بیبی عطری مُرد.
رطوبت این خانه کشتش. آن قدر نحیف شده بود که از تناش یک کوزه هم در نمیآید.
کاشکی مرا به جایش خاک میکردند. چه پیالههای قشنگی، چه گلدانهای قشنگی میشود
ساخت از گِلم. رنگ ِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشمهای تو.
رنگ گیلاس لبهای تو. بیبی عطری میگفت بگو اگر کسی به دلت هست، بگو کجاست بروم خواستگاری. میگفتم
تو با این پاهای علیلت کجا میخواهی بروی. دنیا خیلی دور است از خانه ما ...
دارم میسوزم. دیروز
که زیر رنگ ِ اتاقی را میزدم سعی کردم چشمهای تو را بکشم. صاحبخانه آمد و داد و
فریاد راه انداخت. سطل رنگ را انداختم روی سرش و بیرون آمدم. چکار کنم؟ دیوانه
نیستم. چکار کنم؟ «تذکرة الاولیا» را بگیر. برایم بنویس. چون من میترسم. یکی مدام
توی ذهنم می گوید که عشقها به محض وصال مردهاند. عشق تو چی؟ چکار باید بکنیم که
عشقمان همین طور بماند؟
.
.
شرق بنفشه – شهریار مندنیپور
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر