۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

5


همیشه بعد از حمام، پشت پنجره آفتابگیر اتاق نشیمن، رو به آفتاب، می نشست و با شانه پلاستیکی موهای بلندش را که بعد از فوت دایی رنگ نکرد، شانه می زد و می بافت. عینکش را هم با گوشه چادر تمیز می کرد ... فردای روزی که برای همیشه رفت، چادرش را که تارهای مویش روی آن تنها مانده بودند، فشار داده بودم روی صورتم و داشتم های های گریه می کردم
*
امروز، نه مرداد، پنج سال تمام از روزی که مادر چشم هایش را برای همیشه بست گذشت.

۹ نظر:

  1. آقای معینی برای مادر مرحوم و مهربان شما فاتحه خواندم و برای شما و خوانواده تان آرزوی طول عمر کردم.

    پاسخ دادنحذف
  2. هر سخن کز دل براید
    لاجرم بر دل نشیند
    سلام محمدجان
    ساده و تاثیر گذار می نویسی، دلم خیلی گرفت، خدا رحمتشون کنه
    صمیمانه تسلیت میگم.

    پاسخ دادنحذف
  3. تسلیت می گم محمد جان
    از اون اتفاق هایی است که مطمئنن فراموش کردنش بعد از 50 سال هم ممکن نیست.
    امیدوارم سلامت باشی و پایدار

    پاسخ دادنحذف
  4. روحشون شاد.. امیدوارم سایه شما بالای سر دختر گلتون باشه..
    من هم 10 سال هست که مادرم را ندیدم. فقط تماس تلفنی با هم داریم. مادرها حق بسیار بزرگی بر گردن فرزندانشون دارن. پس همیشه بایستی زحماتشون را پاس داشت.
    پاینده باشید

    پاسخ دادنحذف
  5. سلام آقای معینی
    روحشون شاد
    و
    قرین رحمت خداوند باد

    پاسخ دادنحذف
  6. سلام
    روح ایشون شاد و یادشون همیشه زنده.
    برای شما و خانواده‌ محترم‌تان آرزوی طول عمر و سلامتی دارم.

    پاسخ دادنحذف
  7. محمد جان تسلیت میگم
    انشاءاله خدا شما را
    برای مهشاد جون نگه داره

    پاسخ دادنحذف
  8. خدا رحمت کنه مادرتون رو
    روحش قرین رحمت.
    اسم مادر منو یاد یاد شعر زیبای شهریار میندازه.
    "آهسته باز از بغل پله ها گذشت. . ."
    http://polymer86rang.blogfa.com/post-56.aspx

    پاسخ دادنحذف