داییجان گفته بود یک عکاسی سراغ گرفتهام که عکسهایی
را که میگیرد زودتر از دیگران تحویل میدهد.
داییجان به خواهرش گفته بود و خواهر هم به شوهرش:
کریمآقا.
داییجان جوان بود؛ خوشپوش بود، موهایش را شانه
میزد بالا. خیلی دوست داشت برود عکس بگیرد. این بار خواسته بود خواهرش را هم با خودش
ببرد. تورانخانم به کریمآقا گفته بود برویم عکس بگیریم، قرار شده بود با هم بروند.
کریمآقا هم شیک لباس میپوشید. موهایش تازه شروع کرده بود به ریختن. کلاه لبهدار
میگذاشت. خوشعکس بود. تورانخانم لباس نو تن دخترها کرد. خودش آن چادر تازه را که
کریمآقا تازه از تهران آورده بود، سر کرد؛ گلهای ریز داشت. سُر نمیخورد از سر. لباس
گرم برای دخترها کنار گذاشت؛ سرد بود، لباس یکی از دخترها کلاه هم داشت.
پلههای عکاسی را که بالا میرفتند، مهناز را کریمآقا
و فرحناز را که 2 سال کوچکتر بود، تورانخانم بغل کرده بودند.
عکاس به کریمآقا گفت شما، پشت، بالا بنشین. مهناز
را داد بغل داییجان. داییجان دور کمر مهناز، دستها را به هم رساند. تورانخانم با
یک دست فرحناز را نگه داشت، با دست دیگر چادر را زیر چانه. بچهها بیتابی نکردند.
گریه نکردند. سردشان هم نبود. مادر ردی از موهای بلندش را روی پیشانی جا گذاشت.
عکاس گفت: سه ... دو ...
داییجان لبخند زد. کریمآقا هم. دست چپ فرحناز
بالاتر آمد و خورد به دست راست مهناز. تورانخانم چادر را سفتتر گرفت ...
عکاس گفت: ... یک.
عکس زاده شد.
چند روز بعد، عکاس عکس را شماره زد، توی پاکت گذاشت
داد به داییجان.
همه از عکس خوششان آمد ...
حتی کسانی که سالها بعد از عکس، زاده شدند.
*
.
.
این عکس 60 سالی باید عمر داشته باشد؛ برایش خیال
بافته بودم؛ این بار چندم بود.
کریمآقا
(پدر)، تورانخانم (مادر)، بهبود داییجان و فرحناز رفتهاند؛ برای همیشه.
یادِ روزهای خوبِ بودنشان، همیشه با ماست.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر