این دو عکس را از ویترین یک مغازه کوچک و قدیمی توی بازار
زنجان گرفتم. قبلا ندیده بودم این مغازه را. کلکسیونی از ساعتهای از دور خارج
شده، کلکسیونی از نیشتر زمان رفته، زمانِ از دست رفته، یادگاری از تاقچههای یاد و
خاطره، موعدهای رفتن و آمدن و انتظار، زنگهای بیدار باش و قرار ... حالا هم اگر کسی
بپرسد: «کجا بود این مغازه؟»، حتما، اصلا یادم نمیآید! ...
.
ما از آن ساعتهایی که مرغ ِ توی صفحهاش مدام نوک به زمین
میزند، داشتیم. جوجهها تکان نمیخوردند. دانهها هم تمام نمیشدند. صدای زنگاش
آشنای گوش مادر بود. روی همین ساعت، شروع کردم به یاد گرفتن ساعت: عقربه کوچک روی
سه، بزرگ روی 12. وقتی هم هر دو عقربه مثلا روی 8 بود: ساعت دقیقا هشت!
.
بالاخره روزی حال مرغ ِ توی ساعت شروع کرد به بد شدن. جوجهها
هنوز هم تکان نخورده بودند، بزرگ نشده بودند، دانهها هم تمام نشده بود ولی حال
مرغ داشت بد و بدتر می شد. یک بار روغنی که لای چرخ دندهها ریخته بودند آن قدر
زیاد بود که صفحه ساعت را لک کرد. مرغ اما داشت بیحال و بیحالتر می شد ...
و یک
روز برای همیشه ایستاد.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر