شده با شنیدن اسم مربّایی یا دیدن اش دلتان بگیرد و شاید چشمان تان، به نمی، تر شود؟! ... "مادر" تابستان شانزده سال قبل برایم از شمال، مربای بالنگ خریده بود. می گفت تو شیرینی خیلی می خوری و این را فقط به یاد و برای تو خریدم. چقدر حس خوبی بود همه لحظاتی که آن مربا را می خوردم. دیشب توی فروشگاه رفاه قفسه به قفسه دنبال مربای بالنگ گشتم؛ نبود که نبود / بچه که بودیم و مثل همه بچه ها دعواهای بچه گانمان به راه، بارها شنیده بودم که "مادر" سر این دعواها به بزرگترها می گفت: "محمد اصلا زیر بار زور نمی رود"! چنین وصفی واقعا غرورانگیز بود، ... هست! / دیده بود که من برای "یاد دادن" زود از کوره در می روم؛ می گفت: "خدا کند معلّم نشوی" ... و نشدم / اولین بار خودش ایستاد کنارم و یادم داد چطور وضو بگیرم. بعد روبرویم پشت به قبله ایستاد، جمله به جمله ی نماز را خواند و من تکرار کردم. مادر فقط یک بار از روی ناراحتی به من ناهار نداد، روزی که فهمید "نماز" نمی خوانم و تازه هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم / بعد از هر بار دوش گرفتن، می رفت می نشست پشت در تقریبا تمام شیشه ای اتاق نشیمن، رو به تراس و زیر نور آفتاب، بعد با شانه پلاستیکی موهای بلندش را شانه می زد و می بافت ... فردای روزی که رفت، چادرش را که چند تار مویش روی آن مانده بود چسبانده بودم به صورتم و دل سیر گریه می کردم ... دلم برایش حسابی تنگ شده
دلم نمیاد چیزی براتون بنویسم
پاسخحذفبرای اون حس نابتون ....
کاش آن نزدیک ها بودم برایتان مربای بالنگ میاوردم ...
اشكمان را در اوردي،اول ظهري!
پاسخحذفشهرزاد
روحش شاد و یادش باقی.
پاسخحذفبه دوستی گفتم تازگیها به خاطر مامانم نماز می خونم
پاسخحذفوقتی نمی خونم نگران می شه و مطئنه که حالم بده
اومد که خونه مون گفت اعظم رو به مامانت نماز بخون
این روزا این جمله عجیب ویرونم کرده بود و حالا این پست شما...
خدا بیامرزدش
لا لا لا لا لا لایی
پاسخحذفما همسايه يكي مانده به ديوار به ديوار شما بوديم . البته شما منو نمي شناسيد چون سن من بيشتر از شما بود. اما با برادرهاي من دوست و همبازي كوچه بوديد. و پدرم هميشه از كريم آقا به خوبي ياد مي كرد.موقعيت اطاق نشيمن و تراس خانه شما دقيقا مانند خانه ما بود چون خانه شما را از روي نقشه خانه ما ساخته بودند . مادرتان را دورادور مي شناختم و وصفش را از مادرم بسيار شنيده بودم . از وقتي توسط برادرم با وبلاگتان آشنا شدم هر وقت به منزل پدرم در آن كوچه مي روم و خانه شما را كه خالي و متروك مانده است مي بينم دلم مي گيرد. اميدوارم روح هر دوشان قرين رحمت گردد و يادشان گرامي باشد.
پاسخحذفآخی.. چقدر خوبه این یاد..
پاسخحذفخاطره ها گاهی چقدر بودنشون برامون دوا ست.. هی یادمون میارن که کجای زمین ایستاده بودیم..
روحش شاد..
او مرد ودر کنار پدر زیر خاک رفت
پاسخحذفاقوامش آمدند پی سر سلامتی
یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود
بسیار تسلیت که به ما عرضه داشتند
لطف شما زیاد
اما ندای قلب به گوشم همیشه گفت:
این حرفها برای تو مادر نمیشود.
پس این که بود؟!
دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید
لیوان آب از بغل من کنار زد،
در نصفههای شب.
یک خواب سهمناک و پریدم به حال تب
نزدیکهای صبح
او باز زیر پای من اینجا نشسته بود
آهسته با خدا،
راز و نیاز داشت
نه، او نمرده است...
(شهریار)
... والنتین به خودش آمد.تکانی به خود داد و شروع به دویدن کرد.گاومیش کمی که دوید,دوباره ایستاد.والنتین همچنان می دوید.فکر می کرد که دیگر چیزی نمانده است که گاومیش به او برسد.صدایش را نزدیکتر و نزدیکتر می شنید.شاخ های بزرگش را در بدن خود احساس می کرد.نومیدانه فریاد زد:"مادر!ما...د..ر!
پاسخحذفنمی دانست کدام مادر را به کمک می خواند.شاید همان مادری که مرده بود;اما,یک زن کوچک ولاغر با موهای بور دوان دوان از میان گله بیرون آمد و خودش راجلو او انداخت.دستش را دراز کرد وگفت"من اینجا هستم,بیا پیش من بیا اینجا"
والنتین با تمام قدرت خودش را در آغوش خود رها کرد.دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و او را سخت در آغوش گرفت و به خود فشرد.به نظرش رسید که در همان لحظه خطر از میان رفت.خطری که به اندازه ءگاومیش وحشتناک بود.گاومیش دیگر جرات نمی کرد به مادرش نزدیک شود.
