۱۳۹۸ مرداد ۹, چهارشنبه

15






می‌گفت کسی در بازار رضای مشهد پسرش را صدا زده بود: «محمّد» و از «محمّد» خیلی خوشش آمده بود، ... و من هنوز نبودم ... اولین بار خودش ایستاد کنارم و یادم داد چطور وضو بگیرم، کنار حوض خانه پلاک ۱۱ کوچه گرایلو، بعد روبرویم، پشت به قبله ایستاد، جمله به جمله‌ی نماز را خواند و من تکرار کردم ... می‌گفت کم‌حوصله می‌شوی وقت «یاد دادن»، کاش معلم نشوی ... و نشدم ... می‌گفت سر دعواهای بچه‌گانه، هیچ‌وقت تسلیم زور نمی‌‌شدی ... و من قند توی دلم آب می‌شد ... مسافری دیر می‌کرد، آن قدر دلش شور می‌زد که نمی‌توانست بنشیند توی اتاق، تا رسیدن‌اش مدام می‌رفت دم ِ در. یک بار از دور دیدم لای در باز است، گفته بودم خواهم آمد. دوربین پیش‌ام بود، تا برسم، مدام عکس گرفتم از انتظار مادر ... بعد از هر بار دوش گرفتن، می‌رفت می‌نشست روبروی در تمام‌قد شیشه‌ای اتاق نشیمن، رو به تراس و نور آفتاب، بعد با شانه پلاستیکی موهای بلندش را شانه می‌زد و می‌بافت. عینکش را با گوشه چادر تمیز می‌کرد ... فردای روزی که برای همیشه رفت، چادرش را که چند تار مویش روی آن مانده بود، چسبانده بودم به صورتم و دل سیر گریه می‌کردم ... دلم برایش حسابی تنگ است؛ تا همیشه ... انگاری صد سال گذشته این پانزده سال ... زخمی مادام‌العمر، دردی بی‌توصیف، تنهایی ِ بی‌درمان.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر