سر خیابان صفا، حاجی بلواری، و آن حوالی؛ به شعاع صد متر؛ کمتر یا بیشتر، عصرها، تنها ساعتی قبل از غروب، سرت را اگر بلند کنی، یا اگر حواست از صدای ترافیک پرت شود و به آسمان نگاه کنی، توی دلاش صدها و صدها سار میبینی که در آن فضای دور از دسترس آدمیزادی که آن پایین است، میچرخند، از کنار هم رد میشوند، گنگهای چندصدتایی از روبهرو به هم نزدیک میشوند و بیآنکه به هم بخورند، مانور هوایی میدهند یا راه کج می کنند؛ پر سرو صدا بالا و پایین میشوند و گاهی برای خستگی در کردن، جدای از درختانی که آن حوالی کم نیست، روی آنتنهای بلند مخابراتی مینشینند و دست از پرواز میکشند ... بارها دیدهام کسانی عین خودم ایستادهاند و خیره شدهاند به این زیبایی و به این شکوه؛ از دخترکهایی که پدر را نگاه داشتهاند کنار دستشان که با هم تماشا کنند تا پیرمردهایی که بیهوا وسط پیادهرو زل زدهاند به دل آسمان ... این گوشه شهر عین افق است؛ افق آن جاست که زمین و آسمان به هم میرسند اما در دور؛ اینجا ولی: افق درست بالای سر است ... همزیستی انسان خردمند و پرندگانی که انگار عصرها وقت غروب این سو و آن سو میروند تا خبرهای روزی را که گذراندهاند فریاد کنند، یکدیگر را بیابند، گپ بزنند حین پرواز، بعد خسته بشوند تا شب آسوده بخوابند؛ درخت بهبغل ...
گاهی اگر دلتان تنگ طبیعت شد، از محاصره ماشین و سیمان و آجر و دیوار خسته شدید، پیدا کنید این "افق"های شهرتان را، بروید آنجا و بعد به آسمان بالای سرتان نگاه کنید، همانجایی که افق به شما نزدیک شده ...
سارهای حاجی بلواری زنجان نعمتاند در هجوم روزمرگی، در هجوم بیاعتناییهای عادی شده به رهایی و سلامت طبیعت.
صدا و جمعشان باشکوه است.
در شهر شما، افق کجاست؟