این بار پاکت نامهای را از توی کیف بیرون آورد. نامه را بو
کرد و بعد آن را محکم به سینهاش چسباند. نامه را از سینه جدا کرد و دقیقهای به آن
خیره شد. حاشیهی نازکی از پاکت نامه را برید و با دقت کاغذی را از توی آن بیرون آورد.
دوباره لبخند زد. نفساش در سینه حبس شده بود. کنار پنجره رفت و از هوای تازه بیرون
ریههاش را پر کرد. به آدمهایی که آن پایین توی پیادهرو قدم میزدند زل زد و احساس
کرد هرگز دلاش نمیخواهد جای هیچ کدام از آنها باشد. حتی با خودش فکر کرد: «بیچاره
بقیهی آدمها»
.
.
چند روایت معتبر – مصطفی مستور
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر