۱۴۰۳ دی ۱۷, دوشنبه

در جان ِ جان‌های حسرت‌زده

 

 ما چهار نفر بودیم در یک سلول کوچک. دو سال مانده به انقلاب. می‌گفتند هر چهار نفر ما را اعدام خواهند کرد ... یکی از هم‌سلولی‌ها میم را می‌شناخت. قوم و خویش بودند. خبر تصادف ماشین در فرانسه و مرگ میم را از او شنیدم. او که خودش رفتنی بود ... باورم نمی‌شد ... میم؟ رفت؟



چه در فیلم (درخت گلابی)، چه در فیلمنامه، به این‌جا که می‌رسم، یخ می‌کنم انگار، پلک‌زدن سختم می‌شود ... چه «رفت؟»های سنگین و ویران‌کننده زیر پوست شهرهاست، در جان ِ جان‌های حسرت‌زده ... انگار این تنها منم که به جای همه دنیا حواسم است به این چاه و چاله‌های بسیار در جان ِ جان‌های حسرت‌زده در طول اعصار؛ آن‌چنان که سنگین و غمگین می‌شوم ... 




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر