محمد بلوری (خبرنگار پیشکسوت) در کتاب خاطرات خود (صفحه ۵۴۹) نوشته:
در میان جوانان پاک نهادی که به عشق خدمت به میهن و با اعتقاد قلبی با باورهای مذهبی در آغاز انقلاب در نهادهای مختلف اجتماعی به فعالیت پرداختند اندک افراد ناسالمی هم برای رسیدن به قدرت شیطانی و کسب مال و ثروت با نقاب بر چهره به عنوان خدمتگزار به نهادهای مختلف انقلابی نفوذ کردند. یکی دیگر از این افراد جوان شروری به نام عباس بود. این جوان سابقهدار، پس از نفوذ به گروه خلخالی در زندان قصر به فعالیت پرداخت. او پس از تیرباران سپهبد رحیمی، فرماندار نظامی رژیم گذشته، تپانچه طلایی این ژنرال را به دست آورده بود و به همین خاطر به عباس تپانچه طلایی معروف شده بود. او که یکی از وردستان خلخالی در زندان اوین بود همیشه در جمع دوستانش با غرور خاصی با این تپانچه بازی میکرد که یک روز هنگام ور رفتن با تپانچه گلولهای به خودش شلیک شد و با اصابت به سینهاش جان سپرد.
شنیده بودم این فرد از جوانان شرور منطقه زرین نعل و پل چوبی است و سابقه زیادی در شرارت دارد در پیگیری ماجراهای زندگی عباس تپانچه طلایی دیداری داشتم با سرهنگ نیروی انتظامی، ح ق، که پیش از انقلاب رئیس چند کلانتری در تهران بود و به خاطر حسن خلق و رفتار انسانیاش با مردم پس از انقلاب با دعوت به کار به ریاست یکی از کلانتریهای شرق تهران انتخاب شد و خدمات انتظامی دیگری هم انجام داد. سرهنگ برایم تعریف کرد عباس تپانچه طلایی زمانی که در زندان قصر زیردست خلخالی فعالیت داشت گاهی همراه با یکی دو نفر از دوستانش به بهانه بازرسی به مغازه یک پیراهندوز سرکشی میکرد و هدفش این بود این پیراهندوز جوان همسرش را طلاق بدهد تا بتواند با این زن ازدواج کند اما وقتی دید اخطارها و تهدیدهایش اثری ندارد با کمک یکی از همدستانش مقداری تریاک در مغازه این پیراهندوز جاسازی کرد. روز بعد، عباس تپانچه طلایی و همدستش به این مغازه هجوم بردند و در جریان یک تفتیش ساختگی تریاکها را به اصطلاح کشف کردند و پیراهن دوز بیچاره به جرم قاچاق مواد مخدر بازداشت شد.
عباس میخواست به این ترتیب این جوان بیگناه را وادار کند که، در قبال آزادی، همسرش را طلاق بدهد اما در مقابل این توطئه ناجوانمردانه به خواسته عباس تن نسپرد و ماندن در زندان را ترجیح داد و در برابر همۀ فشارها پایداری کرد. اما فاجعه آنجا بود که این بیرحم او را به جرم قاچاق مواد مخدر در ردیف اعدامیهای خلخالی قرار داد. آن روز قرار بود مراسم ترحیم حجتالاسلام قدوسی، دادستان سابق انقلاب، در مسجد ارک تهران برگزار شود. آقای خلخالی در جریان مراسم اعدام چند نفر به عباس تپانچه طلایی گفت: «تا دیر نشده من باید به مراسم ترحیم در مسجد ارک برسم. تو جنازههای اعدامشدگان را با آمبولانس به پزشکی قانونی برسان و بعد به مراسم ختم بیا.» عباس هم دستور داد جنازهها به آمبولانس منتقل شود و خود به همراه یکی از همکارانش سوار آمبولانس شد و به طرف پزشکی قانونی راه افتادند. در آن سالها محل سازمان پزشکی قانونی جنب ساختمان کاخ دادگستری قرار داشت و فاصلهاش تا میدان پانزده خرداد چند قدم بود. آمبولانس به سرعت با گذر از خیابانهای تهران به محوطه پزشکی قانونی رسید و عباس تپانچه طلایی در حال پیاده شدن به متصدی سالن مردگان گفت: «ما به مسجد ارک میرویم و تا برگردیم جنازهها را به سالن تشریح میبرید و آمبولانس را خالی میکنید.» عباس این را گفت و کتش را از روی صندلی آمبولانس قاپید و با عجله همراه همکارش به طرف مسجد راه افتاد. عباس چند قدمی دور شده بود که متصدی سالن مردگان صدایش زد و گفت: «عباس آقا، یکی از مردهها هنوز نمرده.» عباس به آمبولانس برگشت و دید همان پیراهندوز بیچاره نیمهجانی دارد با عجله گلولهای به سرش شلیک کرد و به مأمور پزشکی قانونی گفت: «حالا مرده دیگه زنده نمیشه» و از نعشکش پایین پرید و با عجله راهی مسجد شد. بعدها یک روز عباس با تپانچه طلاییاش بازی میکرد که ناگهان گلولهای شلیک شد و به این ترتیب خودش را به کشتن داد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر