از ته کوچه پیچیدم داخل. قدری جلوتر دیدم مرد و زن و کودکی دارند مسافری را بدرقه میکردند که حالا داشت آرام ماشینش را حرکت میداد سمت سر کوچه. پسرک کاسه آبی را که در دست داشت پاشید پشت سر مسافر. درنگ کرده بودند که بروند داخل خانه. مثل خود آنها تا پیچ کوچه چشمم مسافر را دنبال کرد تا که گم شد؛ مثل همه مسافرها سر پیچ همه کوچههای دنیا. بیهوا دلم گرفت و بغض کردم... در راه بازگشت از همان کوچه، دیدم لکه آب هنوز خشک نشده بود روی زمین... احساس کرده بودم دنیا خیلی بزرگ است و من چقدر گمشده دارم؛ کسی چه میداند که خاطر آن مسافر کجا به دل من بود؟ او کدام پارهای از من را به کجا داشت میبرد؟ کی میرسید؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر