تا یک ماه قبل یادم نمیآمد آخرین بار کی با گِل بازی کرده
بودم؛ که خانه و باغچه و حوضی ساخته باشم! بچه که بودیم حتی قالب میگرفتیم از
گل و مثلا آجر میساختیم. با قوطی شیرخشک، تنور نان تدارک میدیدیم و تویش کاغذ آتش میزدیم. سریالی بود به اسم «جزیره
گریز»، آن قدر خوشم آمده بود ازش، و برای یکی از بازیگرهایش دلم تنگ میشد، که اسم
فیلم را روی یک صفحه گلی نوشته بودم توی گوشه دور باغچه خانه پدری ...
یک ماه قبل آستین بالا زدم و گِل ساختم؛ یک ردیف گل ریختم و یک ردیف سنگ چیدم روی آن؛ همین طور تا قد یاد روزهای دور کودکی. بعد چوبهای نازک چیدم برای سقف، و باز گِل ...
یک ماه قبل آستین بالا زدم و گِل ساختم؛ یک ردیف گل ریختم و یک ردیف سنگ چیدم روی آن؛ همین طور تا قد یاد روزهای دور کودکی. بعد چوبهای نازک چیدم برای سقف، و باز گِل ...
.
آخرین باری که با گل بازی کردم، همین یک ماه قبل بود؛ حالا
درست یادم هست!
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر