توی کتابخانه خانه پدری یک نسخه از "سالنامه دنیا" بود. بچه مدرسهای بودم و خیلی خواندن و ورق زدن این مجلهی چهارصد صفحهای را دوست داشتم. بارها و بارها ورق زده بودماش و چند گزارشاش را هم خوانده بودم. یادم است گزارشی بود از رسم و رسوم انگلیسیها در چیدن میز غذا که هم متعجبم کرده بود و هم خوشم آمده بود؛ اینکه قاشق و چنگالهای متعدد در طرفین بشقاب از نزدیک به دور، یعنی چه؟! چیزهایی درش بود که دیگر نمیشد جایی ازشان دید و خواند! آن تبلیغ پیکان مدل 50 خیلی برایم "عجیب" بود و البته آموزنده! از روی همین تبلیغ بود که فهمیدم آن پنجاهوهفت در انتهای اسم ماشین خودمان یعنی چه! ... بعد نمیدانم چه شد؛ "دنیا" را دیگر هیچ وقت ندیدم ... سال 93 که با آقای یحیی گیلک آشنا شدم، گفت که از این مجله دارد. گفتم بیاورد و وقتی آورد دیدم که شماره دیگر فصلنامه است ولی باز خیلی خوب بود؛ یاد گذشته زنده شده بود ... این اواخر تصادفاً تصویر جلد یکی از شمارههای "دنیا" را دیدم؛ یادم آمد که این همان نسخهای بود که در کتابخانه خانهی پدری بود؛ چقدر در عوالم کودکی دلم برای آن دخترک بالدار گندم به دست (که فرشته بود و آن زیتون بود نه گندم!) سوخته بود. بعدتر گشتم و دیدم یک مجموعهدار دارد نسخهای از آن را میفروشد (یا فروخته)؛ روی جلد (در سال 50) 5 تومان و حالا بعد نیم قرن: 249 هزار تومان ... بعد نیمقرن آن دخترکبالدار با شاخه زیتون به دست هنوز در جایی که ما زندگی میکنیم، ایران و خاورمیانه، به آتش انداخته میشود (انداخته شده) به اشاره انگشتان کسانی که عین بختک روی "دنیا"ی ما افتادهاند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر