۱۳۹۹ تیر ۲۴, سه‌شنبه

آخرین روز دبستان

.
این عکس 34 سال عمر دارد؛ 8 خرداد سال 65 گرفته شده. آخرین روز کلاس‌های دبستان. دبستان قدس صائین‌قلعه. از کلاس‌ها آمدیم بیرون دیدیم آقای عکاس اینجا و آنجا عکس می‌گیرد. این عکس معلم‌هاست. گفتند اگر از عکس‌ها می‌خواهید بعداً عکاسی بروید و سفارش بدهید. من رفتم و این عکس را خواستم و تا به حال میلیون‌بار به آن زل زده‌ام. خودم توی کادر عکس نبودم؛ به قدر بندانگشتی از کادر خارج‌ام؛ سمت راست عکس، همکلاسی‌های من‌اند که سر رسیده‌اند؛ علی (همکلاسی بلندقد ما)، جواد، عباس، زکریا، علیرضا، حسین... و نشسته از راست؛ تراب مولایی (معلم ما بود، اهل ابهر یا خرمدره. این آخرین روزی است که دیدم‌اش. خیلی دوست‌اش داشتم. چند دقیقه قبل‌تر، از همه در کلاس با شکوهی غریب، خداحافظی کرده بود و من چقدر بغض کرده بودم. شاگرد اول کلاس بودم. آن تسبیح توی دست‌اش در عکس را از سفر خانوادگی نوروز 65 به مشهد برایش آورده بودم)، و بعد آقایان: حسن گارابی، ذوالفقاری، کلانتری، واعظی (معلم کلاس دوم ابتدایی من)، محمدی، خانمحمدی، امینی (مدیر مدرسه)، شرفی، امینی، جعفری (که همین کمتر از دو ماه قبل از دنیا رفت)، انصاری و ابراهیم گارابی (معلم کلاس چهارم من). آن بیرون، آن سوی خیابان، باغ مرحوم جلیل‌آقا دایی‌جان بود پشت دیوار، آن پیراهن آبی که از لای نرده‌ها زل زده، چند سال بعد خودکشی کرد، آن پسرک که در میانه در، بیرون مدرسه، رو به دوربین سیخ ایستاده، مغازه‌دار است الان، آن اسباب زیرپای آقای ابراهیم گارابی انگاری کاردستی یکی از بچه‌ها بود ... از لای همین نرده‌های سبز بود که اولین دفترچه مشق‌ام را برادرم، علیرضا، به دستم رساند؛ مهر سال 60 بود و من دفترم را توی خانه جا گذاشته بودم. آن نرده‌ها حالا دیوار شده، آن آبخوری سیمانی قرن‌هاست که نیست.
.
*
پ.ن 1: قبلا درباره "تراب" در وبلاگم نوشته بودم: +
پ.ن 2: و از دوباره رفتن‌ام به "دبستان قدس" در 8 سال قبل: ++
پ.ن 3: کامنت‌های همین نوشته در اینستاگرام +++



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر