پیرزن
آمده بود لیفحمامهایی را که بافته بود، بفروشد. عذرخواهی میکرد که به خاطر گرانشدن
کاموا، ناچار شده گران کند. گران نبود ... دو تایی گرفتم، قبول نکرد که باقی پول
را برنگرداند. گفت «حرام» میشود. بعد یکهو چشمانش تر شد. گفت اگر ماهی 100هزار
تومان داده بودند، چرخ زندگیمان میچرخید؛ 5 نفر عائلهایم. با 45 هزار تومان که
نمیشود ... گفت: خودشان جوجهکباب میخورند فکر میکنند همه دارند که بخورند، به
خدا نان و ماست میخوریم ... تکیه داده بودم به دیوار؛ سنگ شدهایم، تصوری از
«فقر» نداریم؛ فقر آنانهایی که حجم کوچکی
از دست عزیزشان را به تو نشان میدهند و میگویند: همین اندازه، همین عید قربان کسی
برایمان غذا آورد ... و بعد راهشان را میکشند و میروند ... پول اضافه نمیخواهند،
باقی پول را تا ریال آخر برمیگردانند، صدقه نمیخواهند ...
چه
روز تلخی برایت ساخته شده.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر