آذر: یه چیز دیگه هم هست که میخوام بهت بگم. می دونم باور نمیکنی، حقم داری! از یه جایی به بعد دیگه بازی نبود واسم. من هم گیر افتادم. بدجور گرفتارت شدم. یه جوری که هیچوقت قلبم این جور گروم گروم صدا نکرده بود. وقتی اسمت میومد انگار یه گردان پا می کوفتن تو دلم! با من بیا فرهاد!
فرهاد: کجا بیام؟ چرا بیام؟
آذر: بریم یه جای دور، یه زندگی جدید میسازیم با هم. میشم رویا، آذر رو چالش میکنیم واسه همیشه.
فرهاد: سخته…!
آذر: من خوشبختت میکنم، هر کاری بخوای برات میکنم. نبوده تا حالا کسی رو این جوری بخوام.
فرهاد: نمیتونم بیام! شاید اگه طور دیگهای آشنا شده بودیم یا …. دلم به اومدن نیست!
آذر: هنوز باورم نداری نه؟! باشه، گفتم این بازی یه قربانی داره، اونم منم!
فرهاد: شاید یه وقت دیگه، یه وقت دورتر! اگه ما تقدیر هم باشیم باز گذرمون به هم میفته!
آذر: رویای قشنگیه واسه آذر بیچاره تو شبای تنهاییش که نمیره از دلتنگی! از این به بعد دیگه حوصله هیچی رو ندارم، جز فکر کردن به تو. جدا افتادن از کسی که دوستش داری، جهنمی بزرگتر از این تو زندگی میشناسی؟!
دیالوگ در سریال شهرزاد
Thanks for your clear explanations and effort in creating meaningful content.
پاسخحذف