۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

غروب اسکله و آن جاده فرعی با پنج سرباز





غروب اسکله دلگیر است. چراغ ها روشن می شود و انگار ناگهان همه می روند که بخوابند. اسکله تعطیل نمی شود اصلا؛ کشتی ها می آیند و می روند، و اگر لازم باشد جرثقیل ها یک ریز چیزهایی را بالا می برند، یا پایین می آورند، آن ماشین های سنگین هم جان ِ راه رفتن شان بسته شده به جان همین بالا و پایین شدن جرثقیل ها خب، ولی چیزی می دود روی پوست اسکله وقتی خورشید عزم رفتن می کند و دورتر و دورتر می شود و در افق غرق می شود زیر آب. اسکله وقت ِ غروب انگار می شود عین کلاسی که ناگهان همه بچه ها، با صدای شنیدن آخرین صدای زنگ دویده اند سمت خانه هایشان و حالا فقط یک دفتر مشق روی نیمکتی جا مانده؛ که انگار کاریکاتور "تنهایی" باشد ... دوازده کیلومتر از اسکله تا خود شهر راه است. میانه راه، همان سمت رفتن به شهر، یک جاده  فرعی با شیب تند تو را از شلوغی جاده اصلی دور می کند و به موازات پایگاه هوادریای نیروی دریایی، چند کیلومتر جلوترت می برد و باز می اندازد توی بغل همان جاده شلوغ و خطرناک. همیشه تماشای آن پنج سربازی که بالای آن پنج برج دیده بانی سیمانی، مرز این جاده و آن پایگاه را رصد می کنند، دلتنگ کننده است، و خیال انگیز؛ البته فقط و فقط وقت ِ غروب. می خواهی بروی توی خیال آن سرباز جوانی که آن بالا، هم تو را می بیند هم دریا را و هم لابد مدام می شمارد روزها را که کی بر می گردد خانه و کِی ...
*
درست ترش این است بگویی "بندر" و نه "اسکله"؛ بندر می تواند ده ها اسکله داشته باشد. چیزی به اسم "اسکله رجایی" وجود ندارد؛ بندر رجایی بیشتر از سی اسکله دارد. "اسکله" اما چیز دیگری است در کلمه و حروف! و نمی دانم چرا

۷ نظر:

  1. مطالب شما را خواندم از بی تعصب نوشتن و ازاد نویسی شما خوشم می اید.
    نویسا و سربلند وسالم باشید
    در پناه حق

    پاسخحذف
  2. همان موقع که خورشید داره تو دریا غرق میشه من هم دارم از همین جاده بر می گردم.اما از خستگی در سرویس خواب می روم.

    پاسخحذف
  3. محمد اینقدرهمه اش می خواهم برای همۀ نوشته ها وانتخاب هایت بنویسم دوستشان دارم که مجبورمی شوم بخودم مهار بزنم که: "بی مزه".
    حالا که این متن ات را می خواندم وقبل از رسیدن به دیدن آن سرباز "دلتنگ وخیال انگیز" نمی دانم چرا ازپیش خودم خواندم: "دلتنگ ووهم انگیز" یا مثلاً با جزء دوم تو "دلگرم وخیال انگیز".
    بعد دستهایم را بهم مالیدم که : چه خوب یک بهانه ای گیرآوردم برای مهندس معینی سلام بفرستم. یا...هو
    محمدمعینی سلام.

    پاسخحذف
  4. درک می کنم.. فقط هفته ای یه بار که بخوام یه دونه ماهی بگیرم میرم اسکله نزدیک خونمون ..

    پاسخحذف
  5. اراکده ... کاش چنین باشم که می گویید. لطفتان پاینده
    --
    بهشب ... خودرانندگی خستگی دارد؛ خیلی اما لذت مختار بودن هم دارد؛ که کی و از کجا بروی!
    --
    Dalghak.Irani ... من واقعا پاسخ مهرتان را نمی دانم ... سر که می زنید به این خانه، کلی است برایم. سپاس بزرگوار
    --
    مهتا ... اصلا دوستی دریا و خشکی و غروب حسادت آور است و دلتنگ کننده!

    پاسخحذف
  6. متن قشنگتان مرا یاد نوشته های مارگریت دوراس انداخت. "شیدایی لل و. اشتاین" و "مدراتو کانتابیله". به همان نرمی و دل انگیزی، به همان واقعیت و خیال انگیزی.

    پروانه ی آرام مرکز شهر را هم زیاد تصور کردم که دیدم دیگر نیست، که پروانه هم گویی به خواب رفته. تمام پروانه ها هم اگر بیدار باشند، تمام کتابها و دفترها و آدمها هم اگر جا مانده باشند توی کلاس، خورشید که جایی فرو رود زیر آب، دیگر رفته و رفتن، نه کاریکاتور، که تصویر بی کم و کاست تنهایی ست، تنهایی های بی انتظار بالای برجهای دیدبانی سرزمین های بی نام.

    این نوشته را دوست دارم، زیاد. آن دفتر مشق جامانده را هم همینطور.

    پاسخحذف
  7. ممنونم FASSANEH ... پروانه توی غروب اسکله تنها تر از همیشه بود. رفته بود و حالا بازگشته و بیدار است. اینجا:
    http://mmoeeni1111.blogspot.com/2010/10/blog-post_18.html

    پاسخحذف