۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۲, شنبه

ساعت مچي


عليرضا بازرگان عزيز داماد شد؛ اول اين خبر خوش را داشته باشيد براي اول هفته تا بعد
*
روز چهارشنبه ناچار شدم براي خريد ساعت مچي براي مهمانان سازمان مان، خودم به بازار بروم از بس كه سليقه خودم را قبول دارم و مهم تر از آن اين كه از بس كار فوري بود و كسِ ديگري هم در دسترس نبود! از سه ساعت فروشي، نود ساعت مچي خريدم. به يكي از ساعت فروش ها گفتم كه من امروز دارم به اندازه هفت پشتم ساعت مچي مي خرم. در يكي از اين ساعت فروشي ها، حسي نوستالژيك آمد و سفت و سخت يقه ام را گرفت طوري كه اشكم در آمد ...
*
اگر اشتباه نكنم كلاس سوم ابتدايي بودم كه يك روز بي خبر ديدم مرحوم پدر با خنده يك وسيله سياه رنگي را با خود برايم مي آورد. پدر آن روزها كلاه لبه دار داشت. من آن خنده سورپرايزي را هنوز هم فراموش نكرده ام ... باورم نمي شد؛ پدر اولين ساعت مچيي را كه مال خودِ خودم بود برايم خريده بود. تا قبل از آن وقتي دست بعضي بچه هاي هم سن و سال ساعت مچي ديده بودم، سهم من از ساعت مچي شده بود يكي دو تا ساعت مچي كه قبلا مثلا مال برادر بزرگ تر بود. ساعتي كه پدر خريده بود يك ساعت كاسيوي اصل ژاپن بود كه هفتصد تومن آن روز قيمت داشت؛ مدل اف هشتاد و چهار يا اف هشتاد و هفت. عليرضا، برادرم، يك مدل استيل اش را تا سال ها بعد از آن با خود داشت. سر ساعت زنگ مي زد، براي يك ساعت مشخص كوك مي شد كه زنگ بزند، آيكون زنگوله براي زنگ زدن سر ساعتش خيلي دوست داشتني بود، آن قدر باهاش ور مي رفتم تا حتي يك ثانيه عقب جلو نباشد. بندش خيلي سوراخ داشت با اين حال پيش خودم فكر مي كردم، حميد پسر دايي، كه آن موقع نماد آدم چاق بود برايم، اگر بخواهد اين ساعت مرا ببندد به دستش ممكن است سوراخ بندها كفاف ندهد. تماشاي صفحه ساعت با نور لامپ كوچك صفحه اش، عجب لذتي داشت. يادم هست توي عروسي زهرا دختر عمه، با مرحوم موسي پسر عمه ام و ساير بر و بچه هاي فاميل قايم موشك بازي مي كرديم. توي بن بست تاريك روبروي كوچه خودشان، خدا بيامرز موسي با روشن - خاموش كردن چراغ ساعت مچي اش مثلا به من علامت مي داد و من همان موقع از اين ابتكار چقدر خوشم آمده بود! هيچ كدام از همكلاسي ها چنين ساعت گران و خوبي نداشتند كه باعث نشود حسودي ام را نكنند. بعدها اولين ساعت مچي خودِ خودم زير دست خودم خراب شد، فكر كنم هنوز صفحه اش را توي وسايلم در ميز تحرير دوران ابتدايي ام در خانه پدري بشود پيدا كرد ... چهارشنبه كه رفته بودم نَود ساعت مچي بخرم، يكي "عين همان ساعت" را ديدم منتهي مدل اف نود و يك دابليو و البته تايلندي. هشت هزار تومان دادم و يكي خريدم. ازوقتي كه موبايل دارم ساعت مچي نمي بندم ولي اين ساعت حكم ديگري دارد؛ اين ساعت قطعه اي از كودكي من است كه حالا به مچم بسته ام؛ به ياد مرحوم پدر و لطف و غروري كه با آن ساعت برايم سوغاتي آورد ... حالا سر هر ساعت با جوك – جوك ساعتم، حواسم مي رود پي زماني كه باز نمي گردد بي رحمانه

۲ نظر:

  1. خوش به حالت.
    راستش منم عین همین ساعتو از یه مغازه همه چی فروش خریدم.
    وقتی رفتم بخرم پولم کم بود. دویست تومنش موند تا هر وقت که داشتم ببرم بدم.
    فروشنده چون روزها بود منو با حسرت در حال نظاره اون ساعت تو ویترینش میدید بهم دادش.
    راستش بزرگترین احساس گناهی که از بچگی باهامه مال همون دویست تومنه.
    خداییش دم فروشنده گرم. زندگی کردم. دم توهم گرم. زندگی کردم.

    پاسخحذف
  2. چه خاطره زیبایی و چه زیبا نوشته‌ای. من هم یکی از بهترین ساعت‌های دنیا را داشتم. نخستین باری که پس از اعلام نتایج کنکور مرا دید از دستش باز کرد و به دست من بست. آن روزها کنکور کنکور بود هاااا. آن سال اندکی بیش از هشت هزار نفر در کنکور قبول شده بودند و من در رشته‌ای که همیشه آن را می‌خواستم و همه به ریشم می‌خندیدند حتی بهترین آموزگارانم.

    پاسخحذف