دارم فکر می کنم
این کلاغ
جمعه ها تا غروب کجا می رود
و وقتی بر می گردد چرا اصلا سر حال نیست
این کلاغ
جمعه ها تا غروب کجا می رود
و وقتی بر می گردد چرا اصلا سر حال نیست
شاید
اول به سراغ فروغ می رود
بعد هم سر وقت کسی که پیراهن پیغمبران برایش خیلی گشاد بود
و قدش کوتاه تر از یک هجای بلند
نمی دانم
غروب هر جمعه
از سر قبر عاشقی می آید یا از لب گور شاعری
که مخاطبش فقط خودش بود
و فقط گاهی خدا سری به شعرهاش می زند
فقط
جمعه ها خیلی جلو می آید
کف حیاط رو به پنجره می نشیند و تا سر شب به من نگاه می کند
آن وقت
بی سرو صدا راهش را می گیرد وُ می رود
و صد قدم دورتر جیغی می کشد که تا خواب دم صبح من کش می آید
دارم فکر می کنم
شاید این کلاغ چیزی می داند که سی سال با ما فاصله دارد
و افسوس می خورد
که چرا عمر آدم این قدر کوتاه است
و این یکی
چرا تا بیست سال دیگر نیست که ببیند آن وقت چه اتفاقی می افتد
و چه کسی دارد از نردبان بالا می رود که ستاره ها را گردگیری کند
مسعود احمدی
این غروبهای جمعه ....
پاسخحذفراستش از اينكه به وبلاگ من سر زدين بينهايت خوشحال شدم و صد البته مثل جناب سعيد انتظار ندارم كه منو لينك كنين. چون مطالب وب من هيچ ربطي به اينجا نداره. بلكه من صادقانه بگم ميام اينجا تا با خوندن تحليلهاي زيباي شما از اون حالت جوزدگي و شور وشعار خارج بشم. موفق باشين.
پاسخحذفشعر بسیار زیبایی بود و دلتنگ کنند...
پاسخحذفسلام
پاسخحذفبسیار زیبا بود
سپاس از همه انتخاب های خوبتان و البته مطالب خودتان