا عکس نبوده، انگار که زمان به عقب برگشته و حالا ما میدانیم بعد از "لحظه" عکس، برای لحظاتی، چه شده، چه کسی خندیده، چه کسی به آن دیگری چشم دوخته و باد، موهای کدام یکی را تکان داده؟
خیال من، به اشارتی، راه دراز میرفت؛ حالا، با این وسعت شبهحضورها، حتی بیشتر میرَود، میدَود، بیشتر مرا میبلعد.
کاش این همه حسود و پر از حسرت فقدان نبودم من.
۱۴۰۴ فروردین ۲۹, جمعه
روزهای "پیام زنجان"
(1)
اواخر دهه ۷۰ روزهای پر امید و درخشان مطبوعات بود.
همیشه آرزو داشتهام تاریخ آن روزهای مطبوعات زنجان، به مثابه تجربهای پر از فراز و نشیب در تاریخ فرهنگ استان، تالیف و ثبت میشد.
📷
این عکسها را، اگر اشتباه نکنم، سال ۷۹ گرفتیم در تحریریه «پیام زنجان»؛
عکس اول) آقای یوسف ناصری (مدیر اجرایی نشریه) و من
عکس دوم) آقایان یوسف ناصری و محمود غفاری (دبیر گروه هنری) و زندهیاد حمید بیگی (فیلمساز فقید)
عکس سوم) آقای ناصری در حال صفحهبندی
عکس چهارم) آقای حامد صمدی که با کمک آقای علیرضا فرهومند، صفحه ادبی را اداره میکردند
عکس پنجم) آقای سعید مالکی (دبیر گروه اجتماعی)
عکس ششم) زندهیاد حمید بیگلی
عکس هفتم) زندهیاد سعیدی.
🍁
محل دفتر: طبقه دوم تکیه حاجنوروزلر.
خبرنگاری حوادث یکی از دشوارترین انواع کار خبری در رسانههاست؛ چه به لحاظ مواجهه با صحنه جرم و خطر و چه به لحاظ کسب اطلاعات در حالی که ذینفعان عموما مخفیکاری میکنند. با این حال پرخوانندهترین بخش بسیاری از رسانهها، همین صفحه اخبار و حوادث است.
این بخش از کار خبری عملا سالهاست در رسانههای زنجان تعطیل است و اگر مراجع انتظامی و قضایی اطلاعیه و اعلانی عنایت نکنند، عموما خبرنگار و رسانهای هم نیست که زحمت پیگیری خبر را بر خود هموار کند و در صحنه حاضر شود.
در همه مدت کار خبری و رسانه کسی را در کار خبرنگاری حوادث پرتلاشتر و موفقتر از آقای فریبرز معجزاتی سراغ ندارم. او مدتی (حدود ۲۵ سال قبل) با ما در هفتهنامه پیام زنجان در این حوزه کار کرد؛ هم اطلاعات جمعآوری میکرد و هم خودش عکاسی. حتی شده بود قبل از پلیس به محل حادثه و قتل برسد!
او خود حتما خاطرات فراوانی از این نوع فعالیت رسانهای خود دارد؛ تلاش برای یافتن و دیدن آن چه کسانی در زیر پوست شهر مخفی میکنند؛ یکی از جالبترینها را من هرگز از یاد نمیبرم: اواخر دی ماه سال ۸٠، آقای معجزاتی تصادفا متوجه شده بود رنگ پلاک خودروی پارک شده در مقابل اداره حج و زیارت (خیابان صفا) با شماره آن همخوانی ندارد؛ چنان پلاکی نه زرد (شخصی) که باید آبی (دولتی) میبود. معجزاتی از پلاک زرد عکس گرفت (کارمند اداره متوجه عکاسی شده و درباره علت عکاسی پرسیده بود)، چند روز بعد متوجه شد رنگ پلاک، با همان شماره، به آبی تغییر کرده! ظاهرا خادمان حج و زیارت با تبدیل رنگ پلاک خواسته بودند بدون شرمندگی در منظر عام از خودروی دولتی استفاده شخصی بکنند!
عکسها در صفحه اول پیام زنجان (۴ بهمن ۸٠) چاپ شد.
🌱
زنجان خالی از خبر حادثه نیست ولی خالی از خبرنگار حوادث است.
🍁