حکایت غریبی بود؛ خون که از دماغ و دهان "ندا" بیرون زد، سُر خورد روی چشم چپش و چشم راستش باز بود رو به آسمان تا که روح، تنِ زخمی اش را باقی گذاشت و رفت. یک چشم "خون پوش" بود؛ یک چشم "همچنان باز" در آن لحظه که انگار همه ایران کشته شد. شاید این حکایت، سر انجام همه چشم هایی باشد که به در دوخته می مانند تا فرشته رهایی از در به درون آید. همین یک هفته قبل، "ندا" هم یکی بود مثل همه ما؛ با چشمانش می دید آن چه را ما می بینیم و دیدیم اما نمی دانم در پیشانی این دختر چه نوشته بود که اسطورگی اش را خون و چشمانش چنین شکوهمند رقم زدند ... خدای من! چقدر بارانی می شود این روزها چشم های ما "مُرده ها"، بغض های ما چه آسان می ترکد، دل هامان چه میدان جنگی است بین مردن و نمردن، بین عزت و ذلت، بین فریاد و سکوت؛ تو خود، خدایا، ما را "زنده" کن
من میترسم خدایا، کمکمان کن .خدایا این بنده بی ظرفیتت رو دریاب من از پایمال شدن این خونها میترسم. از اعدامهایی که وعده اش را میدهند از اشارات آشکار کیهان و دوستانش از دستگیری قریب الوقوع میر حسین من از اینکه این بغض فروخورده مجال باز شدن پیدا نکنه از خفقان و سرکوب از بی انگیزگی از مرده متحرک شدن میترسم کجاست خلوت اجتماع دوستان؟! من سراپا فریاااااادم
پاسخحذفسلام با اجازه لینک کردم.موفق باشی دوست سبز من
پاسخحذفرکعت آخر عشقم به نگاهت خون شد
پاسخحذفموفق باشی بلاگ جالبی داری حتماً سر می زنم