مادر گفت:"اگر جرات دارد,جلو بیاید تا با این چماق خدمتش برسم."
وقتی از جنگل برگشتند,مادر خانه بود.تازه حمام کرده بود.هنوز حوله روی شانه هایش بود.تائیس از دور فریاد زد:"مادر ببین چه قارچ هایی جمع کرده ام!"رومن پشت سر هم میگفت:"مادر من گرسنه ام.من گرسنه ام"
اما والنتین آهسته به او نزدیک شد.دسته گل آبی رنگ را که هنوز شاداب و زیبا بود و عطر جنگل را همراه خود داشت,به طرف او دراز کرد و گفت:"مادر,این را برای تو چیده ام."
(قسمتی از کتاب مادر لیوبا ورونکوا)
بارفتنت
پاسخحذفای قامت رسای عاطفه ها
دیگراعتمادبودن وماندن را
هیچ اعتبارنیست
.......
-
-
-
نگاه دلتنگت را می بوسم.
بوی تار موهایش تا خانه خداهم می رود.
پاسخحذفچقدر این نوشته ها را دوس دارم .ومی دانم چقدر این نوشته ها دل آدم را سبک می کند
خدا برایت نگه دارد خاطرات خوش رنگ بودنش را...
وشرینی لحظات رفته ات
لای مربا وچای وصبحانه هر صبحت دل انگیز باد
به کیمیا
پاسخحذفوای من چقدر این کتاب دوست دارم
فکرکنم 12 ساله بودم از یه نمایشگاه خردیم.. درست 20 سالی میشه
خدا رحمت کنه.
پاسخحذفدانم همی که مرگ
چیزی به جز درنگ تپش ها
چیزی به جز درنگ نفس نیست
(فریدون مشیری)
برای سارا، شهرزاد، عمو فیروز، فسانه، سین دخت، بهشب، پیرفرزانه، مهتا، کیمیا، رفیق ناشناس، فاطمه و هلن؛ ممنون که سهمی از دلتنگی ام را به دوش بردید ... کامتان همیشه شیرین، دل تان پر نور
پاسخحذف"بارفتنت
پاسخحذفای قامت رسای عاطفه ها
دیگراعتماد بودن وماندن را
هیچ اعتبار نیست"
...
این شعر را روی سنگ قبر مادر نوشتیم؛ ممنون ناشناس که یادم آوردی اش
قضاگر ساقری بشکست اندر مهفل رندان- سر ساقی سلامت حرمت پیر مغان باقی
پاسخحذفالبته مادر خود مهفل رندان
آقای مهندس سلام "علیرضا شغلی " ام همیشه وبلاگ وزین شما رو مطالعه میکنم ولی اولین بار جرات کردم یه نظر پر کنم از خدا میخوام چراغ یاد حضور مادر گرامیتان در لحظه لحظه زندگیتون روشن باشه.
از همان دوران دبیرستان احترام خاصی براتون قائل بودم وچند سالی که ارادتم چند برابر شده!!
یه جورایی دلم گرفت.
پاسخحذفعشق به مادر حس قشنگیه که هیچیز نمیتونه جای اون و بگیره...
وای علیرضا! خودتی؟ سلام ... چقدر جات خالی بود. دفعه بعدی اگر بود؛ حتما باش. یاد خنده هایت و شیطنت هایت همیشه با ماست ... دورد بر تو
پاسخحذفارتا ... موافقم
پاسخحذفروحش شاد حیف که دیگر هیچ یک از این دو نعمت بزرگ خداوند را نداریم
پاسخحذفیه آدرس پستی بهم بده تا برات بفرستم.
پاسخحذفمحمد جان میدونم اینجا جاش نیست ولی دیگه خنداهامون خشک شده ....!!!! سرپرست دفتر فنی سیمان خمسه( در حال ساخت) زنجانمالبته سه چهار سالی هست اومدم زنجان قبلاً ماهشهر بودم متاهل با یه بچه پسردر راه ( انشالا خرداد سر و کله اش پیدا میشه )کلاً هرکی از دوستان منو میبینه میگه 180 درجه ....
پاسخحذفداشته ها را قدر بدانیم و رفته ها را ارج نهیم، چرا که خودمان هم روزی خواهیم رفت.امیدآنکه نیک بمانیم و نیک برویم.
پاسخحذفخوندن ذره ذره ی این پست پر از حس دلشورگی و نگرانی و غصه بود
پاسخحذفتجربه کردنش رو نمیدونم...
مادر، قشنگ و وصف ناشدني است. هرچند بسيار زيبا وصفش كردي.
پاسخحذفدلمان سرشار از احساس پاك شد
مجتبی! یاد پدر و مادر مرحومت سبز
پاسخحذفروز عزیز! مهرت پر نور؛ ممنون. می فرستم
صدی! نمی دانم چطور؛ ولی واقعا دلشوره غریبی دارم
پامج! بر حس پاکتان درود
علیرضا! خیلی مبارک باشه؛ قدمش مبارک ... اصلا تصور این که 180 درجه تغییر کرده باشی برام سخته؛ نه اصلا نمی شه! باید ببینمت ... اومدم زنجان میام سراغت
پاسخحذففوق ا لعاده
پاسخحذفhttp://1varaghkaghaz.blogspot.com/2010/05/blog-post.html
پاسخحذف