مش (مشهدی) کریم هم از دنیا رفت. چقدر دلم سوخت ... همسایه دیوار به دیوارمان بود در خانه پدری. همین چند شب پیش خواباش را دیده بودم. خواب دیده بودم یک سیل بزرگی آمده و از در خانه پدری رد میشود؛ از همان مسیری که سالها پیش قناتی بود و جوی آبی بود و درختانی دوستداشتنی دور نهر بود. مرحوم پدر و مرحوم مادر دم در بودند و مشکریم هم جلوی در خانهشان نشسته بود و داشت تماشا میکرد. مادر چادرش را به کمر بسته بود و انگار نگران بود. پدر نزدیکتر به جریان آب بود و نمیگذاشت مادر نزدیکتر شود به جریان سیل؛ جریانی که مثل همه سیلهایی که دیدهام، گلی و کثیف "نبود" ... مشکریم کارگر کارخانه مینو بود. گاهی، خیلی سال پیش که مردم کفش برای تعمیر میبردند، پینهدوزی هم میکرد توی همان مغازه کوچکی که کنار خانهشان ساخته بود. با بچههای مشکریم رفیق بودیم؛ نبیالله، حبیبالله و رحیم. رحیم پسر کوچکترشان، پسر بسیار شیرین و تر و فرزی بود و مثل "مشکریم" – پدرش – مادرزاد یکی از پاهایش انحا داشت و میلنگید ولی فوتبال بازی میکرد با ما. آخرش هم برف جلوی خانه را پارو کردنی، با آن سن و سال خُردش، لیز و زمین خورد، ضربه مغزی شد و از دنیا رفت؛ شاید بیست سالی گذشته باشد. مشکریم دوسالونیم قبل هم دختر بزرگاش را از دست داد به مرگی ناگهانی؛ رفیق و همراه مسجد آبجی بزرگ ما ... خیلی محترم بود. به پاکی و نظافت و مراقبت خاص از دوچرخه دو تنه قدیمیاش و موتور یاماهای 125 سبزرنگاش شهره بود. آخرین بار که دیدماش و صحبت کردیم؛ یادم نیست پارسال بود یا پیار سال، چقدر ابزار لطف کرد، انگاری از یاد مرحوم پدر و عزت و احترام او و روزهای خوش همسایگی، چشماناش تر شده بود ... وااای خدا چقدر دلم گرفته ... باید نبیالله را و حبیبالله را ببینم. باید تسلیتی بگویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر