معلم پنجم ابتدایی ما آقای مولایی بود، اهل ابهر. اسم کوچکش "تُراب" بود. اولین، و تا حالا آخرین "تراب"ی که دیده ام! یک کت اسپرت می پوشید که به آبی می زد. سیبیلو بود، پیشانی بلند، موهایش را شانه می کرد بالا و پشت، سبزه بود، و همیشه تسبیحی داشت که وسیله تنبیه بچه هایی هم می شد که نمی توانستند درس جواب بدهند. با تسبیحش، که دانه های ریزی هم داشت، می زد تو سر بچه های درس نخون! چند باری هم سر همین شیوه تنبیه، نخ تسبیح اش پاره شد! خودمانی نشد. شوخی نکرد؛ نه با بچه ها و نه پیش ما با بقیه معلم ها. جدی بود. یک بار سر کلاس نقاشی، مدادم را گرفت و توی دفتر نقاشی ام سریع چهره یک مرد مو فرفری را کشید. سیاه مشق اش بود لابد. هنوز آن نقاشی را دارم. کلی تمرین کردم تا یکی عین آن را بکشم، هیچ وقت به خوبی آن نشد که نشد ... شاگرد اول کلاسش من بودم ... تنها عکسی که از او دارم، آخرین روز مدرسه است؛ آخرین روز مدرسه دوران ابتدایی. همه معلم ها نشسته اند و چند دانش آموز هم دور و برشان. من نیستم توی این عکس. آقای مولایی تسبیحی را در دست دارد که از سفر نوروزی سال 65 و از مشهد برایش آورده بودم ... ترکی حرف زدن توی کلاس، خودمانی شدن بود. او هیچ گاه این کار را نکرد. فقط یک بار. درست چند ثانیه مانده بود به پایان آخرین کلاس؛ آخرین زنگ دوره ابتدایی. به ترکی گفت: "اگر بدی دیدید ببخشید" و بعد بی آن که به صورت ما نگاه کند، دستش را گذاشت توی جیب شلوارش و از کلاس بیرون رفت، و من توی خیالم داشتم فکر می کردم شاید اگر نگاه مان می کرد گریه اش می گرفت ... تا یک ساعت بعد اصلا نمی توانستم اشک و بغضم را مخفی کنم از دلتنگی معلمی که این طور مغرورانه تا آخر ما را دنبال خودش کشید و بعد ناگهان پنجره ای گشود رو به دریای فروتنی اش ... دیگر هیچ گاه او را ندیدم
آقا این بلاگر قاطی کرده بود.
پاسخ دادنحذفخیلی عالی بود و خیلی چسبید.
دلم گرفت ،اینشالا یک بار که زنجان تشریف آوردید سراغی از این معلم فرهیخته بگیرید ،مطمئنن دیدار مجدد با ایشون میتونه برای هر دوی شما لذت بخش باشه . موافق و پیروز باشید! maryam
پاسخ دادنحذفواقعاً دلنشین بود هر چند که تلخی هم داشت.
پاسخ دادنحذفبسیار تاثیر گذار بود . ان قدر که چیزی نتونستم بگم !
پاسخ دادنحذفسلام
پاسخ دادنحذفاگه یادتون باشه اون موقع هم مدرسه ای
بودیم ولی تو کلاس جداگانه
این خاطره شما باعث شد عکسی رو که
اون موقع با آقای شرفی گرفته بودیم رو پیداکنم.
زنجان اومدی یه ندا به ما بده.
سیامک جان! معلم شما آقای کلانتری نبود؟ آقای شرفی وقتی ما کلاس پنجم بودیم معلم چهارمی ها بود؛ اگه اشتباه نکرده باشم ... من تا پایان سال قصد آمدن به زنجان ندارم؛ اگر آمدم حتما باید همدیگر را ببینیم
پاسخ دادنحذفچه روانکاری بینظیری هست توی این پست
پاسخ دادنحذفمنم همیشه دلم می خواد معلم کلاس چهارمم رو حداقل یه بارم که شده ببینم
پاسخ دادنحذفکاش همه ی آدما اینقدر شعور داشتن که از خودشون خاطره های خوب به جا بذارن!
پاسخ دادنحذفچهار کامنت بالایی از گودره
پاسخ دادنحذفمنم یه معلم علوم داشتم تو راهنمایی آقای نصیریان
پاسخ دادنحذفدقیقاً همینطور بود، خیلی مرد بود
تا آخر عمر بهش مدیونم چون درس مردونگی ازش گرفتم
بدنم مور مور شد
پاسخ دادنحذفمحمد جان اولین باریست که بعد از سالها خواندن وبلاگت کامنت میزارم.من هم همونطور که زهره نوشته بدنم مورمور شد.
پاسخ دادنحذفپیروز باشی دوست آذری
ممنونم رفیق آذری ناشناس
پاسخ دادنحذفدوست داشتنی بود. خیلی
پاسخ دادنحذف