
ارديبهشت ماه بيست و دو سال قبل، يعني سال 66، وقتي دوازده ساله بودم و دانش آموز اول راهنمايي در مدرسه 13 آبان صايين قلعه، زادگاهم، سر صف مدرسه اعلام شد كه هر كسي دلش مي خواهد اردوي تهران بيايد رضايت نامه بياورد و احتمالا فلان قدر هم پول. قرار شده بود بچه ها را ببرند ديدن كاخ هاي موزه شده شاه و گشتي هم در شهربازي ارم بزنيم. مرحوم پدر رضايت نامه مرا با خط خوش اش نوشت و من آن را بردم تحويل دادم. به احتمال قوي روز جمعه اي، صبح زود بود كه حركت كرديم. فاصله تا تهران چيزي حدود 240 كيلومتر بود. كلا شديم سه ميني بوس و البته زياد طول نكشيد كه بفهمم ميني بوسي كه ما، من و هادي؛ خواهر زاده و همكلاسي ام، سوار آنيم با آن دو تاي ديگر فرق دارد و ليبرال تر است! يكي از ميني بوس ها يك فيات مال يك راننده سروجهاني بود كه يادم مي آيد كلي خنديديم بابت اين كه چقدر يواش راه مي رفت و شايد نمي توانست حتي دنده عقب بگيرد! مدير مدرسه و دبير عربي مان كه مذهبي بودند سوار يكي از ميني بوس هاي بنز شدند كه اگر اشتباه نكنم مال برادران گارابي بود و ما با يك معلم ديگر سوار ميني بوس بنز دوم شديم كه راننده اش كسي بود به اسم آقاي اميني. چند كيلومتري از صايين قلعه دور نشده بوديم كه آن معلم با حال، كه اسمش را نمي آورم!، برگشت به سمت همه و گفت: "ما كه براي غم و غصه نيامده ايم ... " و من كه اولش نفهميدم منظورش چي بود دقيقه اي بعد با روشن شدن نوار ترانه و شادي بچه ها فهميدم موضوع از چه قرار مي باشد! من و هادي و سيد علي كاظمي، كه حالا براي خودش آخوند خوش سخني شده، با هم بوديم. تهران كه رسيديم اول رفتيم كاخ هاي شاه و بعد پارك ملت براي خوردن ناهارهايي كه با خودمان آورده بوديم. در همين پارك ملت من چهل تومان و و هادي هم چهل تومان پول روي هم گذاشتيم و يك عكس فوري سه نفره، با حضور سيد علي، گرفتيم! اين عكس را بعدا نصف كرديم و هر كدام نصف اش را گذاشتيم توي آلبومان كه من هنوز دارمش و همان سرمايه گذاري چهل توماني من از كل پول تو جيبي صدتوماني آن روزم حالا تنها خاطره مجسم من از آن اردوي شيرين است. من كت و شلوار تنم است توي عكس. هادي هم توي عكس كيف دستي اش را ثبت كرد كه مرحوم خواهر ناهار هادي را گذاشته بود، تويش. سيد علي اوركت طرح آمريكايي با شلوار راه راه پوشيده بود ... بعد رفتيم شهربازي ارم. چقدر دل دل كردم و آخرش هم سوار ترن هوايي نشدم. بعدها خيلي افسوس ترس آن روزم را خوردم. اين افسوس را شانزده سال بعد از آن جبران كردم وقتي كه رفته بودم مالزي. در "جنتينگ هايلند" كه يكي از كم نظير ترين شهربازي هاي دنيا را دارد قاطي بچه ها و بزرگترهايي شدم كه نه من آن ها را مي شناختم و نه آن ها مرا و بعد از معطل شدن كافي در صف، حسرت شانزده ساله را جبران كردم! ... شب دير وقت بود كه به خانه رسيديم. من توي راه مدام آن عكس را از جيبم در مي آوردم و نگاه مي كردم. روز خوبي بود؛ و فراموش نشدني.
*
عكس: جنتينگ هايلند
احیانا تو راهنمایی قائم یا دبیرستان امام صادق درس نخوندی ؟
پاسخحذفآخه سید علی کاظمی رو یادم می یاد
ولی تو رو نمی شناسم
البته من ابهری ام ولی خب دوست صایین قلعه ای زیاد دارم
سلام
پاسخحذفمثل اینکه خرید ساعت برای سازمان و خاطرات ساعتی که پدر مرحومتان خریده بود شما رو به کلی بره در دهه شصت .
خوش باشین در همه حال .گذشته حال آینده
آقا مهدي! من بعد از راهنمايي ديگر صايين قلعه نبودم براي درس خواندن. راهمنايي را هم فقط 13 آبان بودم
پاسخحذفممنونم بهشب مهربان ... انگار همين طوريه كه نوشتي ... تازه بازم مي خوام بنويسم! /ا
پاسخحذفما سال 67 اومدیم صایین قلعه. سه سال اخره دبستان رو صایین قلعه بودم. راهنمایی رو قایم ابهر و دبیرستان رو روزبه زنجان. همین رفیق آخوند شما خطبه عقد من و خانومم رو خوند. با این حال هنوز شما رو نمیشناسم
پاسخحذفآقا محسن معيني! سال 67 چند سالتون بود؟ من سال 8-67 سال سوم راهنمايي را خواندم و بعد از آن هم كه رفتيم زنجان
پاسخحذفكاش عكس پارك ملت را هم لينك ميداديد.
پاسخحذفمن 9 ساله بودم که اومدیم صایین قلعه (سوم دبستان) . کاش میشد لینکی که برای صایین قلعه توی ویکیپدیا گذاشتی بهترش (ادیت) کرد. اگه ممکنه عکسی از خودت برام بفرست. ایمیل منو داری برات ایمیل یک بار تازگی ها زدم. منو توی فیس بوک هم میتونی پیدا کنی.
پاسخحذفبا همون اسپلی که اسممو می نویسم. مواظب معینی کوچک باش.
آقا محسن من که شناختمت! من با آقا محمود برادر بزرگتر شما همکلاس بودم. هر چه ا زخودت هم به یاد دارم ادب و درس خوانی ات بود. پدر مرحومم را حتما می شناسی: حاج کریم آقا
پاسخحذفسلام. تبریک آقا کلی داری تو بچگیات سیر میکنی.
پاسخحذفساعت بچگی.
دوست بچگی.
عکس بچگی.
ای کاش همه میتونستن اون بچگیشونو با خودشون داشته باشد.آقا محمد دنیا بدون همین بچگی خیلی زشته. اینکه وقتی لاستیک ماشینت روی برف سر میخوره اگه بچه نباشی کیف نمیکنی. اینکه هر اتفاقی که دوروبرت میفته بهش زل بزنی و با همون بچگیتم یه نگاهی بهش بندازی و بعد بزرگ شی یه نعمتیه. تبریک آقا. تبریک.
راستی مرسی از بابت لینک
خیلی باحال بود از این خاطرات
پاسخحذفروستایی!بیشتر بنویس
جواد
جواد جان! مطمئني؟
پاسخحذفببخشید
پاسخحذفخیلی باحال بود از این خاطرات
شهری!بیشتر بنویس
ارادتمند - جواد
جواد جان ضروري شد با آن يكي صاحب نهج السفاهه هم يك تماسي بگيرم و مشورت بگيرم
پاسخحذفاووه
پاسخحذفسلام آقای معینی
حال شما
توی آسمونا دنبالتون میگذشتم
خدا پدرتون رو بیامرزه
مرد شریفی بود
جنوب تشریف دارین
ببخشید که به جای کامنت گذاشتن دارن باهاتون چت میکنم
با اینحال خاطراتتون واقعا خوندنیه
به امید دیدار