۱۳۹۹ آبان ۲۱, چهارشنبه

محمدحسین

 

من دستم را انداختم دور گردن محمدحسین و او دست‌اش را انداخت دور گردن من و محمدحسن عکس گرفت. برف تازه بند آمده بود، آخرین روز دی ماه بیست سال قبل.

من جای برادر بزرگتر محمدحسین و محمدحسن بودم؛ پسران ِ پسردایی عزیزم. هشت – نه سالی بزرگتر بودم اما ساعت‌های خوش و خوب بسیاری با هم بودیم؛ به سرگرمی‌های گاه کودکانه و سپس نوجوانانه! فیلم می‌دیدیم؛ اول بار قسمت اول "تنها در خانه" را که تازه از راه رسیده بود با هم دیدیم، موتورسواری و ماشین‌سواری علاقه مشترک ما بود! یک عکس سه نفره هم داریم که در آتلیه گرفتیم و باز دست محمدحسین دور گردن من است. محمدحسین بود که تابستان بیست‌وچند سال قبل، اول بار به من یاد داد که چطور برای خودم ایمیل بسازم! چند سال بعدتر اول بار محمدحسین بود که از موبایل‌اش از "پیامبر" جبران خلیل جبران برای من خواند و من هفته بعد کتاب‌اش را خریدم از بس که خوشم آمده بود ... بعد فاصله آمد و ما را با خود برد، و خورد و قورت داد ... دیروز سه سال تمام شد که دیگر ما "محمدحسین" را نداریم و چرا باید بعد این همه، من پریشب خواب‌اش را دیده باشم که برای من "زنده" بود و آمده بود با من کار و حرفی داشت و من عجله داشتم و این من بودم که گفتم: محمدحسین! خیلی دیرم شده. عجله دارم ولی برمی‌گردم ... «و من همیشه دیر رسیدم / شاید / هر بار / با قطار قبلی باید می‌آمدم» ... و  این طور می‌شود که بهانه‌های دلتنگی و بغض و دریغ, روزی ِ تن و روان آدمی می‌شود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر