پاییز
سال ۷۷ بود. طنز مینوشتم؛ ایمیل که نبود، به سرعت پست هم، اعتمادی. دستی میبردم
تحویل دفتر "هفتهنامه پیام زنجان" میدادم در کوچه حاج نوروزلر. همان
اتاق اول میدادم به خانم منشی و بیحرفی برمیگشتم. گاهی چاپ میشد. گاهی چاپ نمیشد. بیشترشان اما چاپ شد. یک بار تا نوشتهام را دادم و
خواستم برگردم، خانم منشی گفت: «یه لحظه ...»، بعد رفت داخل اتاق تحریریه و برگشت.
گفت: «بفرمایید.» داخل شدم. آقایی روی صندلی، بالا رفته بود، نمیدانم داشت ساعت
تنظیم میکرد، لامپ مهتابی نصب میکرد یا تابلوی عکسی را جابجا. با همان خندهای
که بعدها برای من همیشه جذاب بود، به گرمی خوشامد گفت. گفت: قبل از چاپ مطالب شما،
اینجا ما خودمان یک دل سیر میخندیم به طنزهایتان ... این شروع ماجرا بود؛ حکایتی
بس مفصل از کار رسانه و خاطرات و خطراتاش. ۲۱ سال از آن روزها میگذرد. هنوز که
هنوز است از دیدن سیما و شنیدن صدای آقا "یوسف ناصری" خوشحال میشوم از
ته دل. ما خاطرات دلنشین خیلی زیادی داریم، با تناژ بالا ... آقای ناصری ِ عزیز
هنوز چرخ پیام زنجان را میچرخاند. مدیرخانه مطبوعات زنجان هم هست. پریشب، در محل
برگزاری نمایشگاه مطبوعات، گفتم: من یک عکس از شما روبروی غرفه "پیام زنجان"
بگیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر