برای
بار دوم در کمتر از یک سال، رفتم «موزه عبرت»؛ تهران، میدان امام خمینی، ابتدای
فردوسی جنوبی.
موزه
عبرت، زندان بود؛ از 1311 تا اوایل دوره ریاستجمهوری سید محمدخاتمی؛ سال 78 یا 79.
این نخستین زندان مدرن ایران را آلمانیها، 85 سال قبل ساختهاند. بعدها شده بود
اولین زندان اختصاصی زنان. اوج بدنامیاش برمیگردد به حدود 50 سال قبل؛ وقتی که
تبدیل به بازداشتگاه و شکنجهگاه مشترک شهربانی و ساواک شد علیه خرابکاران و البته
خرابکاران علیه نظام «ستمشاهی». هنوز مخوف است. بعد از انقلاب یک اسم انقلابی –
اسلامی برایش انتخاب کردند: «زندان توحید»، تا که خاتمی رییسجمهوری و یونسی وزیر
اطلاعات شد و آن را تبدیل به موزه کردند. تنها
چند متر دورتر از آن هیاهوی میدان و خیابان، وارد محوطه موزه/زندان که میشوی،
انگار ناگهان همه مُردهاند؛ سکوت است و سکوت. تپش قلب میگیری. در و دیوار اینجا
شاهد بیصدای درد و رنجهای بسیاری بودهاند، بسیاری از آنهایی که عافیت و سکوت
در برابر ستم و فساد را انتخاب نکردند؛ زجرها بردند، گاهی از شدت درد مُردند، گاهی
از اینجا رفتند جلوی جوخه اعدام و آنهایی که ماندند، بیتردید، آن اندوه و دردها
را هیچگاه از یاد نبردند.
... توی
طبقات و سلولها تنها میگردم. از قضا روزی دوباره به موزه عبرت رسیدهام که
سالگرد خودکشی «حسینی»است؛ شکنجهگر وحشی ِ مشهور ساواک. به پیرمرد راهنمایی که
خودش همینجا زندانی بوده میگویم: امروز روز خودکشی حسینیـه. میپرسد: شما از
کجا خبر دارید؟ میگویم: روی تابلوی عکساش نوشته ... اندازه درنگ مقابل هر نشان، هر عکس و هر دستنوشته،
دست خودم است نه راهنما. به موزاییکهای کف راهپلهها به در و پنجرههای سبزرنگ
خیره میشوم، به آن سلولهای خفه. میشود رد خون دید. میشود پژواک صداهای بیپناه
را شنید. در قاب اسمها و عکسها میشود زندگیهای ناتمام بسیاری را تعقیب کرد؛ میشود
روز اندوه خانوادههای بیشمار را به یاد آورد. اتاق ملاقات با آن ماکت مرد زندانی
که زن و فرزندانش به ملاقات آمدهاند، چند بار میتواند تکرار شده باشد؟ هزار بار؟
هزاران بار؟ ... روبروی نقاشی سیدحمید فاطمی از کودکی که اشکهایش روی گونه سُر
خورده، بغضم ترکیده است. او اعدام شده. همبندی او زیرپیراهنی او را به یادگار به
موزه سپرده. گلدان کوچکی است که زنی زندانی از خمیرنان ساخته، رنگ گلهای روی
گلدان را از قرصهایی گرفته که بهداری زندان به زندانیان میداده. داخل حمام
زندان، صدای ضبط شدهای پخش میشود از دقایقی که زندانیان نوبت حمام داشتهاند؛
پر از تهدید و داد و هوار. عکس شاه است وقت بازدید از همین مکان. میشود آن پنجره
پشت سر شاه را دید. پنجره هست، شاه نیست؛ شاهنشاه سالهاست که نیست ... دلات
بیشتر به درد میآید که وقتی این نشانههای عزیز، تمیز و مرتب نگاه داشته نمیشوند.
گرد و غبار همه جا هست. کاغذهای الصاق شده به تابلوها، بارها و بارها سوراخ سوراخ
شدهاند از بس جابجا شدهاند. عکسهای قدیمی موزه را میبینی و عکسهایی که خودت
گرفتهای و متوجه میشوی حساسیت در نگهداری موزه، آنچنان که باید، نیست، ابزار و
نشانههای موزه انگار با سرعتی بالا در حال فرسوده شدناند. جابجا شدهاند. افتادهاند.
نیستند. اصلا هم کاری نداریم که در این موزه، عدالت درباره همه قربانیان رعایت
نشده، گروهی را شاخص کردهاند و انگار گروهی محکوم به در سایهماندن شدهاند.
به
همان پیرمرد راهنما میگویم: آن مستندی که شبکه خبر از شکنجهگرهای همینجا پخش میکرد،
دیدین؟ میگوید: نه. میگویم چطور این شکنجهگرها را کنار گذاشته و اعدام نکردهاند؟
تعجب میکند. باورش نمیشود شکنجهگرهای ساواک، همین اواخر، همین جا مصاحبه کرده
باشند. به جوانکی که خروجی موزه کتاب میفروشد همین را میگویم. میگوید: متوجه
منظورتون نمیشم. میگویم چرا بعضی شکنجهگرها اعدام نشدند؟ باورش نمیشود چنین
مستندی از تلویزیون پخش شده باشد. میگوید لابد قدیمی بوده. میگویم نه، جدید بود.
صورت بعضی ماموران و شکنجهگران را نشان نمیداد، برخی را راحت نشان میداد ... ادامه
نمیدهیم.
در
بالاترین طبقه، اتاقیست که از زندانیان به محض ورود عکس میگرفتهاند؛ همه
زندانیان.«همه»؛ همه آنهایی که درد و رنج و تنهایی سهمشان شد تا دیکتاتور برود.
روی دیوار نوشته «آزادی رایگان نیست». در این اتاقک کسانی آمده و خیره به دوربین
کمیته مشترک ضدخرابکاری شاه عکس گرفتهاند، که بدون این تابلو هم دانسته بودند
«آزادی رایگان نیست» ... عین زیارتگاه، دستم را میکشم به چهارچوب سرد و آهنی این
اتاق، میکشم روی چشمهایم به احترام «همه»
آنهایی که آزادی را برگزیدند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر