صداش کردم، برگشت، با لبخند، و شد این عکس، پاییز پانزده سال قبل.
من
کلاه "بِره" سرم گذاشتم، پالتوی طوسی را تنم کردم؛ شدم شبیه "حاج
آقا" که کلاه "بره" سرش گذاشته بود و آن پالتوی خوشدوخت یشمی را
به تن داشت. دو تایی پیاده راه افتادم سمت خانه خواهر. شام همه د عوت بودیم. بیست
و دو – سه سالم بود؛ یکهو شده بودم عین بچههایی که دوست دارند شبیه
"بابا" بشوند. نیم
قدمی عقبتر راه میرفتم. آسمان کوتاه شده بود. من قد کشیده بودم. لذت بیتکراری
بود آن پیاده تا خانه خواهر پا به پای پدر، با ظاهری شبیه ...
"حاج
کریم آقا" جواهر بود، متین و بسیار محترم ... گاهی فکر میکنم آن همه فاصله و
دوری میارزید به اینکه هر روز نبینماش تا که بود؟ ... غصهام میگیرد خیلی ...
سه روز مانده بود پاییز تمام شود، که "حاج آقا" برای همیشه رفت؛ به قدر
یک دنیای دور فاصله؛ سیزده سال تمام ... چه جای خالی مهیبی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر