«مرد تنها میداند که زمان سیاه مثل رودی از کنارش میگذرد. حالا دیوار بلند و سیاه تنهایی او را محصور کرده. حصار تنگتر میشود و در هم میفشاردش و گریزی نیست و نهال سرطانی خاطره در اندرونش ریشه دوانده و صدها چهره فراموش شده و دههزار روز رفته را یادآور میشود، تا این که تمام زندگی همچون رویا غریب و تباه مینماید. زمان مثل رودی از کنارش میگذرد و در اتاق کوچکش چشم انتظار مینشیند، مثل جانوری اسیر طلسمی اهریمنی. به گوشش میرسد از دور صدای زمزمهوار زمین پهناور و احساس میکند که از یادها رفته، که با گذر رود توانش از تنش رخت میبندد، که کل زندگانیاش هیچ و پوچ است. نشسته آن جا منگ و اسیر در قفس تنهایی و احساس میکند که توانش رفته و قدرتش پژمرده است دیگر.
سپس ناگهان روزی بیهیچ دلیلی روشن، ایمان و باورش به زندگی در طغیانی خزنده به او باز میگردد و او را با نیرویی فرحبخش و شکستناپذیر تعالی میبخشد و در عظیمترین دیوار جهان دریچهای میگشاید و همه چیز را هیبتی از جنس درخشندگی فناناپذیر میبخشد. او که حالا به شکلی معجزهآسا التیام یافته و به خویشتن خویش دلگرم گشته بار دیگر در امر پیروزمندانه آفریدن غوطهور میشود. تمام توان گذشتهاش را باز مییابد: میداند آنچه را میداند، هست آنچه هست و یافته آنچه را یافته و حقیقتی را که در دل دارد بیان میکند. اداش میکند حتی اگر تمام جهان انکارش کند، به آن شهادت میدهد حتی اگر میلیونها تن فریاد برآورند که دروغ است.»
تامس ولف
جستار "مرد تنهای خدا"
ترجمه امین مدی
**
.
پ. ن ۱: تیتر، دعای من است، جمله من است.
پ. ن ۲: امروز، ۱۸ بهمن ۱۴۰۳، «درختها رفته بودند» یک ساله شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر