۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

افسانه مردم


دیدم او را آه بعد از بیست سال
گفتم این خود اوست؟ یا نه، دیگری است
چیزکی از او در او بود و نبود
گفتم: این زن اوست؟ یعنی آن پری ست؟
*
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه
سوی هم کردیم و حیرانتر شدیم
هر دو شاید با گذشت روزگار
در کف بادِ خزان پرپر شدیم
*
از فروشنده کتابی را خرید
بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد
خواست تا بیرون رود بی اعتنا
دست من در را برایش باز کرد
*
عمر من بود او که از پیشم گذشت
رفت و در انبوه مردم گم شد او
باز هم مضمون شعری تازه گشت
باز هم افسانه مردم شد او




خرداد 1367 – حمید مصدق
*
این شعر حمید مصدق را دوست دارم؛ کلکسیونی است از حسرت و افسانه و درک عبور بی رحم زمان
*
دیگر نوشته امروزم؛ "
رسما کم می آورم"

۵ نظر:

  1. کاش حسرت هم افسانه بود و همچنین گذر عمر.

    پاسخحذف
  2. شما به آوای موسیقی دعوت شدید.

    پاسخحذف
  3. سلام
    اگه میشه می خواستم نبادل لینک کنیم
    سایت من اینه
    http://mowjcamp-khatshekan.blogspot.com/
    از طرف مبارز سبز

    پاسخحذف
  4. سلام آقای معینی
    چقدر خوشحالم از خوندن مجددتون.چه قدر دلم برای نوشته های قشنگتون تنگ شده بود!

    پاسخحذف
  5. نمي دونم در اين مملكت خبر خوش اصلا پيدا مي شه؟ :((
    دوست دارم يكي يه خبر خوب بهم بده!

    شهرزاد

    پاسخحذف