تاریخ معاصر ایران را، مثلا از مشروطه به این سو را، ورق بزنید؛ صعود و سقوط زیاد دارد، و در فرو آمدنها، گاه در مقاطعی مهم، مردانی مهم، قربانی ِ عاجز «غرور» خود شدهاند، آن غروری که نشد با آن بفهمند کجا باید انعطاف داشته باشند، کجا باید متحد شوند و کجا باید در اوج احترام و عزت، خداحافظی کنند تا این رادیکالیسم و درجا زدنهای لعنتی و این «یا من، یا هیش کی»ها به خاطره تبدیل شود و برود داخل موزهها. و چون مهم بودند، و شعاع اثرشان نه چاردیواری خودشان، که حتی سقف و پی ِ خانه مردمان و میهن بود، به ملک و ملت هم زیان رساندند.
.
محمدعلی شاه ِ ضد مشروطه، خودخواه بود
و نخواست بفهمد وزیدن نسیم مشروطه بر دل و روان مردم رنجور یعنی چه، دلش گرم چند
آخوند ضدمشروطه و قزاقهای روس شد، از در معارضه با مشروطه برآمد، مجلس به توپ
بست، مشروطه را ملغی کرد، بعد شش ماه شده – نشده، عقب نشست ولی خیلی دیر شده بود؛ غرورش
را گذاشت و از ترس فاتحان تهران، پناهنده سفارت تزار روس شد. در این بر شدن و فرو آمدن شاه مغرور و دیرفهم، چه خونها ریخته شد،
چه دلها خون شد ... مصدق مغرور بود؛ اختیاری فراتر از قانون اساسی میخواست، مجلس
تعطیل می شد، در بهارستان تسلیم هلهله هیجان مردم می شد، همینها دور او را خالی
کرد، با دوستان دیروزش به معارضه برخاست، فرستاده شاهی را که او را نخست وزیر کرده
بود به زندان فرستاد و بعد به نصف روزی، در نیمه روز 28 مرداد 32 که مقهور دشمن
شد، غرورش را گذاشت و از دیوار خانه بالا رفت تا در خانه همسایه پناه بگیرد. و
مردم سرخورده شدند و محمدرضا شاه، دلش برای مستبد شدن و برای خفه کردن مصدق های
بالقوه گرم شد و مشتاش را گره کرد. نوبت به خود محمدرضا شاه که رسید، بوی نفت مغرورش
کرد؛ به مخالفان داخلی می گفت یا مرتجع سرخاید یا مرتجع سیاه، و همین است که هست،
دوست ندارید پاسپورت بگیرید، بروید، به غربی ها هم که نفت گران نمیخواستند
متکبرانه میگفت «چشم آبیها باید از خواب بیدار شوند.» زیر پایش آرام آرام که خالی
شد، آن غرورش را گذاشت و زن و بچه را برداشت و رفت، و هر جا رفت به در بسته خورد
تا در سختی از دنیا رفت؛ عین پدرش که در تنهایی در جنوب آفریقا درگذشته بود، خودش
در غربت ِ شمال آفریقا، به خاک سرد سپرده شد.
.
انقلاب که شد، غرور مردان انقلابی ِ سیاست،
اما منقلب نشد؛ مثال و شاهد فراوان. از سازمان مجاهدین خلق بگیر که آمده بودند
قدرت را با دستهای خونین ببرند، تا بنی صدر که جو زده رای بالای خود شد، تا چپ
سنتی که راست سنتی را به اتهام «اسلام آمریکایی» بیرحمانه آزار داد و خیالش به
فردای خودش راه نبرد که راست سنتی قرار بود بعد امام خمینی و در هوای تازه سیاست، درازش کند به سمت
قبله، و بعد خود این راستهای سنتی با آن سیطره بر امکانات و مقدرات مملکت، خوابشان در بامداد 3 خرداد 76 آشفته شد، و باز تا اصلاحطلبان که گمان کردند الا و بلا اولین و آخرین حق انتخاب مردماند،
تا انتخابات شورای دوم را به تفرقه خودشان باختند، و ریاست جمهوری سال 84 را هم به
تقسیم رأیشان به 4 قسمت که احمدینژاد از دل آن بیرون بیاید و وضع ملک و ملت این
روزها این باشد که هست و هم در رنج ...
.
غرور مردان سیاست؛ این که نشود بفهمند
کجا باید انعطاف داشته باشند، کجا باید متحد شوند و کجا باید در اوج احترام و عزت،
خداحافظی کنند تا این رادیکالیسم و درجا زدنهای لعنتی و این «یا من، یا هیش کی»ها
به خاطره تبدیل شود و برود داخل موزهها؛ هنوز قربانی میگیرد و هنوز آبستن جنینهای
مُرده است.
.
حالا هم احمدینژاد غرّه به تجربه پرش
10 درصدی محبوبیت اش در شب مناظره با میرحسین؛ گمان می کند پنجه کشیدن به صورت
رقبا، نجاتش می دهد ... که تجربه می گوید این جنس غرور، صاحبش را و اگر کنترل
نشود، ملک و ملت را، پشت و رو خواهد کرد! ... بوی تلفات بیشتر میآید، و بوی متکبرانی
که از جنازه سیاستشان، مردم مبتلای طاعون خواهند شد.
.
پ.ن: در همین حوالی، یک تجربه شکستن ِ
غرور ِ یک مرد ِ سیاسی، او را از صف مغرورها جدا کرده؛ همانی که گفته بود «اگر این
جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم»، وقتی دید، نه! نمی شود، اعتبار خود را
به مسلخ برد تا ملک و ملت بماند. در محضر تاریخ، آن جام زهر، شهد بقای ملک و ملت
شد و مردم این را فهمیدند.
.
.
.
.
.
عکس: «دماغ فیل»؛ معبر ورود برخی به سیاست!
..
مدتها بود متنی به این زیبایی و پرمحتوایی نخوانده بودم.متشکرم
پاسخحذفخوشحالم :)
حذف