میآمد از برج ویران، مردی که خاکستری بود
خرد و خراب و خمیده، تصویر ویرانتری بود
مردی که در خوابهایش، همواره یک باغ میسوخت
وان سوی کابوسهایش، خورشید نیلوفری بود
وقتی که سنگ بزرگی، بر قلب آیینه میزد
میگفت: خود را شکستم کان خود نه من دیگری بود
میگفت با خود: کجا رفت آن ذهن پالودهی پاک؟
ذهنی که از هر چه جز مهر بیگانه بود و بری بود
افسوس از آن طفل ساده که برگ برگ کتابش
زیبا و رنگین و روشن، تصویر خوشباوری بود
طفلی که تا دیوها را مثل سلیمان ببندد
زیباترین آرزویش یک قصه انگشتری بود
افسوس از آن دل که بعد از پایان هر قصه تا صبح
مانند نارنج جادو، آبستن صد پری بود
دردا که دیری است دیگر شور سحرخیزیاش نیست
آن چشمهایی که هر صبح، خورشید را مشتری بود
دردا که دیری است دیگر، زنگ کدورت گرفته است
آیینهای کز صباحت صد صبح، روشنگری بود
اکنون به زردی نشسته است از جرم تخدیر و تدخین
انگشتهایی که روزی مثل قلم جوهری بود.
حسین منزوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر