۱۳۸۵ تیر ۶, سه‌شنبه

کامنتی برای یک پست

برای پست قبلی ام محمد عزیز کامنتی گذاشته که ... که خیلی خوب است: /ا
/ا"قربان" ، نوستالژي كودكي ... خدايش بيامرزد . يادم مي آيد از كودكي ام همانطور بود تا روزي كه از دنيا رفت . عجب حافظه اي داشت و بسيار هم باهوش بود در صورتي كه خيلي ها ديوانه به حسابش مي آوردند . اسم تك تك اعضاي خانواده را بلد بود و هر وقت به امامزاده يعقوب مي رفتيم همه شان را حضور غياب مي كرد . يادم مي آيد روزي همراه خانواده به امامزاده رفته بوديم كه وقتي ما را ديد گفت : از ابهر برايتان ميهمان آمده ، توجهي نكرديم و بعد از زيارت وقتي به در خانه رسيديم ، ميهمان هايمان را ديديم كه خيلي وقت بود پشت در منتظر مانده بودند .اگر از كسي بدي ديده بود محال ممكن بود كه از ياد ببرد و خوبي را هم همينطور . خانه خواهرش نزديكي خانه ما بود ،‌ روبروي سقاخانه - راستي محمد آقا سقاخانه را به شكل بسيار زيبايي بازسازي كرده اند - ، هر وقت به خانه خواهرش مي آمد سري هم به خانه ما مي زد ، نه در مي زد ، نه زنگ ، همينطور مستقيم وارد اتاق ميهمان مي شد . حالم به خورد از آدم هاي ظاهر الصلاحي كه قربان بساط خنده و تفريحشان بود - همان پدرخوانده ها و وارثان صائين قلعه را مي گويم ، خودت مي داني منظورم چه كس و كساني است. وقت شام بشقاب و كاسه اش را برمي داشت و سراغ آشنايان مي رفت و طلب شام مي كرد .يادش بخير . امامزاده يعقوب اين روزها ديگر خيلي شلوغ شده ؛ حال و هوايش هم فرق كرده ، وقت دلتنگي فاتحه اي كنار مزار قربان كمي آرامم مي كنند . راستي قربان در روز تولدش از دنيا رفت ... چهارم تيرماه

۱ نظر: