در انتهای شمالی باغ، گلهای ماگنولیا،
عطرشان را رها میکنند که از تپهای به تپه دیگر میرود تا زایل شود. امشب باد از
جنوب میآید. مردی در بولوار دولامر ول میگردد. زنی این را میداند ...
بیرون (از مهمانی)، در باغ، گلهای
ماگنولیا کار شکفتن شومشان را در شب سیاه بهار تازه، آغاز میکنند.
با رفت و برگشت باد، که میرود و میآید
و به دیوارهای شهر میخورد و باز میگردد، عطر گلها دم به دم به مرد میرسد و او
را رها میکند ...
شکفتن گلهای ماگنولیا امشب کامل خواهد
شد. بجز این یکی که زن امشب هنگام بازگشت از بندرگاه چید (و آن را وسط سینههایش
گذاشت). زمان، به روال خود، از روی این شکفتن فراموش شده میگذرد ...
در آن سوی پردههای سفید، شب است؛ و در
دل شب، مردی تنها، باز هم گاهی دریا و گاهی باغ را نگاه میکند. سپس دریا، باغ و
دستهای خود را ... عطر گلهای ماگنولیا، به اختیار باد، پیوسته بر او فرود میآید،
به حیرتش میاندازد و تکانش میدهد چنانکه گویی تنها بوی یک گل است ... آن مرد، از
بولوار دولامر بیرون رفته، دور باغ گشته و آن را از بالای تپههایی که احاطهاش
کردهاند، نگاه کرده است. بعد بازگشته از سراشیبی پایین رفته و تا ساحل شنزار
پایین آمده است. و دوباره، آنجا، در جای خود دراز کشیده است. خمیازه میکشد، لحظهای
رو به دریا بیحرکت میماند، بعد، غلتی میزند و یکبار دیگر پردههای سفید را بر
پنجرههای روشن نگاه میکند. سپس دوباره بر میخیزد، سنگریزهای بر میدارد، یکی
از پنجرهها را نشانه میگیرد، باز میگردد و سنگریزه را به دریا میاندازد ...
دستهای زن از موها پایین میآید و بر
روی ماگنولایی که در وسط سینههایش میپژمرد، توقف میکند ...
تن مرد بر روی ساحل، پیوسته تنهاست. دهان
او به دنبال نامی که بر لب آمده، نیمه باز مانده است ...
بر روی پلکهای بستهی مرد، هیچ چیز جز باد
فرود نمیآید، و عطر ماگنولیا، به صورت امواج سریع و نیرومند، امواج باد را دنبال
میکند ...
("آن دبارد") یک بار دیگر دستش
را تا برابر گلی که در میان سینههایش میپژمرد و عطر آن از باغ میگذرد و تا دریا
میرود، بالا میبرد ... یک بار دیگر گیلاسش را که پر کردهاند به دست میگیرد و
سر میکشد. بر خلاف دیگران، معده او همچون جادوگران، از آتش تغذیه میکند. در دو
سوی این گل سنگین، سینههای او چنان سنگین است که یک بار دیگر او را متوجه لاغری
تازهاش میکند وآزارش میدهد. شراب در دهان او سرازیر میشود و دهان آکنده از
نامی است که بر لب نمیآید. این حادثهی خاموش پهلوهای او را در هم میفشارد ...
مرد، نردههای باغ را رها کرده است.
دستهای خالی خود را که بر اثر فشار تغییر شکل داه است، نگاه میکند. از بازوانش
سرنوشتی روییده است...
.
.
مُدِراتو کانتابیله / مارگریت دوراس
ترجمه رضا سیدحسینی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر