بارانی بودن، همیشه فرجامی دلبخواه ندارد ... گاه قطره می شوی و از دل آسمان ِ ابری سُر می خوری و می افتی پایین، تَر می کنی یک چرکین ِ خشک شده را و خودت هم رنگ و بوی همان را می گیری، شانس بیاوری زمین زیر پایت سفت نباشد و بتوانی فرو بروی توی دل خاک؛ و گم شوی ... گاه قطره می شوی و از دل آسمان ِ ابری سُر می خوری و می افتی روی برگ ِ گلی و از آن جا راه ساقه را می گیری می روی پایینتر و می رسی به خاک، و به ریشه، و بعد با بوی گل پخش می شوی توی گلستان ... و گاهی هم قطره می شوی و از دل آسمان سر می خوری پایین و هیچ کاری نمی کنی؛ فقط می شوی رد نگاه یکی که از پشت پنجره دارد تن تو را با باران چشم های خودش خیس تر می کند ... چکیدن از ابر، ابتدای داستان است
باران که باشی، تمام قطره های با فرجام و بی فرجام در تو اند. یکی شان گم می شود، یکی چرک؛ یکی بوی گل می شود، یکی بهانه ی تماشا؛ یکی خیس می شود...
پاسخحذفباران که باشی اما، بهانه ی تشنگی زمینی و بهانه ی بغض آسمان، فرجام تمام شکفتن هایی.
لطیف بود و ظریف... خیلی.
پاسخحذفباران شدن سخته چه با فرجام چه بی فرجام، اولش باید اونقدر سبک شی که بتونی از دامن خورشید بالا بری وبه آسمون برسی...
پاسخحذفو شاید هم بر دوش انسانی که فارغ از چتر به لطافت باران می اندیشد فرود آیی... راستی، خاک باران خورده خوشبو نیز هست، تا باشه از این ابتداهای چکیدن...
پاسخحذفباران که باشی پاکی و بیدریغ و بی غرض.همه ی آنچه اغلب نیستیم.آری آغاز راه یک ابر بارانی است چونانکه آغاز همه مان شکم مادر بود.
پاسخحذف