شش جلد کتاب دوم را کنار گذاشته بودم که امروز بفرستم به شش کتابخانه در گوشه-گوشه کشور.
در صفحه اول کتابها مینوشتم که «هدیه به کتابخانه ... » و تاریخ میزدم. به کتابخانه س.ق که رسیدم انگار چیزی تلپ از آسمان افتاد زیر دستم، حواسم جمع شد که امروز ۲۸ آبان است ... و سیاهچاله مرا فرو برد، یاد "گون" افتادم ... بله؛ سه سال هم به آن ۱۱سال اضافه شد ...
۱۴۰۳ آبان ۲۸, دوشنبه
11+3
۱۴۰۳ آبان ۲۳, چهارشنبه
کارت تبریک سه بعدی
حتی صحنه کشف این کارت تبریک سه بُعدی ژاپنی را لای اوراق یادم هست؛ چهل و چند سال پیش، توی اتاق پذیرایی خانه پدری، پلاک یازده کوچه گرایلو، کنار در کوچکی که با پله به آن حیاط پر از سایه و یاد راه میبرد. کسی به اسم «خلیلی» روز هجدهم اسفند سال ۵۸ پشت کارت را خطاب به یکی از اعضای خانواده نوشته بود در تبریک نوروز؛ هنوز ده-دوازده روز مانده بود به تحویل سال ... حالا چهلوچهار نوروز گذشته از آن نوروز و این کارت در آلبوم من آرام گرفته اما هر بار دیدناش مرا پرت میکند به این سو و آن سوی ِ یاد ... در حد نوی ِ این «کارت تبریک سه بعدی ژاپنی دوره پهلوی» را عتیقهفروشهای اینترنتی، این روزها به صدوشصتهزار تومان میفروشند ...
**
چهل و چند سال قبل، پسرکی که تازه خواندن و نوشتن یاد گرفته بود، اما محو تماشای رنگ مو و دندانهای فاصلهدار دخترک و پرندههای توی کارت بود؛ شاید متن پشت کارت زیادی سخت و خشک بود؛ غریبه بود، دخترک اما غریب نگاه نمیکرد. پسرک تا روزها مدام گردناش را و کارت را کج میکرد تا ببیند عکس روی کارت چه فرقی میکند. پسرک ِ دیروز حالا پنجاه سال دارد ولی دخترک همینطور، همانجا، کنار پرندهها و پرتقالهای روی درخت، با دهان نیمهباز، دندانهای فاصلهدار و چشمهای درشتی که ژاپنیها ندارند، روبهرو را نگاه میکند ...
آقای خلیلی روز شنبه بود که خودکار را برداشت و پشت کارت تبریک را نوشت و تاریخ و امضا زد؛ راستی آقای خلیلی کجاست؟
۱۴۰۳ آبان ۱۸, جمعه
آسمان عالی بود
.
در این انگار باید درس و عبرتی باشد که یکی از بزرگترین ضربهها به باورهای صلب دینی دینداران، از راه آسمان بود که آمد و به هدف خورد وقتی حرف از آن به میان بود که این زمین است که ثابت است و عالم به دور او میچرخد. همان وقت که در کتاب مقدس یهودیان (مزمور) خطاب به خدا نوشته بود: «تو زمین را بیحرکت و ثابت قرار دادی» یا کلیسای کاتولیک بر مبنای نجوم بطلمیوسی حکم داده بود زمین کرهایست بیتکیهگاه، آویخته در فضا، مرکز عالم اوست و ستاره و سیارهها به دورش میگردند.
کوپرنیک خود کشیش بود در لهستان که در این باور چون و چرا کرد ولی چون میدانست اندیشههایش دردسرساز خواهد بود، انتشار "فرضیه"اش را که در آن خورشید را مرکز عالم میدانست، تا سال آخر عمرش به تاخیر انداخت و تازه کتابش را هم هدیه کرد به پاپ!
بعدتر که فهمیده شد کوپرنیک چه گفته، «قیامت به پا شد»؛ آموزههای هزار ساله کلیسا و روحالقدس داشت زیر سوال میرفت؛ آدمی دیگر کانون کائنات نبود، تلقی از دین داشت زیر و زبر میشد، مرجعیت مراجع بسیاری داشت ابطال میشد، آسمان با ستاره و سیارههایش داشتند فهمیده میشدید، ضربه بر جهل آورده بودند... یک قرن بعد از مرگ کوپرنیک، کلیسا گالیله را به محاکمه کشید چرا که گفته بود زمین دور خودش میچرخد و دور خورشید. گالیله توبهنامه نوشت ولی زیر لب گفت: «با این حال هنوز میگردد، درست مثل سابق.»
چهار قرن گذشته و حالا ثابت شده که زمین ثابت نیست، ثابت شده که بین حقیقت و فهم دینی آن دوره چه شکاف عمیقی بوده که با خشم و زور و دادگاه آن را میخواستند که بپوشانند، نشد که نشد؛ گو به بهای جاهل نگاه داشتن مردم و نفله شدن و هدر رفتن خیلیها و بر تخت ماندن خودشان... آسمان عالی بود؛ هنوز هم هست!
۱۴۰۳ آبان ۱۶, چهارشنبه
سارها
سر خیابان صفا، حاجی بلواری، و آن حوالی؛ به شعاع شاید پانصد متر؛ کمتر یا بیشتر، عصرها، تنها ساعتی قبل از غروب، سرت را اگر بلند کنی، یا اگر حواسات از صدای ترافیک پرت شود و به آسمان نگاه کنی، توی دلاش صدها و صدها سار میبینی که در آن فضای دور از دسترس آدمیزادی که آن پایین است، میچرخند، از کنار هم رد میشوند، گنگهای چندصدتایی از روبهرو به هم نزدیک میشوند و بیآنکه به هم بخورند، مانورهای نرم هوایی میدهند، یا راه کج میکنند؛ پر سرو صدا بالا و پایین میشوند و گاهی برای خستگی در کردن، جدای از درختان بلندی که آن حوالی کم نیست، روی آنتنهای بلند مخابراتی مینشینند و دست از پرواز میکشند ... بارها دیدهام کسانی عین خودم ایستادهاند و خیره شدهاند به این زیبایی و به این شکوه؛ از دخترکهایی که پدر را نگاه داشتهاند کنار دستشان که با هم تماشا کنند، یا پدری که به کودک توی بغلاش پرندهها را نشان میدهد تا پیرمردهایی که بیهوا وسط پیادهرو زل زدهاند به دل آسمان ... این گوشه شهر عین افق است؛ افق آن جاست که زمین و آسمان به هم میرسند اما در دور؛ اینجا ولی: افق درست بالای سر آدمیزاد است ... همزیستی انسان خردمند روی زمین و پرندگان در آسمان که افق را در دسترس آوردهاند، که انگار عصرها وقت غروب این سو و آن سو میروند تا خبرهای روزی را که گذراندهاند فریاد و یکدیگر را پیدا کنند، شاید دلی ببرند از یکدیگر، گپ بزنند حین پرواز، بعد خسته بشوند تا شب آسوده بخوابند؛ درخت بهبغل ...
گاهی اگر دلتان تنگ طبیعت شد، از محاصره ماشین و سیمان و آجر و دیوار خسته شدید، پیدا کنید این "افق"های شهرتان را، بروید آنجا و بعد به آسمان بالای سرتان نگاه کنید، همانجایی که افق به شما نزدیک شده ...
سارهای حاجی بلواری زنجان نعمتاند در هجوم روزمرگی، در هجوم بیاعتناییهای عادی شده به رهایی و سلامت طبیعت.
صدا و جمعشان باشکوه است.
در شهر شما، افق کجاست؟
🕊
زنجان - قیر باشی
از توی دریچه بیدرپوش تیر چراغ برق دود بدبویی بیرون میزد. زنگ زدم به اتفاقات برق. متصدی با ادب و احترام مشخصات گرفت و ارجاع داد. سه ربع طول کشید تا تیم برسد؛ دلیل تاخیر در نشناختن آدرسی به اسم «قیر باشی» بود! نمیدانستند کجاست و جای دیگر رفته بودند! تازه وقتی رسیدند قبل از اینکه بپرسند «حادثه چیست؟»، کنایه زدند که «شما هم مثل ما آدرس خوب بلد نیستید»! گفتم: بلدم و قیر باشی اینجاست!... اصرار میکردند جای دیگری است! گفتم: بگذریم؛ دود از تیر چراغ برق بیرون میزد... که حالا نیست! ...
شاید اگر زودتر رسیده بودند، معلوم بود، دود از چه بابت بود!
🌱
«قیرباشی» فقط اسم محله نیست؛ بخشی از تاریخ یک شهر است؛ نشان حدی که تا همانجا خیابان آسفالت بوده (به قولی متواتر). حیف است این روزنههای هویت یک شهر مسدود شوند.
کامنتها در اینستاگرام
۱۴۰۳ آبان ۱۴, دوشنبه
برای شهر
مجسمه اولین شهردار زنجان (مرحوم توفیقی) مقابل شهرداری |
اول) دیروز (سیزدهم آبان) همزمان با موافقت شورای شهر زنجان با استعفای علیرضا فیروزفر از سمت شهرداری زنجان، حکم سرپرستی دانشگاه آزاد اسلامی "استان تهران" به نام او صادر شد؛ پستی به مراتب بیحاشیهتر و دستکم: کمتر گرفتار شکایت "عوام" با کلی اختیارات معیّن و دیسیپلین! در رزومه جناب فیروزفر حالا نوشته: «شهردار زنجان از سال ۱۴۰۰ به مدت ۳ سال»؛ از ریاستی به ریاستی؛ تمام!
دوم) در وبلاگ و بعدتر در کتاب اولم از ماجرای ملاقات با پدر مرحوم دکتر امیراعلم غضنفریان نوشته بودم (کتاب «درختها رفته بودند»، یادداشت "امیراعلم"، صفحه ۱۴). این پسر نیکنام شهر، اولین کسی بود که در المپیاد جهانی ریاضی برای ایران مدال نقره گرفت (در سال ۱۳۶۷). او درست در روزی مثل فردا (پانزدهم آبان) در سال ۷۸، در حالی که استعداد درخشاناش در مهندسی برق در دانشگاه استنفورد آمریکا در همان اوان جوانی بسیاری را به تحسین واداشته بود، در ۲۸ سالگی از دنیا رفت. خیابان و مدرسهای بزرگ به نام او در شهر هست. مرحوم حسن غضنفریان (پدر) که خود از فرهنگیان خوشنام و خیّر شهر بود، در این دیدار به ما گفت که «امیراعلم آرزو داشت شهردار زنجان شود.»
سوم) زنجان، مثل خیلی از شهرهای کشور، از استانداردهای زیستپذیری شهری بسیار فاصله دارد. شهر زنجان نیمی از جمعیت استان یک میلیون نفری زنجان را به خود اختصاص داده و به سرعت نیز در حال رشد است با این حال آنچه از رابطه این شهر با شاخصهای زیستپذیری (به عنوان رویکرد برنامهریزی شهری) به دست میآید، آیندهای مبهم و چه بسا نگرانکننده است. یک شهر زیستپذیر شهری است امن، دارای انسجام و پیوستگی اجتماعی، پایداری زیست محیطی، تامین آسان و ایمن مسکن، با سیستم حمل و نقل عمومی، آموزش، فضاهای باز، تامین بهداشت روانی و جسمی شهروندان و مدیریت شهری کارآمد. زنجان به واسطه سکونتگاههای غیررسمی، نرخ بالای خرید و اجاره مسکن (به نسبت بسیاری از شهرها)، آلایندگی شدید زیستمحیطی صنایع مربوط به فلزات سنگین در مجاورت شهر، آلودگی شدید زنجانرود و سیستم فاضلاب معیوب و ناقص، سیستم حمل و نقل عمومی فرسوده و ناتوان به خصوص در بافت قدیمی شهر که منجر به ترافیک و محدودیتهای تردد شده، عدم انسجام در مدیریت شهری، عدم انسجام اجتماعی به دلیل مهاجرتهای وسیع به شهر طی سالهای گذشته بدون تامین شرایط مشارکتهای جمعی در مدیریت شهر، ناتوانی در تکمیل به موقع پروژههای شهری و تعلل سازمانهای ذیربط در تحرکبخشی جدی به صنعت گردشگری با خلاهای جدی در «زیستپذیر» بودن مواجه است و عواقب آن، طی سالهای آینده بیشتر به چشم خواهد آمد.
چهارم) هر چه بیشتر فکر میکنم بیشتر باورم میشود که آن آرزوی امیراعلم ناشی از "شدت عشق" به زادگاهش بوده و انگار این روزها که شهر بیتاب و ملول و خسته است و چشمانداز فردایش اگر تیره نیست، دستکم تار است، و کوچکترین مشکلاش آسفالت خیابان و کوچههای اوست، جای او بیشتر از همیشه خالی است، جای همه کسانی مثل او که دست شهر را بگیرند از شدت عشق و علاقه، بخواهند و بتوانند شهر را شهر زیستپذیر کنند، بازیخورده و بازیساز سیاسی نباشند، درستکار باشند و هیچ حکم ریاست هیچ جای دیگری، وسوسهشان نکند.
امیراعلم غضنفریان |
علیرضا فیروزفر |
کنار افرا
چه کار خوبی بود نوشتن اسم و عمر درختها روی درختها (توسط شهرداری) برای همچو منی که درختها را دوست دارد بیآنکه نامشان را بداند!
حالا میدانم این درخت نبش بنبست اول، افرا بوده و بعد باران دیشب، با بسیاری از برگهای امسالاش برای همیشه خداحافظی کرده؛ زیبا و دلفریب حتی به وقت بدرود ... هوای شهر تمیز است و دلپذیر و بوی تنه خیس خورده درختان میدهد.
.
کاش باران بیشتری بیاید؛ «خدایا! برای ما بارانی فریادرس فرست ... از ابری انباشته، لذّتبخش، گوارا، فراگیر و غرّان که بارانش اندک نباشد و برقش نفریبد... ما را بارانی فرست که به وسیلۀ آن از تپّهها آب سرازیر کنی و چاهها از آن پر کنی و نهرها را روان سازی و درختان را برویانی ...» (صحیفه سجادیه)
پ.ن:
دو سال پیش زیر همین درخت افرا بود که بازداشت شدم!
۱۴۰۳ آبان ۱۳, یکشنبه
به نام این خلبان ِ شجاع، ماهر و فروتن
همین جمعهای که گذشت (پریروز) مراسم یابود چهلمین روز درگذشت امیرسرتیپ خلبان علی فتحاللهی در زنجان برگزار شد.
در این مراسم امیرسرتیپ خلبان حسین چیتفروش (از مقامات ارشد کنونی نیروی هوایی)، طی سخنانی از جمله مراتب تسلیت فرماندهی نهاجا را به خانواده آن مرحوم ابلاغ کرد.
فارغ از طبع بلند، فروتنی، همدلی و غمخواری آن مرحوم – آن چنان که از اقوام ایشان شنیدهام – و حتما دوستان و آشنایان ایشان بر آن واقفاند، سابقه درخشان خدمت او در ارتش، دستکم در زادگاهش، شناخته شده نیست. او استاد خلبان فانتوم (اف-چهار)، تاپگان و مدتی هم فرمانده پایگاه شکاری بندرعباس بود. یک مستندساز هم پیشتر نوشته بود که جناب فتحاللهی هشت هواپیمای جنگی دشمن را در دوران جنگ با عراق، ساقط کرده بود.
در مراسم بزرگداشت او که امیرسرتیپ خلبان حسین چیتفروش سخنرانی حماسی و جذابی ارائه کرد، نه دوربین صداوسیما حضور داشت و نه شخصا خبرنگاری دیدم.
چیتفروش تاکید میکرد که «همراه بزرگان ارتش، معمولا دوربین و هیاهو نیست و بسیاری، بعد از مرگشان شناخته میشوند.»
این شاید از نظر حفاظت اطلاعات کار درستی باشد ولی برای شناساندن مفاخر و ایجاد علقههای اجتماعی و هویتی، کار درستی نیست.
یک جامعه به الگوسازی نیاز دارد و در این روزگار مگر چند نفر در شهرهای نه چندان بزرگی مثل زنجان، همچون شادروان علی فتحاللهی، در عین شجاعت و مهارت در کارشان، فروتن و مایه افتخارند؟
حتما کار درستی است و مایه خرسندی طیف گستردهای از مردم شهر خواهد شد اگر شورای شهر خیابان یا میدانی را به نام زندهیاد امیرسرتیپ خلبان علی فتحاللهی نامگذاری کند و خود را از حلقه بسته نامگذاریهای فوریتی سیاسی خارج کند.
نامگذاری معابر به نام مفاخر هر شهر و روستایی، جوانان را امیدوار میکند، به شهر و روستا هویت میبخشد و بیتردید کاری است که به توقف روند ترسناک انقطاع نسلی، و بیخبری جوانان از گذشته شهر و دیارشان، کمک خواهد کرد.
🔹
۱۴۰۳ آبان ۵, شنبه
آموزش فرهنگ شهرنشینی
اول) یک باور اصلی سقراط این بود که «هیچکس واقعا دانسته دست به کار نادرست نمیزند؛ اگر دست به چنین کاری زدید معلوم میشود که واقعا در کنه نهادتان پی نبردهاید که این کار غلط است.»
دوم) همه، هر روز و شب، به عنوان شهروند، شاهد رفتارهایی در جامعه پیرامون خودمان هستیم که نادرست میدانیم (و نادرست است)؛ از بیاعتنایی به اهمیت حفظ سلامت محیط زیست، رعایت نکردن قوانین راهنمایی و رانندگی و حق همسایگی، پرهیز از مشارکت در مدیریت شهر، هدر دادن منابع (آب و انواع انرژی)، بیانصافی و نادرستی در کسب و کار و بسیار از این گونه. بخش مهمی از این ناهنجاریها ناشی از این است که عاملان، به زشتی و نادرستی رفتار خود آگاه نیستند. کسانی هم به اعتبار اینکه «وقتی دیگران رعایت نمیکنند، من چرا مراعات کنم؟»، به سهم خود تیشه به ریشه زیست سالم و انسانی میزنند. این، خود باز ناشی از نبود آموزش و ناتوانی در درک عواقب طولانیمدت رفتارهای نابهنجار است که دیر یا زود، مستقیم یا غیرمستقیم، خود عاملان را مبتلا میکند.
سوم) مدیریت شهری چه سهمی در آموزش فرهنگ شهروندی و شهرنشینی دارد؟ پاسخ: زیاد و مهم!
یکی از نشانههای درک این مسئولیت توسط مدیریت شهری، پیامهای منعکس شده در تابلوهای شهری است. مدیریت شهر از این امکان، با زبان هنر و در قالبی جذاب و موثر، راههای درست شهرنشینی را آموزش میدهد.
چهارم) دست کم در شهر ما زنجان، این مهم درک نشده و مدیریت شهر، برای بازآفرینی فرهنگ شهرنشینی، مسئولیتی متوجه خود نمیبیند! به عنوان نمونه، بزرگترین تابلوی شهر، عموما تکرار پیامهای سیاسی متواتر در صداوسیما، نمازهای جمعه و خبرگزاریهای نظامی است!
پنجم) حقوق ارکان و اجزای مدیریت شهر از جیب شهروندان پرداخت میشود. اگر ساختن شهری با زیستپذیری شایستهی همین شهروندان دغدغه این مدیریت بود، پیامهای سیاسی تکراری، کمتر توی چشم شهروندان «فرو میشد»، مردمانی که رفتار نادرست داشتند در کنه نهادشان به غلط بودن برخی رفتارها پی میبردند و رفته رفته، شهر کمتر شاهد “غلط”ها بود.
حیف که مدیریت شهری خود را مسئول آموزش فرهنگ شهرنشینی نمیداند؛ ظاهرا باید نهادهای سیاسی را دلخوش و راضی کند!
😣
پ.ن: تصویر آخر، طرح منتشر شده در مذمت با صدای بلند حرف زدن است؛ در متروی پاریس.
۱۴۰۳ مهر ۲۹, یکشنبه
گل محمدی باغچه
.
چهار سال پیش دو گلدان گل محمدی خریدم. گلفروش گفت یکی کاشانی است که زیاد و زود گل میدهد، و دیگری محلی است. هر دو را کنار هم توی باغچه کاشتم. سال دوم، کاشانی گل داد، از گل دادن اولی چیزی به یاد ندارم! بعدتر حتی همان اولی هم گل کمتری داد. با خودم گفته بودم شاید به خاطر این که باغچه نورگیر نیست.
چند هفته پیش دیدم شاخهای انگار راه خودش را جدا کرده، قد میکشد و قد میکشد و حالا که سرمای پاییز رسیده، گلی چنین خوشرنگ داده، و با چه بوی دلپذیر زیادی. حالم خوش شده بود از دیدن و بوییدناش...
یک بار گفته بودم: در خیال من، قاصدک از خاک کسانی سربرمیآورد که حرفی داشتند که ناگفته و ناشنیده با خودشان بردند و حالا خاکشان، قاصد شده، میزبان قاصدکها...
چه میدانم؛ شاید گل محمدی ِ کاشانی ِ باغچه ما هم به خاک مردی رسیده که ناگهان و در سرما دلاش روشن شده بود، خاطر عاطری جاناش را پر نور کرده بود، یا که به خاک زنی چنین.
🌹
۱۴۰۳ مهر ۲۵, چهارشنبه
آن خانهی یاد
۱۴۰۳ مهر ۲۴, سهشنبه
استاندار یا استانداری؟
اشاره: مدتهاست از گعده و فضای سیاسی و باندی استان دور و تا حد زیادی بیخبرم؛ نه ذینفع و صاحبنظرم (گو که همه ذیربطیم) و نه این که این فضا را مسموم و تباه "نمیدانم"! با این همه، بیتابی بخشی از آشنایان و عزیزان (و البته ناآشنایان) سالهای دور و روزگار "اصلاحات خاتمی" و اصرارشان به نشاندن جناب احمد حکیمیپور یا سایر دوستانشان بر کرسی استانداری استان زنجان، ناگزیرم میکند از باب تنویر ذهن خودم و بسیاری چون خودم، چند نکته را یادآوری و برای چند پرسشم، پاسخ بخواهم.
قدردان خواهم بود اگر عزیزان توصیهکننده که «یا فلانی استاندار شود، یا فلانی و گرنه ...» توجه کنند و عنداللزوم پاسخ دهند:
1) به استناد کدام سند و مدرک و نظرسنجی، نقش ستادهای بیرونق جناب پزشکیان را در (دستکم) شهر زنجان، در رأیآوری ایشان بیشتر از فضای رسانهای و افکار عمومی در سطح کشور ارزیابی میکنند؟ آیا نمیپذیرند که رأی آوردن جناب پزشکیان در 1403 مشابه روند رأی آوردن جناب روحانی در سال 1392 بود؛ متاثر از فضای سیاسی عمومی کشور و تهران (رد صلاحیت مرحوم رفسنجانی و انصراف عارف) و نه فعالیت ستادهای استانی؟ جناب پزشکیان از جمله برنده ترسیدن بخشی از مردم از هیولای سعید جلیلی در سراسر کشور (در دور دوم) و شرایط بحرانی کشور بود؛ قبول ندارند؟!
2) غیر از این است که همه افرادی که برای استانداری پیشنهاد شدهاند (آقایان حکیمیپور، بیغم، بیات و ...) افرادی با وجهههای پررنگ و حتی صرفا "سیاسی"اند؟ ارادت شخصی به اکثر این بزرگواران دارم؛ بسیار محترم و فروتن و بزرگوارند ولی این رفتار و فشارها، و نحوه اعمال آن (گاه در حد تهدید به کتککاری)، نشانه شوق به سلطه باندی ِ سیاسی در مدیریت عالی استان به قیمت زیر پا گذاشتن برخی از مسلمات فعالیت سالم سیاسیست که حتی به شرط توفیق، مانع استقلال عمل استاندار منصوب خواهد شد. این طور نیست؟
3) حامیپروری («من به تو رأی دادهام، پس به من حال بده»!) یک عفونت و عارضه بد در بدنه دموکراسی است؛ در همه جای دنیا. کتاب فوقالعاده "نظم و زوال سیاسی" را بخوانیم؛ این کتاب مستنداً نشان میدهد "حامیپروری" بدون توجه به توانایی در درک مسائل و نیاز و توانمندیها، چطور به زوال یک نظام میانجامد حتی در جایی مثل آمریکا.
4) استان گرفتار معضلات وخیم و عجیب و بیسابقهای است؛ از بحران آب و محیط زیست و انرژی گرفته تا تامین نقدینگی واحدهای تولیدی و حتی پروژههای در حال ساخت. چرا هیچکدام از نفراتی که پیشنهاد شدهاند، "آدم اقتصادی" و فراجناحی یا حتی دارای کارنامهای که مبیّن دیدگاه او در حوزه بحرانهای جاری جامعه باشد، نیست؟ آدمش را ندارند؟! آیا معلوم نیست این بازی دو سر باخت است(؟)؛ چه استاندار دلخواهشان بیاید (که نتواند گرهی از گره این بحرانهای عظیم باز کند) و چه نیاید (که سرخورده و پراکنده شوند)؟
5) عزیزان پیشنهادکننده استاندار: لطفا(!) توفیق جریانهای موسوم به انقلابی و ارزشی را در انتخابات ریاستجمهوری 92 و 96 در سطح استان زنجان (در مرحله گرفتن رای بیشتر برای کاندیدایشان)، در تشکلسازی این جریان جستوجو کنید؛ در دورهمیهای مناسبتی بسیار بین انتخاباتها و نه فقط در موسم انتخابات، در تشریک مساعیشان (و البته پدری برخی نهادهای خاص در حقشان!)؛ هر چند بسیار اختلاف دارند و البته که به موقع چوب آن را هم، معالاسف استان خورده و هم، خودشان (که نوش جانشان!)، اما یک سروگردن از نظر سازمانی بهتر از شمایند! استاندار شما که جلوس کرد، سهمتان را که گرفتید، توی خیابان همدیگر را دیدنی، راهتان را کج نمیکنید؟! برای یک لحظه هم که شده تصور نمیکنید که نکند این تنافر و فاصله بین اکابر جریان اصلاحطلب در زنجان که فقط در مقطع پیش از انتخابات کمرنگ میشود، ناشی از افتادنتان در دام سیاسی-امنیتیهای رقیب باشد؟! هوشیاریتان را چطور خرج مقابله با این فرض کردهاید؟!
6) نمیشد بحرانهای کشور و استان را احصا و اعلام کنید، بعد بفرمایید به هر کدام از کسانی که معرفی کردهاید برای کاهش این تنش و بحرانها (و نه حتی حل آنها) چه امتیازی دادهاید و بر چه اساسی؟ آیا معیاری قویتر از "حضور و ریاست ستاد تبلیغاتی" و "همجناحی" بودن مد نظرتان بود؟ اگر بفرمایید «فرصت این کارها نبود»، پذیرفتهاید که "موسمی" دور همید و چه خسارتی بزرگتر از "بیتشکل" بودن برای جمعی که مدعی است برای اصلاح امور برنامه دارد؟!
7) و صریح: «استاندار مهم است یا "استان"داری؟»، مصائب مردم مهمتر است یا ستاد؟
این متن در خبرآنلاین
۱۴۰۳ مهر ۱۴, شنبه
Yenda
جوان قدبلند چشمرنگی کلاهلبهدار به سر را تصادفا در خیابان دیدم؛ شوق آشنایی و حرف زدن و مهماننوازی در شهری که خیابانهایش بهندرت شاهد مهمان خارجی است، برعکس اصفهان و شیراز و یزد، باعث شد دعوتاش کنم به یک فنجان چایی. این شروع آشنایی با یندا از جمهوری چک بود.
مرخصی تشویقیاش را آمده بود ایران. دو روز بود که زنجان بود، در دو روز باقیمانده ما با هم، در بازار سنتی جغور-بغور، و در خانه یکی از رفقای همراه، قرمهسبزی خوردیم، موزه مردان نمکی و صنایع دستی رفتیم، زیر درخت گردوی حیاط مصفای بوتیک هتل چای گلابدار خوردیم، در خیابان قدم زدیم، چاقوی زنجان؛ ضامندار و دستهشاخگوزنی، برایش خریدیم (میگفت که ویدیویی از چاقوسازی زنجان دیده و این شده بود بهانه انتخاب زنجان به عنوان یکی از شهرهای مقصد)، درباره کتابهایم حرف زدیم، و درباره خدا؛ میگفت خدا برای تبدیل بدی به خوبیها به انسان کمک میکند.
برخی کلمات فارسی را یاد گرفته بود، و علاقهمند بود و فهمیدیم مثلا «زمین» فارسی و چک خیلی شبیه هماند!
شب آخری که زنجان بود، یک تسبیح شبنما و کتابم را به یادگار دادم و گفتم از قضا اولین یادداشت کتابم درباره خدایی است که ریا را خوب میفهمد!
وقت خداحافظی بغض کرده بود؛ از دلتنگی.
از ترمینال اتوبوس راهیاش کردم رشت که برود انزلی و «کاسپین سی» را ببیند، بعد اصفهان و بعد یزد را. قرار بود بعد از یزد دوباره برگردد زنجان که برویم سلطانیه را هم بشناسد.
اصفهان اما موشکها را دید، دولتشان خواسته بود برگردند، بییزد و بیدوباره زنجان رفت.
نشد خداحافظی بکنیم.
مهمان مهربان و بامعرفتی بود.
نوشت که «عاشق ایران» است.
مهری در دلی نشانده بودیم.
خوشحالم.
۱۴۰۳ مهر ۱۰, سهشنبه
پراکندههای روز دهم از ماه هفتم در سال ۴۰۳
اول) اواخر مرداد گذشته بود که با شکایت اداره کل اطلاعات، چهارمین پروندهام در کمتر از دو سال در محاکم قضایی شکل گرفت. پریروز هم با احضار تلفنی، برای اولین بار به اطلاعات سپاه زنجان رفتم؛ دو فشار این طوری در کمتر از یکماهونیم! ... از این وضعیت خسته و کلافهام. بین احضار تا حضور در مقابل مامور امنیتی یا بازپرس، مدام از خودم بازجویی میکنم؛ که کدام نوشته یا عمل من مانع احضار یا شکایت شده و «دفاعم چیست؟»! تجربه بدی است! هیچگاه هم درست حدس نمیزنم مشکل چه بوده! ... به هر حال تصمیم گرفتهام چند مدتی در تلگرام و توییتر هیچ ننویسم و در اینستاگرام فقط از کتاب و عکس و خاطره، و شاید یادداشتی درباره معضلات محل زندگی؛ همین قدر دور از عفونت حضرات آلودهی ِ قدرت! (ستون راست وبلاگ یک بخشی گذاشتهام به اسم "تبعات"!)
دوم) گزینش یادداشتها برای کتاب سوم را شروع کردهام. برای این کتاب - با تجربه «درختان رفته بودند» - نقشههای تازهتری دارم؛ از جمله بخشبندی موضوعی. امیدوارم تابستان سال بعد، منتشر بشود. کتاب اول، برگزیده یادداشتهای 9 سال اول وبلاگنویسی بود؛ آن چه من انتخاب کردم شد حدود 45 هزار کلمه، رفت برای مجوز 10 درصد هم آن جا بر باد فنا رفت؛ در مجموع شد حدود 40هزار کلمه و 156 صفحه. حالا فقط یادداشتهای برگزیده سه سال بعدی (ابتدای 92 تا انتهای 94) شده حدود شصت هزار کلمه! باید سختگیری بیشتری کنم؟ خیلی دوست داشتم در همین جلد کار تبدیل وبلاگ را به کتاب تمام کنم ولی ظاهراً توفیقی نخواهم داشت! یا باید تعداد صفحات را زیادتر در نظر بگیرم، یا یادداشتهای بیشتری را کنار بگذارم تا در حد 250 صفحه کتاب را ببندم و بقیه هر چه ماند بماند برای دفتر سوم. تکلیفم روشن نیست!
سوم) یادداشتهای ده سال پیشم را که میخوانم، گاهی دلم بسیار میگیرد و تنگ میشود، بعضی فقدانها رهایم نمیکند، برخی باختها ... کلمه برای "ننوشتن" چه زیاد، حرف برای "نگفتن" چه فراوان ...
چهارم) بعضی از این عکسها را در اینستاگرام هم منتشر کردهام؛ غیر از یکی همه مربوط به شهریور چابکسر (گیلان). عکسها از من، کار آقای دکتر "محمد دانش" عزیز است.