۱۴۰۲ آبان ۲۴, چهارشنبه

«نزدیک بودن به تو یعنی از دست دادن‌ات»

 

 


فرهاد: من که نمی‌دونم اما امیدوارم اون‌که قلم سرنوشت دستشه بدونه که امشب من برای چی اومدم این‌جا. اومدم تشکر کنم برای فداکاریت یا گلایه کنم برای همه‌ی سال‌هایی که زندگی نکردم، نفس کشیدم، زنده بودم اما زندگی؟! نه شهرزاد.

 شهرزاد: جای گلایه نیست، من هر تصمیمی گرفتم، هر کاری که کردم مال حال و احوال زمانی بود که زمان نبود آخرالزمان بود، می‌فهمی؟

 فرهاد: سعی می کنم، گرچه فهمیدنش ما رو به نقطه‌ی صفر زمان برنمی گردونه.

]...[

 شهرزاد: گاهی آدم تو جنگ با خودش، باید اونقد پیش بره که یه ویرونه بسازه از وجودش. اون وقت ازدل اون ویرونه یه نوری، یه امیدی، یه جرئتی، جرقه می‌زنه … حق با توئه ... غریب شبی‌ـه امشب و غریب موجودیه آدمی‌زاد. غروب وقتی گفتم جوابم منفیه، خودم رو با خاک یکسان کردم. بعد یاد حرف‌های اون شب افتادم جلوی کافه نادری؛ شهرزاد! بس نیست این همه ناکامی؟ این همه بدبختی؟ توی دنیایی که دو روز بیشتر نیست ... منتظر چی هستیم؟ کدوم معجزه؟ کدوم خوشبختی باد آورده؟ ...  بیا، اینو ]مرغ آمین رو[ دوباره به من بده، بیا این لحظه رو وصل کنیم به همزادش تو گذشته‌ی دور، انگار هیچ کابوسی این وسط نبوده، بیا برگردیم به نقطه‌ی صفر، انگار برگشتیم به همون روزا، نه خسته‌ایم، نه پیر، نه این همه زخمی ...

***

 

اشاره: من یک صدم سریال شهرزاد رو هم ندیدم و اونایی رو هم که دیدم، هیچ یادم نیست اما یک فقره این دیالوگ رو تصادفا کامل دیدم و شنیدم. بعید می‌دونم همه این سریال به قدر این چند دقیقه خوب بوده باشه، در کنار دیالوگی که دیروز دیدم و شد پست قبلی وبلاگ! ... گشتم و پیدا کردم‌اش ... جمله تیتر رو هم در دقیقه 57:47 قسمت آخر فصل سوم پیدا می‌کنید؛ اینم امروز بار اول دیدم و شنیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر