ظهر دوشنبه پام گیر کرد به جایی و همچی به سرعت و با دماغ خوردم زمین که حتی نتونستم دستامو جلو بیارم. خون از تو و روی دماغم بیرون زد. بدو بیست متر مانده به دفتر شرکت را رفتم ... کم کم حالم داشت بد می شد. مدام عق می زدم و سر درد بدی داشتم . دهنم طعم خون می داد. کم کم از حال رفتم. همکارا دور سرم جمع شده بودنو هر کدوم می خواست کمکی بکنه. به خودم که اومدم دیدم زیر بغلمو گرفتن می برن تو ماشین و بعد بهداری. دکتر معاینه کرد. جای زخم شستشو شد ... و به خیر گذشت... عصر، وقت غیرمترقبه ای، برادر از زنجان زنگ زد. حال و احوالپرسی معمولی و بعد گفت: "بعدازظهر مادر رو خواب دیدم، تو هم بودی، خواب خوبی بود" ... من نگفتم هنوز سرم درد می کند، گفتم بی خودی نگران می شوند. مادر اما مثل این که خودش خبردار شده بود. /ا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر