
این پست را با احتیاط بخوانید؛ هم طولانی است و هم اگر شرح "شکنجه" آزارتان می دهد؛ اصلا نخوانید
*
تصوير نخستين روزي كه مرا به اتاق شكنجه بردند از جلوي چشمم محو نميشود. آن روز، هوا بسيار سرد بود. دي ماه بود و برف سنگيني ميآمد. من در فضاي باز دور فلكه حياط زندان در طبقه دوم ايستاده بودم. سر و صورتم را بسته بودند و رو به ديوار ايستاده بودم. نگهبانهايي كه عبور ميكردند، علاوه بر دشنام دادن، غالبا مشت و لگدي هم به زندانيها ميزدند. احساس كردم كه اوضاع شلوغ است. در سال 54 ساواك دستگيريهاي بسيار وسيعي را صورت داد، به همين دليل در آن جايي كه من ايستاده بودم، تقريبا يك صف درست شده بود. سرم را روي ديوار گذاشته بودم و صداي ناله خانمي از داخل اتاق شكنجه ميآمد. انتظار شكنجه شايد به اعتباري از خود شكنجه سختتر باشد. من هم كه قبلا تجربه نكرده بودم. بعد از مدتي ديدم خانمي را بيرون آوردند. البته من فقط پاهايش را ديدم كه حالت آش و لاش داشت و بسيار ورم كرده و بر اثر كابلها و شلاقهايي كه زده بودند، متورم و سرخ شده بود. در اين لحظه او را مثل جنازهاي روي زمين ميكشيدند. پاهايش كشيده ميشد و هيچ صداي نالهاي هم ديگر از او به گوش نميرسيد. فكر ميكنم از هوش رفته بود. اين منظره جلوي چشمم بود و عدهاي هم پشت سرم به نوبت ايستاده بودند. احساس ميكردم كه جلوي در سلاخخانه به نوبت ايستادهايم، منتهي اين دفعه ميخواستند "انسانها " را سلاخي كنند. شايد آنها در ذهنشان، همان سلاخخانه واقعي را در نظر داشتند و زنداني را هم به همان كيفيت ميديدند.
بالاخره نوبت من شد و مرا به داخل اتاق كشاندند. مدت چند ثانيه فرنچ را از روي سرم كنار زدند و من براي اولين بار چهره خشن و سياهگونه و واقعا ترسناك "حسيني " معروف را كه بارها اسمش را از راديوها و از زبان مبارزين شنيده و يا در اعلاميهها خوانده بودم، ديدم. خشن و تند و مستقم و از بالا به پائين در چشمان من نگاه كرد و گفت: "چرا حرفهايت را نزدي؟ " و بلافاصله به كمك بازجو مرا روي تخت خواباند و با كمربندهاي لاستيكي يا چرمي، دست و پا و سينهام را بستند. سپس بازجو شروع كرد به صحبت كه: "تو عضويت سازمانهاي چريكي را داري! " هنوز داشت اين حرفها را ميزد و چشمهاي مرا هم مجددا بسته بود كه ناگهان، بهطور غافلگيرانهاي، نخستين ضربه كابل را روي پايم احساس كردم. شايد آماده نبودم يا علت ديگري داشت كه ابتدا فكر كردم ضربهاي به سر من خورد. سوزش بسيار شديدي را در سرم احساس و فكر كردم كسي آب جوش ريخت روي سرم. باز ادامه دادند. نميدانم چقدر زدند. با همه وجود از روي تخت به هوا ميپريدم و با اينكه به تخت بسته شده بودم، ولي درد ناشي از كابلها واقعا مرا از جا حركت ميداد.
