۵۰ ساله شدهام و گاهی خیال میکنم اگر ۱۸ سال دیگر هم عمر کنم (همان اندازه که مادر عمر کرد و رسید به ۶۸)، یا ۲۶ سال دیگر (که پدر عمر کرد و رسید به ۷۶)، وقت مُردن چه بار بزرگی از خاطره خواهم داشت وقتی حالا، در این سن، گاهی گمانم این است این همه بار اندوه و افسوس از یاد و خاطره و هراس از آینده بر روی دوش، فوق طاقت من است؛ گاهی اصلا نمیتوانم باور کنم که زوال، دائمی نیست و شاید سر پیچی، در نقطهای، «همهْ زوال» تمام خواهد شد، نه حتی «همه»؛ بعد نوری خواهم دید و این بار از شدت شوق و نه حزن و اندوه، بغض و گریه خواهم کرد.
رنج مرا معتاد خود نمیکند، به آن عادت نمیکنم اما مدام فرسوده میشوم، قوه تخیّلم فلج میشود، مدام به زمان و عبورش میبازم ...
داییجان، در نود و چند سالگی، آلزایمر گرفته و در خلسهای جانسوز مدام این بیت سعدی را میخواند: «گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم / چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی» ...
من اصلا دوست ندارم چهلوچند سال دیگر زنده بمانم و شعرهای غم بخوانم در خلسه ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر