۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

فلاش بک

مانده بودم برای امروز، 12 بهمن، به مناسبت، چی بنویسم که همه چیز باشد؛ انسان، مبارزه، خون، یاد ... "پیک سحر" خاطره خواندنی زیر را نوشته؛ برای شروعِ امروزِ من بس است:
*
یادم هست سال دوم دبیر ریاضی، خانوم خامنه، به زمین خیره شده بود با لبخند تعریف می کرد که عضو ستاد استقبال از امام بودند و "با یک نفر" دیگه، شرط بستند سر اینکه کدومشون زودتر امام رو میبینه... داشت با همون حال عجیب، که انگار مکان و زمان رو فراموش کرده از برنده شدنش می گفت که ... از نیمکت آخر به اول، مثل موج مکزیکی، یک موج ِ مشت و سقلمه راه افتاد و رسید به ما، مشت که به پشت سر و گردن ما خورد، فهمیدیم از دوستانِ نیمکت آخر کلاس، به ما که تبعید شده به نیمکت اول بودیم پیغام رسیده که "اون یک نفری که باهاش شرط بسته، شوهرش بوده که بعدا اول جنگ کشته شده ها!"

۷ نظر:

  1. این مشت ها باید به سمت دبیر هم تبعید می شدند.

    پاسخحذف
  2. زودیاک! متوجه منظورت نشدم

    پاسخحذف
  3. آخر می دانی من هم نتوانستم رابطه اش را با انسان، مبارزه، خون، یاد ...
    بیابم! ...
    بی خیال ;)

    پاسخحذف
  4. زودیاک! خب عزیز می پرسیدی! ... این خاطره ای است از "کسی که هم عاشق بوده هم مبارز و حالا طرف دوم عشق نیست، کشته شده، او دارد یاد او می کند" ... حالا رابطه "انسان - مبارزه - خون - یاد" معلوم هست؟

    پاسخحذف
  5. زودیاک می خواد باهات حال کنه.
    سعی کن بفهمی.
    ببخشید لحنم اینطوریه می شناسی.

    پاسخحذف
  6. چقدر تلخه كه يكي از خاطرات شيرين زندگي ادم ياداوريش دردناك باشه!

    شهرزاد

    پاسخحذف
  7. همسر نبودیم
    همسنگر بودیم

    پاسخحذف