۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بالنگ

شده با شنیدن اسم مربّایی یا دیدن اش دلتان بگیرد و شاید چشمان تان، به نمی، تر شود؟! ... "مادر" تابستان شانزده سال قبل برایم از شمال، مربای بالنگ خریده بود. می گفت تو شیرینی خیلی می خوری و این را فقط به یاد و برای تو خریدم. چقدر حس خوبی بود همه لحظاتی که آن مربا را می خوردم. دیشب توی فروشگاه رفاه قفسه به قفسه دنبال مربای بالنگ گشتم؛ نبود که نبود / بچه که بودیم و مثل همه بچه ها دعواهای بچه گانمان به راه، بارها شنیده بودم که "مادر" سر این دعواها به بزرگترها می گفت: "محمد اصلا زیر بار زور نمی رود"! چنین وصفی واقعا غرورانگیز بود، ... هست! / دیده بود که من برای "یاد دادن" زود از کوره در می روم؛ می گفت: "خدا کند معلّم نشوی" ... و نشدم / اولین بار خودش ایستاد کنارم و یادم داد چطور وضو بگیرم. بعد روبرویم پشت به قبله ایستاد، جمله به جمله ی نماز را خواند و من تکرار کردم. مادر فقط یک بار از روی ناراحتی به من ناهار نداد، روزی که فهمید "نماز" نمی خوانم و تازه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم / بعد از هر بار دوش گرفتن، می رفت می نشست پشت در تقریبا تمام شیشه ای اتاق نشیمن، رو به تراس و زیر نور آفتاب، بعد با شانه پلاستیکی موهای بلندش را شانه می زد و می بافت ... فردای روزی که رفت، چادرش را که چند تار مویش روی آن مانده بود چسبانده بودم به صورتم و دل سیر گریه می کردم ... دلم برایش حسابی تنگ شده

۲۹ نظر:

  1. سارا(یکباردیگر قلم)۸ اردیبهشت ۱۳۸۹ ساعت ۱۳:۴۸

    دلم نمیاد چیزی براتون بنویسم
    برای اون حس نابتون ....

    کاش آن نزدیک ها بودم برایتان مربای بالنگ میاوردم ...

    پاسخحذف
  2. اشكمان را در اوردي،اول ظهري!



    شهرزاد

    پاسخحذف
  3. به دوستی گفتم تازگیها به خاطر مامانم نماز می خونم
    وقتی نمی خونم نگران می شه و مطئنه که حالم بده

    اومد که خونه مون گفت اعظم رو به مامانت نماز بخون
    این روزا این جمله عجیب ویرونم کرده بود و حالا این پست شما...
    خدا بیامرزدش

    پاسخحذف
  4. لا لا لا لا لا لایی

    پاسخحذف
  5. ما همسايه يكي مانده به ديوار به ديوار شما بوديم . البته شما منو نمي شناسيد چون سن من بيشتر از شما بود. اما با برادرهاي من دوست و همبازي كوچه بوديد. و پدرم هميشه از كريم آقا به خوبي ياد مي كرد.موقعيت اطاق نشيمن و تراس خانه شما دقيقا مانند خانه ما بود چون خانه شما را از روي نقشه خانه ما ساخته بودند . مادرتان را دورادور مي شناختم و وصفش را از مادرم بسيار شنيده بودم . از وقتي توسط برادرم با وبلاگتان آشنا شدم هر وقت به منزل پدرم در آن كوچه مي روم و خانه شما را كه خالي و متروك مانده است مي بينم دلم مي گيرد. اميدوارم روح هر دوشان قرين رحمت گردد و يادشان گرامي باشد.

    پاسخحذف
  6. آخی.. چقدر خوبه این یاد..
    خاطره ها گاهی چقدر بودنشون برامون دوا ست.. هی یادمون میارن که کجای زمین ایستاده بودیم..
    روحش شاد..

    پاسخحذف
  7. او مرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
    اقوامش آمدند پی سر سلامتی
    یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
    بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
    لطف شما زیاد
    اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
    این حرفها برای تو مادر نمی‌شود.
    پس این که بود؟!
    دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
    لیوان آب از بغل من کنار زد،
    در نصفه‌های شب.
    یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
    نزدیکهای صبح
    او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
    آهسته با خدا،
    راز و نیاز داشت
    نه، او نمرده است...
    (شهریار)

    پاسخحذف
  8. ... والنتین به خودش آمد.تکانی به خود داد و شروع به دویدن کرد.گاومیش کمی که دوید,دوباره ایستاد.والنتین همچنان می دوید.فکر می کرد که دیگر چیزی نمانده است که گاومیش به او برسد.صدایش را نزدیکتر و نزدیکتر می شنید.شاخ های بزرگش را در بدن خود احساس می کرد.نومیدانه فریاد زد:"مادر!ما...د..ر!
    نمی دانست کدام مادر را به کمک می خواند.شاید همان مادری که مرده بود;اما,یک زن کوچک ولاغر با موهای بور دوان دوان از میان گله بیرون آمد و خودش راجلو او انداخت.دستش را دراز کرد وگفت"من اینجا هستم,بیا پیش من بیا اینجا"
    والنتین با تمام قدرت خودش را در آغوش خود رها کرد.دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و او را سخت در آغوش گرفت و به خود فشرد.به نظرش رسید که در همان لحظه خطر از میان رفت.خطری که به اندازه ءگاومیش وحشتناک بود.گاومیش دیگر جرات نمی کرد به مادرش نزدیک شود.
    مادر گفت:"اگر جرات دارد,جلو بیاید تا با این چماق خدمتش برسم."

    وقتی از جنگل برگشتند,مادر خانه بود.تازه حمام کرده بود.هنوز حوله روی شانه هایش بود.تائیس از دور فریاد زد:"مادر ببین چه قارچ هایی جمع کرده ام!"رومن پشت سر هم میگفت:"مادر من گرسنه ام.من گرسنه ام"
    اما والنتین آهسته به او نزدیک شد.دسته گل آبی رنگ را که هنوز شاداب و زیبا بود و عطر جنگل را همراه خود داشت,به طرف او دراز کرد و گفت:"مادر,این را برای تو چیده ام."
    (قسمتی از کتاب مادر لیوبا ورونکوا)

    پاسخحذف
  9. بارفتنت
    ای قامت رسای عاطفه ها
    دیگراعتمادبودن وماندن را
    هیچ اعتبارنیست
    .......
    -
    -
    -
    نگاه دلتنگت را می بوسم.

    پاسخحذف
  10. بوی تار موهایش تا خانه خداهم می رود.

    چقدر این نوشته ها را دوس دارم .ومی دانم چقدر این نوشته ها دل آدم را سبک می کند

    خدا برایت نگه دارد خاطرات خوش رنگ بودنش را...

    وشرینی لحظات رفته ات
    لای مربا وچای وصبحانه هر صبحت دل انگیز باد

    پاسخحذف
  11. به کیمیا
    وای من چقدر این کتاب دوست دارم
    فکرکنم 12 ساله بودم از یه نمایشگاه خردیم.. درست 20 سالی میشه

    پاسخحذف
  12. خدا رحمت کنه.

    دانم همی که مرگ
    چیزی به جز درنگ تپش ها
    چیزی به جز درنگ نفس نیست
    (فریدون مشیری)

    پاسخحذف
  13. برای سارا، شهرزاد، عمو فیروز، فسانه، سین دخت، بهشب، پیرفرزانه، مهتا، کیمیا، رفیق ناشناس، فاطمه و هلن؛ ممنون که سهمی از دلتنگی ام را به دوش بردید ... کامتان همیشه شیرین، دل تان پر نور

    پاسخحذف
  14. "بارفتنت
    ای قامت رسای عاطفه ها
    دیگراعتماد بودن وماندن را
    هیچ اعتبار نیست"
    ...
    این شعر را روی سنگ قبر مادر نوشتیم؛ ممنون ناشناس که یادم آوردی اش

    پاسخحذف
  15. قضاگر ساقری بشکست اندر مهفل رندان- سر ساقی سلامت حرمت پیر مغان باقی
    البته مادر خود مهفل رندان
    آقای مهندس سلام "علیرضا شغلی " ام همیشه وبلاگ وزین شما رو مطالعه میکنم ولی اولین بار جرات کردم یه نظر پر کنم از خدا میخوام چراغ یاد حضور مادر گرامیتان در لحظه لحظه زندگیتون روشن باشه.
    از همان دوران دبیرستان احترام خاصی براتون قائل بودم وچند سالی که ارادتم چند برابر شده!!

    پاسخحذف
  16. یه جورایی دلم گرفت.
    عشق به مادر حس قشنگیه که هیچیز نمیتونه جای اون و بگیره...

    پاسخحذف
  17. وای علیرضا! خودتی؟ سلام ... چقدر جات خالی بود. دفعه بعدی اگر بود؛ حتما باش. یاد خنده هایت و شیطنت هایت همیشه با ماست ... دورد بر تو

    پاسخحذف
  18. روحش شاد حیف که دیگر هیچ یک از این دو نعمت بزرگ خداوند را نداریم

    پاسخحذف
  19. یه آدرس پستی بهم بده تا برات بفرستم.

    پاسخحذف
  20. محمد جان میدونم اینجا جاش نیست ولی دیگه خنداهامون خشک شده ....!!!! سرپرست دفتر فنی سیمان خمسه( در حال ساخت) زنجانمالبته سه چهار سالی هست اومدم زنجان قبلاً ماهشهر بودم متاهل با یه بچه پسردر راه ( انشالا خرداد سر و کله اش پیدا میشه )کلاً هرکی از دوستان منو میبینه میگه 180 درجه ....

    پاسخحذف
  21. داشته ها را قدر بدانیم و رفته ها را ارج نهیم، چرا که خودمان هم روزی خواهیم رفت.امیدآنکه نیک بمانیم و نیک برویم.

    پاسخحذف
  22. خوندن ذره ذره ی این پست پر از حس دلشورگی و نگرانی و غصه بود
    تجربه کردنش رو نمیدونم...

    پاسخحذف
  23. مادر، قشنگ و وصف ناشدني است. هرچند بسيار زيبا وصفش كردي.
    دلمان سرشار از احساس پاك شد

    پاسخحذف
  24. مجتبی! یاد پدر و مادر مرحومت سبز

    روز عزیز! مهرت پر نور؛ ممنون. می فرستم

    صدی! نمی دانم چطور؛ ولی واقعا دلشوره غریبی دارم

    پامج! بر حس پاکتان درود

    پاسخحذف
  25. علیرضا! خیلی مبارک باشه؛ قدمش مبارک ... اصلا تصور این که 180 درجه تغییر کرده باشی برام سخته؛ نه اصلا نمی شه! باید ببینمت ... اومدم زنجان میام سراغت

    پاسخحذف
  26. http://1varaghkaghaz.blogspot.com/2010/05/blog-post.html

    پاسخحذف