چقدر مرا یاد پراگ می اندازد و یا پیاده رو های سرد و و باران خورده ی سن پطرز بورگ . آنجا که سردمان شد و دویدیم توی یک کافه و پشت پنجره اش مردمان را تماشا کردیم و قهوه اسپرسو گرممان کرد .. و یقیه پالتوی سیاهم را دادم بالا روشنفکرطور و او دستش را کرد توی جیب پالتوی من . یاد رنگ لبهایش که خیلی سرخ بود و من گفتم لبت سرخ است . سرخ از قرمز معنی به تری دارد . لبت سرخ است .. یاد متروی سنژرمن و یاد تمام جاهایی که نرفته و ندیده ، دلم برایشان تنگ می شود
مه اش از پشت مونیتور می زند بیرون!
پاسخحذفچقدر مرا یاد پراگ می اندازد و یا پیاده رو های سرد و و باران خورده ی سن پطرز بورگ . آنجا که سردمان شد و دویدیم توی یک کافه و پشت پنجره اش مردمان را تماشا کردیم و قهوه اسپرسو گرممان کرد .. و یقیه پالتوی سیاهم را دادم بالا روشنفکرطور و او دستش را کرد توی جیب پالتوی من . یاد رنگ لبهایش که خیلی سرخ بود و من گفتم لبت سرخ است . سرخ از قرمز معنی به تری دارد . لبت سرخ است .. یاد متروی سنژرمن و یاد تمام جاهایی که نرفته و ندیده ، دلم برایشان تنگ می شود
پاسخحذفبا لحن بلد المک:
پاسخحذفعکس سیاه و سفید می گذاری؟
پدر...
سیاه نمایی می کنی؟
این همه رنگ تو عکس یاه سفید می گذاری که بلاد ما را سیاه نشان بدهی؟ بدهم ...
FASSANEH
پاسخحذفمن دلم برای مه تنگ است. و برای باران. مونیتور گره گشایی نمی کند
_
علی آقا! سرخ خیلی بهتر است؛ بارانی و مه گرفته هم که باشد انگار بازت گردانده اند به همان بهشتی که بیرونمان کرده اند از آن
-
سیاورشن عزیز! وبلاگ نو مبارک
مچکرم استاد
پاسخحذف