اسم یکی از شخصیتهای "مدار صفر درجه" نوشتهی احمد محمود که این روزها میخوانماش، "بلقیس" است و من بارها یاد "حاجیننه"، بلقیس خانم، میافتم؛ مادر بزرگ ِ مادری، دختر "سالار فیروز".
حالا چهل سال و یک ماه است که از دنیا رفته. شبی که از دنیا رفت، من سههفتهای بود که میرفتم مدرسه؛ کلاس اول. آن شب حاجیننه و مادر و برادر کوچکتر و من توی یک اتاق خوابیده بودیم. بیدار که شدم هنوز آسمان تاریک بود. من اتاق دیگری بودم. جا خورده بودم. ما بچهها را جابهجا کرده بودند به اتاق بغلی. بعد دیده بودم خانه شلوغ است. تا چند روز بعد خانه پر مهمان بود. مادر آن قدر گریه کرده بود که صدایش گرفته بود. آن صدا، اولین صدایی بود در عمرم که با دیروزش زمین تا آسمان فرق داشت.
هنوز هم که از روبروی کوچه رستمخانی در خیابان فرمانداری (شهدا) رد میشوم، سرم بیاختیار میچرخد به سمت دل کوچه. همانجایی که از عوالم کودکی به یادم مانده "حاجیننه" با آن شال سفید با رشتههای سفید سرک کشیده بود، نیمتنهاش بیرون خانه بود و ما همان موقع رسیدیم. همان خانهای که حالا ساختمان زشتی جای آن ساختهاند. در همان خانه بود که "حاجیننه" به من بار اول یاد داد سوزن نخ کنم. همان خانهای که منی که خواسته بودم چراغ ایوان را روشن کنم و قدم نرسیده بود، پریده و با دمپایی زده بودم روی کلیدپریز روکار و آن را شکسته بودم و بهنام و بهرام درستاش کرده بودند.
حاجیننه چند سال قبلترش با پدر، مادر و بهبود داییجان رفته بودند سفر حج. چه خوب بوده. یک عکسی دارند که بیهوا پیرمرد غریبهای هم آمده توی کادر. باید صحرای عرفات باشد. عکس گذرنامه همین سفر حاجیننه را هم دارم. یک عکسی هم دارم که باید ۶۰ سالی عمر داشته باشد. حاجیننه است و بهبود داییجان. پشت بوته گل ختمی انگار. مادر میگفت که «من این عکس را گرفتهام و عکسگرفتنی دستم لرزید و حاجیننه دو تا شده»، چرا فقط حاجیننه؟! ... میخندیدیم ... چه جایشان همیشه خالیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر