کنار اسکله شماره سه ایستاده بودم برای تماشای ورود کشتی به حوضچه اصلی بندر ... حواسم رفت پیِ مردی که با یک دست گوشی موبایل را چسبانده بود به گوشش و لای دو انگشت دست چپش هم، سیگار دود می شد. با همان لهجه اصفهانی و با صدایی که گویا مقید نبود آرام باشد گویا داشت با بچه اش صحبت می کرد. بعد هم با همسرش. به همسرش گفت که بار زده و فردا شب ساعت دو می رسد اصفهان. مهربان حرف می زد. بعد مثل این که همسرش گفت که یک مهمانی به خانه شان آمده که می خواهد با او صحبت کند. مرد پرسید: مهمون کیه؟ و گوشی در آن سو، رفت دست مهمان. مرد انگاری جا خورد و با صدای بلند و خوشحالی خواند: "مادرِ من! مادرِ من! تو یاری و یاورِ من!" ... "مادر"؛ من این سو تر فقط حسودی ام شد به آن مرد که "مادر" مهمان خانه اش بود؛ ... مرد که پشت کرد رفت طرف ماشینش، عکسش را گرفتم به یادگار. حالا باید کنار مادر باشد ... /ا
و مادر شما هم الان باید مهمان بهشت باشد خدایش رحمت کند هم ایشان و هم پدر بزرگوارتان را و سایه شما بر سر دختر گلتان مستدام باد
پاسخحذفدلم برای مادرم تنگ شد ...
پاسخحذفدستمریزاد ... از یک اتفاق ساده و عادی که هر روز ار کنارش عبور میکنیم چند خطی نوشتی که ...
بعد از مدتها با مادرم تماس گرفتم
خدا مادر گرامیات را غرق رحمت و نعمت توأمان کند
خدا رحمتشون کنه مادر بزرگوارتون رو... خدا شما رو برای خانواده خوبتون نگه داره :)
پاسخحذفسلام محمد جان
پاسخحذفجداً دست مريزاد به اين نگاه و قلم زيبايي كه داري ...
سید اویس عزیز! چشمم را روشن کردی. درود بر جان پاکت
پاسخحذف