ا / ... شكنجهها متعدد و متنوع بودند، از دستبند قپاني زدن، سوزن به زير ناخن فرو كردن، آويزان كردن، بدن را سوزاندن، برق وصل كردن و در آب انداختن، ساعتها سرپا نگهداشتن، در زير باراني از سيل و لگد افكندن؛ اما عمدتا از كابل زدن استفاده ميكردند. من خودم گوش راستم و ستون فقراتم آسيب ديد و ناخنهاي چند انگشت دستم چرك كرد و افتاد. در طول شش- هفت ماه با كابل و آويزان شدن و دستبند و طرق ديگر شكنجه شدم. ضربات سخت و سنگين مشت و لگد كه ديگر در حكم نقل و نبات بود؛ با وجود اين، حال و روز كساني را ديدم و شنيدم كه شكنجه من در برابر شكنجههاي آنان هيچ بود. آقاي "طالبيان" معلم گروه ابوذر را بهشدت شكنجه كرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره كمرش شكسته بود و نميتوانست درست بنشيند. آقايان غيوران، عزت شاهي، لاهوتي، رباني شيرازي و كچوئي، شكنجههاي زيادي ديده بودند.يكي از بچهها ميگفت بهار (بازجوي ساواك) را ديدم كه پايه صندلي را در حلقوم يك زنداني به نام سياه كلاه، فرو برده بود و با پايش فشار ميداد. گاه موهاي صورت زنداني را ميكندند و زماني فندك را زير موهايش ميگرفتند. خيلي از اوقات نيز سيگار را روي گوشت بدن زنداني خاموش ميكردند. چندين زنداني، از جمله جواني به نام مهرداد، اهل بابل را از فرط شكنجه، به بيماري رواني مبتلا كردند. بعضيها نيمه شب با وحشت و فرياد از خواب ميپريدند و همه همبنديها را از جا ميپراندند. "ژيان پناه"، افسر زندان قصر، بعد از پيروزي انقلاب تاييد كرد كه ظرف ادرار را بهزور در حلقوم زنداني ريخته بود. برخي، بر اثر شدت شكنجه و همين طور به منظور حفظ اطلاعات از دستبرد شكنجهگران، دركميته مشترك يا زندانهاي ديگر مانند اوين و قزلقلعه مجبور به خودكشي ميشدند و درد رگ زدن و حلقآويز شدن را بر اسارت در چنگ شكنجهگران ترجيح ميدادند. يكي از روزها در "كميته " صدايي غيرعادي در بند پيچيد و نگهبانها را ديدم كه جنازه يك نفر را كه ميگفتند خودكشي كرده، بيرون ميبردند. "شكنجه " تاريخچهاي طولاني و قديمي دارد! بعدها، حاجي عراقي در اوين براي خود من تعريف كرد كه در "قزل قلعه "، خليل طهماسبي را با حالت "دولا شده " در بشكهاي از خرده شيشه فرو بردند. ساقي براي حاجي عراقي تعريف كرده بود!" /ا
*
جلال رفیع را با کتاب "بهشت شداد"ش می شناسم؛ لااقل از پانزده سال قبل. کتابی که بسیاری از بخش هایش را دو و سه باره خوانده ام و بیشتر از آن رو که هم خوب نوشته و هم در پس قلم نویسنده اش، اندیشه ای روشن ماوا دارد. این کتاب حکایت سفر جلال رفیع است به مقر سازمان ملل در آمریکا همراه هیأت سیاسی جمهوری اسلامی در کشاکش حمله عراق به کویت البته به عنوان روزنامه نگار. بعد از آن گاه و بیگاه مقالاتش را در روزنامه اطلاعات دیده ام و خیلی کم مصاحبه هایش را در تلویزیون. او در ساليان اخير، پارهاي از خاطرات خود را از دوران دستگيري و زندان در رژيم گذشته، با مسئولان موزة عبرت، یعنی همان بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری در قبل از انقلاب و زندان توحید در بعد از انقلاب و البته موزه در حال حاضر، در ميان نهاده است. اين گفتوگو که بخش هایی از آن را خواندید توسط انتشارات اين موزه، تدوين و تحت عنوان "از دانشگاه تهران تا شكنجهگاه ساواك " منتشر شده است. /ا
*
به دنبال عکسی از جلال رفیع بودم که به وبلاگ "دریچه" برخوردم. وبلاگی که برادرش رضا رفیع، احتمالا همان طنز پرداز جوان که در اطلاعات هفتگی می نویسد، برای برادر بزرگترش، جلال، راه انداخته و به رغم قولی که در آن داده، مرتب به روز نشده! ... یادداشت معرفی وبلاگ چنین است: "این دریچه، یا روزنه نفسکشی، را به روی دوستان اهل کوچه خوشبخت اندیشه باز کردم تا برخی از نوشته های این روزهای "جلال رفیع " را که از اوایل دهه هفتاد ــ پس از نوشتن کتاب "فرهنگ مهاجم، فرهنگ مولد" و "بهشت شداد" و "فضیلت های فراموش شده" ــ قلمش را غلاف کرد و به توصیه پزشک ممنوع الفکر(!)شد ... " بقیه اش دیگر اصلا مهم نیست؛ جلال رفیع هم سانسور شده بوده در این سال ها! ... حس خیلی بدی پیدا می کنی وقتی می بینی حتی یک انقلابی شکنجه و درد دیده هم از ممنوع الفکر شدن در پس از انقلاب هم در امان نمانده ...
*
تصوير نخستين روزي كه مرا به اتاق شكنجه بردند از جلوي چشمم محو نميشود. آن روز، هوا بسيار سرد بود. دي ماه بود و برف سنگيني ميآمد. من در فضاي باز دور فلكه حياط زندان در طبقه دوم ايستاده بودم. سر و صورتم را بسته بودند و رو به ديوار ايستاده بودم. نگهبانهايي كه عبور ميكردند، علاوه بر دشنام دادن، غالبا مشت و لگدي هم به زندانيها ميزدند. احساس كردم كه اوضاع شلوغ است. در سال 54 ساواك دستگيريهاي بسيار وسيعي را صورت داد، به همين دليل در آن جايي كه من ايستاده بودم، تقريبا يك صف درست شده بود. سرم را روي ديوار گذاشته بودم و صداي ناله خانمي از داخل اتاق شكنجه ميآمد. انتظار شكنجه شايد به اعتباري از خود شكنجه سختتر باشد. من هم كه قبلا تجربه نكرده بودم. بعد از مدتي ديدم خانمي را بيرون آوردند. البته من فقط پاهايش را ديدم كه حالت آش و لاش داشت و بسيار ورم كرده و بر اثر كابلها و شلاقهايي كه زده بودند، متورم و سرخ شده بود. در اين لحظه او را مثل جنازهاي روي زمين ميكشيدند. پاهايش كشيده ميشد و هيچ صداي نالهاي هم ديگر از او به گوش نميرسيد. فكر ميكنم از هوش رفته بود. اين منظره جلوي چشمم بود و عدهاي هم پشت سرم به نوبت ايستاده بودند. احساس ميكردم كه جلوي در سلاخخانه به نوبت ايستادهايم، منتهي اين دفعه ميخواستند "انسانها " را سلاخي كنند. شايد آنها در ذهنشان، همان سلاخخانه واقعي را در نظر داشتند و زنداني را هم به همان كيفيت ميديدند.
بالاخره نوبت من شد و مرا به داخل اتاق كشاندند. مدت چند ثانيه فرنچ را از روي سرم كنار زدند و من براي اولين بار چهره خشن و سياهگونه و واقعا ترسناك "حسيني " معروف را كه بارها اسمش را از راديوها و از زبان مبارزين شنيده و يا در اعلاميهها خوانده بودم، ديدم. خشن و تند و مستقم و از بالا به پائين در چشمان من نگاه كرد و گفت: "چرا حرفهايت را نزدي؟ " و بلافاصله به كمك بازجو مرا روي تخت خواباند و با كمربندهاي لاستيكي يا چرمي، دست و پا و سينهام را بستند. سپس بازجو شروع كرد به صحبت كه: "تو عضويت سازمانهاي چريكي را داري! " هنوز داشت اين حرفها را ميزد و چشمهاي مرا هم مجددا بسته بود كه ناگهان، بهطور غافلگيرانهاي، نخستين ضربه كابل را روي پايم احساس كردم. شايد آماده نبودم يا علت ديگري داشت كه ابتدا فكر كردم ضربهاي به سر من خورد. سوزش بسيار شديدي را در سرم احساس و فكر كردم كسي آب جوش ريخت روي سرم. باز ادامه دادند. نميدانم چقدر زدند. با همه وجود از روي تخت به هوا ميپريدم و با اينكه به تخت بسته شده بودم، ولي درد ناشي از كابلها واقعا مرا از جا حركت ميداد.
ا / ... شكنجهها متعدد و متنوع بودند، از دستبند قپاني زدن، سوزن به زير ناخن فرو كردن، آويزان كردن، بدن را سوزاندن، برق وصل كردن و در آب انداختن، ساعتها سرپا نگهداشتن، در زير باراني از سيل و لگد افكندن؛ اما عمدتا از كابل زدن استفاده ميكردند. من خودم گوش راستم و ستون فقراتم آسيب ديد و ناخنهاي چند انگشت دستم چرك كرد و افتاد. در طول شش- هفت ماه با كابل و آويزان شدن و دستبند و طرق ديگر شكنجه شدم. ضربات سخت و سنگين مشت و لگد كه ديگر در حكم نقل و نبات بود؛ با وجود اين، حال و روز كساني را ديدم و شنيدم كه شكنجه من در برابر شكنجههاي آنان هيچ بود. آقاي "طالبيان" معلم گروه ابوذر را بهشدت شكنجه كرده بودند و بر اثر ضربات و صدمات وارده، مهره كمرش شكسته بود و نميتوانست درست بنشيند. آقايان غيوران، عزت شاهي، لاهوتي، رباني شيرازي و كچوئي، شكنجههاي زيادي ديده بودند.يكي از بچهها ميگفت بهار (بازجوي ساواك) را ديدم كه پايه صندلي را در حلقوم يك زنداني به نام سياه كلاه، فرو برده بود و با پايش فشار ميداد. گاه موهاي صورت زنداني را ميكندند و زماني فندك را زير موهايش ميگرفتند. خيلي از اوقات نيز سيگار را روي گوشت بدن زنداني خاموش ميكردند. چندين زنداني، از جمله جواني به نام مهرداد، اهل بابل را از فرط شكنجه، به بيماري رواني مبتلا كردند. بعضيها نيمه شب با وحشت و فرياد از خواب ميپريدند و همه همبنديها را از جا ميپراندند. "ژيان پناه"، افسر زندان قصر، بعد از پيروزي انقلاب تاييد كرد كه ظرف ادرار را بهزور در حلقوم زنداني ريخته بود. برخي، بر اثر شدت شكنجه و همين طور به منظور حفظ اطلاعات از دستبرد شكنجهگران، دركميته مشترك يا زندانهاي ديگر مانند اوين و قزلقلعه مجبور به خودكشي ميشدند و درد رگ زدن و حلقآويز شدن را بر اسارت در چنگ شكنجهگران ترجيح ميدادند. يكي از روزها در "كميته " صدايي غيرعادي در بند پيچيد و نگهبانها را ديدم كه جنازه يك نفر را كه ميگفتند خودكشي كرده، بيرون ميبردند. "شكنجه " تاريخچهاي طولاني و قديمي دارد! بعدها، حاجي عراقي در اوين براي خود من تعريف كرد كه در "قزل قلعه "، خليل طهماسبي را با حالت "دولا شده " در بشكهاي از خرده شيشه فرو بردند. ساقي براي حاجي عراقي تعريف كرده بود!" /ا
*
جلال رفیع را با کتاب "بهشت شداد"ش می شناسم؛ لااقل از پانزده سال قبل. کتابی که بسیاری از بخش هایش را دو و سه باره خوانده ام و بیشتر از آن رو که هم خوب نوشته و هم در پس قلم نویسنده اش، اندیشه ای روشن ماوا دارد. این کتاب حکایت سفر جلال رفیع است به مقر سازمان ملل در آمریکا همراه هیأت سیاسی جمهوری اسلامی در کشاکش حمله عراق به کویت البته به عنوان روزنامه نگار. بعد از آن گاه و بیگاه مقالاتش را در روزنامه اطلاعات دیده ام و خیلی کم مصاحبه هایش را در تلویزیون. او در ساليان اخير، پارهاي از خاطرات خود را از دوران دستگيري و زندان در رژيم گذشته، با مسئولان موزة عبرت، یعنی همان بازداشتگاه کمیته مشترک ضدخرابکاری در قبل از انقلاب و زندان توحید در بعد از انقلاب و البته موزه در حال حاضر، در ميان نهاده است. اين گفتوگو که بخش هایی از آن را خواندید توسط انتشارات اين موزه، تدوين و تحت عنوان "از دانشگاه تهران تا شكنجهگاه ساواك " منتشر شده است. /ا
*
به دنبال عکسی از جلال رفیع بودم که به وبلاگ "دریچه" برخوردم. وبلاگی که برادرش رضا رفیع، احتمالا همان طنز پرداز جوان که در اطلاعات هفتگی می نویسد، برای برادر بزرگترش، جلال، راه انداخته و به رغم قولی که در آن داده، مرتب به روز نشده! ... یادداشت معرفی وبلاگ چنین است: "این دریچه، یا روزنه نفسکشی، را به روی دوستان اهل کوچه خوشبخت اندیشه باز کردم تا برخی از نوشته های این روزهای "جلال رفیع " را که از اوایل دهه هفتاد ــ پس از نوشتن کتاب "فرهنگ مهاجم، فرهنگ مولد" و "بهشت شداد" و "فضیلت های فراموش شده" ــ قلمش را غلاف کرد و به توصیه پزشک ممنوع الفکر(!)شد ... " بقیه اش دیگر اصلا مهم نیست؛ جلال رفیع هم سانسور شده بوده در این سال ها! ... حس خیلی بدی پیدا می کنی وقتی می بینی حتی یک انقلابی شکنجه و درد دیده هم از ممنوع الفکر شدن در پس از انقلاب هم در امان نمانده ...
تا تهش را خواندم
پاسخحذفخواندن اين مطالب مرا بيشتر نا اميد ميكند. رژيم شاه نيز كه امروزه بعضي از افراد آنرا به نيكي ياد ميكنند حكومتي توتاليته و به مراتب بدتر از اين وضعيت موجود بود. انگار خاورميانه ديگر نخواهد توانست حكومتي مشابه بدو اسلام را تجربه نمايد.
پاسخحذف