۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

ما "امیر کبیر"ی ها دور هم

سال 72 از دبیرستان امیرکبیر دیپلم گرفتیم ... اولین بار توی سالن دبیرستان و در شهریور 78 با حضور جمعی از دبیران و مسوولان دوران دبیرستان دور هم جمع شدیم. بعد سه - چهار تایی دور هم جمع شدن های کم جمعیت تر؛ بچه ها هنوز درست و حسابی سر و سامان نگرفته بودند ... آخرین بار مهر یا آبان سال 82 در یک رستوران در زنجان دور هم جمع شدیم ... دو سال قبل کیانوش باز شروع کرده بود که بچه ها را دور هم جمع کند که خانوداگی دچار سانحه شدید رانندگی شدند؛ شکر خدا به خیر گذشت ولی دور هم بودن مان باز به تاخیر افتاد تا فروردین امسال؛ حدود ده روز قبل کیانوش زنگ زد و خبر داد که قرار است هماهنگی شود بچه ها باز دور هم جمع شوند (+) ... امروز، جمعه؛ بیست و هفتم فروردین 89، ما دور هم جمع شدیم. خیلی از بچه ها بودند و جمعی هم نبودند که جایشان خالی بود؛ در نهایت شصت نفری شدیم با احتساب اعضای خانواده ها. کیانوش و سید اویس زحمت زیادی برای امروز کشیده بودند. احمد هم به کمک شان آمده بود. بروبچه ها با اهل و عیال از ساعت یازده و نیم سر رسیدند؛ تقریبا همگی از تهران یا زنجان و ما هم از بندر. غیر از سه نفر، حالا همه متاهل شده اند؛ محسن و جاوید و سعید تنها آمده بودند. بچه ها، یا به قول یکی از رفقا "نوه های دبیرستان امیرکبیر"، توی حیاط با هم بازی کردند. بزرگترین نوه دبیرستان مان پسر حمید بود با دوازده – سیزده سال سن و جوان ترین شان "باران" خود کیانوش بود با 45 روز سابقه زندگی در این دنیا. مهشاد با "ستایش" احمد تقریبا هم سن اند، مهشاد ما سه ماه بزرگتر، خیلی با هم بازی کردند. "رُزا"ی ناصر یک فرشته کوچولوی دوساله بود. یک عده از همکلاسی ها تازه پدر شده بودند و عده ای بدون بچه ها آمده بودند ... بعد همه حلقه زدیم و هر کسی خود و خانواده اش را توی ده بیست ثانیه معرفی کرد؛ این که کجاست و چه می کند و این وسط هر کسی سهمی از متلک بچه ها برد ... از خلبان گرفته تا متخصص ارتوپد و مهندس مشاور و پیمانکار، از مدرس کلاس های کنکور تا حسابرس و عضو هیات علمی دانشگاه، از مهندسی که حالا طلافروش بازار تهران شده تا مهندسی که افتاده توی کار رسانه، از مدیر کل تا معاون رییس سازمان دولتی، از آرشیتکت مترو ساز تا مشاور طرح های هیدرولیکی، از پزشک شاغل در زنجان گرفته تا پزشک شاغل در قم، از کارشناس دفتر فنی فرمانداری پایتخت تا کارشناس ساختمان راه آهن ... بعد توی آلاچیق ناهار خوردیم به حساب "دنگی" ... محسن و مرتضی و من قرار شد راه ارتباط مجازی رفقا را هموار کنیم؛ کیانوش فرم هایی تهیه کرده بود که همه پر کردند. همه موافق تر بودند که سالی "یک" بار دور هم جمع شویم. یکی هم پیشنهاد داد در مراسم افتتاح ساختمان جدید دبیرستان حاضر باشیم. جاوید و اویس از طرف جمع عکس گرفتند و این غیر از عکس هایی بود که تقریبا همه با دوربین های شخصی شان برای خودشان می گرفتند ... روز خوبی بود امروز؛ این طوری آدم یادش می ماند که "یاد" هنوز عزیز است تا همیشه
*
کیانوش و احمد و سید اویس
*

جایی که بودیم
*

محسن را 13 سالی می شد ندیده بودم؛ واقعا دلم برایش تنگ شده بود
*
بچه ها بازی کردند، گاهی کیانوش کمک شان کرد
*
احمد هنوز سر و ته می نویسد هر چند خودش معتقد است این ماییم که سر و ته می نویسیم
*
جاوید دارد به جمع از خودش می گوید
*
غلامرضا و وانیا، حسین و ؟
*
دو جوجه اردک زشت سابق؛ شاهد دور هم جمع شدن ما بودند
*

منتظر عکس های بعدی باشید

۱۲ نظر:

  1. من امیرکبیری نبودم ولی با اکثر بچّهای هم‌کلاسی‌تون تو ابتدایی و راهنمایی همکلاس بودم. حیف که تو تهران می‌خوایید جمع بشید. اگر تو زنجان دورهم جمع مي‌شدید حتمن می‌اومدم. از طرف من به همه سلام برسونید. مخصوصن کیانوش و جاوید. از جاوید بپرس یادش می‌آد شیطنت‌هامون؟ تئاتری که من توش نقش صدّام رو بازی کردم یادش می‌اد؟

    پاسخحذف
  2. آقا چقدر زود به روز کردی...مرسی از تو و بقیه بچه ها که زحمت این دورهمی خاطره انگیز رو کشیدند....با امید تداوم این ارتباط گرم.

    پاسخحذف
  3. علیرضا جان! این اولین گردهمایی توی تهران بود. بعدی ها حالا قطعی نیست. برای بعدی خبرت می کنم

    محسن جان! متن رو توی هواپیما نوشتم بعد هم که رسیدم خونه دویدم طرف اینترنت؛ این طوریه!

    پاسخحذف
  4. وای خوش بحالتون..
    چقدر خاطره انگیز هست. واقعا هیچ دوره ای از زندگی مث سالهای دبیرستان نمیشه

    پاسخحذف
  5. دست گل همه بچه ها به ویژه کیانوش و سید اویس درد نکنه, دست شما آقا محمد عزیز هم درد نکنه که با این سرعت منتشرمون کردی. اما اسم کوچک من که به همراه آقا پسرم با غلامرضا احوالپرسی می کنیم حسین هستش. امان از گرد و غبار زمان. انشاا... باز هم به هر بهانه ای دیدار تازه کنیم. بندر خوش بگزره.

    پاسخحذف
  6. حسین آقا! از قضا این یکی ربطی به گذر زمان نداشت. من دیروز از جمله افراد با حافظه خوب بودم! اشتباه تایپی بود! به هر صورت عذرخواهی می کنم؛ اصلاح شد

    پاسخحذف
  7. پس خودت کوشی ؟ نمی بینمت ... ! خوش به حالتان که هنوز دل و دماغ این جمع شدن ها را دارید . خیلی لذت بخش است .

    پاسخحذف
  8. آقا سعید! من پشت دوربینم! در ضمن فکر می کنم شما هم دل و دماغ یه همچی کارهایی را داشته باشید منتهی کسی و کسانی را می خواهید که پا پیش بگذارند

    پاسخحذف
  9. محمد جان مطمئن شدم که روزنامه نگاری و ژورنالیستی حافظه رو خیلی خیلی به روز نگه می داره. باید خوش حافظه باشی تا اسمت رو بذارن روزنامه نگار. بابا!!! من یکی که قبولت دارم. البته اینو هم بگم که احتمال می دادم اشتباه تایپی باشه. به دخترت-سرکار خانم مهشاد معینی- هم سلام برسون. ماشاا... خیلی شیطونه.

    پاسخحذف
  10. بازم سلام محمد جان
    دستت درد نکنه از بابت انتشار عکسها
    دست بچه ها درد نکنه که روز فراموش نشدنی بود. امیدوارم این جمع رو با شکوه تر از قبل ،دفعه بعد ببینم.
    راستی اسم کوچولوی ما وانیــا هستش که عکسم رو در حال سلام و علیک با حسین خالصی گذاشتی
    به خانوم سلام برسون و روی مهشاد جون رو ببوس.
    به امید دیدار

    پاسخحذف
  11. سلام ياد دوستان دورة طلايي اميركبير بخير همينطور مرحوم سعيد شرفي مدير دلسوز دبيرستانمون،من عليرضا نجفلو هستم و تو شركت آب منطقه اي زنجان مشغول به كارم. پيشنهادم اينه كه اين جمع دوست داشتني و خاطره انگيز رو كه به همت عزيزانمون (مخصوصا كيانوش جان)ترتيب داده شده تو زنجان هم برگزار كنند.

    پاسخحذف
  12. سلام علیرضا! گردهمایی بعدی سال آینده است؛ سعی کن سری بعد باشی

    پاسخحذف